بابام ماشین خریده بود بعد مرغ اورده بود تو حیاط که برا ماشینش قربونی کنه من التماسش کردم که نکشش و کلی استدلال اوردم که این کار خرافاتی بیش نیست و اصلا کار مبارکی نیست، کلی درباره احساس داشتن پرنده ها حرف زدم و دردی که اون لحظه میکشن و عمری که میتونن داشته باشن گفتم
ولی اون گفت به تو ربطی نداره و برای قربونی کردن مرغم باید از تو اجازه بگیرم
منم گفتم اگه مرغه رو بکشی حالم بد میشه روحیم داغون میشه ولی توجه نکرد منم مرغ رو برداشتم بردم تو اتاقم و گفتم باید از رو جنازم رد بشی تا بزارم بکشیش
بعد عموم اینا در حیاطو زدن که ماشینو ببین بابامم اومد مرغو بزور ازم کشید منم کلی مقاومت کردم که نبرتش ولی بردش من میتونستم برم تو حیاط و مرغو ازش بگیرم ولی چون عموم اینا تو حیاط بودن روم نشد و کوتاهی کردم و مرغو کشتن خیلی عذاب وجدان دارم من خیلی پست و کثیفم که مرغو رها کردم تا بکشنش من میتونستم جلوی ظلم وایسم و جون یه زندگی رو نجات بدم اما اگه میرفتم تو حیاط و میگرفتمش عموم اینا قطعا میگفتن روانیم و بابام شر درست میکرد..پس چه کار میتونستم براش کنم؟
کله اون ساعتایی که تو حیاط بودن من تو اتاق داشتم گریه میکردم بمیرم برای مظلومیتش تو همین چند ساعت کلی نازش کردم کلی بوسش کردم🥲هنوز بوش رو تو دماغم حس میکنم
نمیدونم چطور میتونه انقدر پست باشه که سر یه پرنده رو ببره چطور میتونه خودشو بعد این کار تو اینه نگاه کنه یا شب ها بخوابه..
جالبه تو خونه همه گفتن تو روانیی و هیچکس دلش برای اون مرغ نسوخت💔کلا از خانوادم قطع امید کردم میدونستم سنگدلن اما نه تا این حد
کاش شجاعانه زندگیشو نجات میدادم خیلی پشیمونم اگه زمان به عقب برگرده هرکاری براش میکنم تا سرشو نبرن