میدونین دیگه من پدر مادرم تو نوزا ی جدا شدن ندیدمشون هر کدوم دنبال زندگی خودشون رفتن با مادربزرگ پدری بزرگ شدم که سه هفتست مامانجونم فوت کرده
جایی برای زندگی ندارم
خواهر دوقلوی معلولم رو هم فرستادن بهزیستی
نمیتونم حتی سرپا بشم
داغش مونده رو دلم بخدا شونه هام انگار بار چند صد کیلویی هست
با رفتن خواهرم انگار دوباره داغ دیدم
نمیتونم حالمو توصیف کنم نمیتونم نفس بکشم تصویرش جلو چشممه موقع رفتنش گریه هاش
تو شرف نامزدی بودم دیشب بهم زدم نمیتونم حرفامو بهش بزنم خجالت میکشم نمیخواستم بدونه خواهرم رفته بهزیستی
نمیتونم جواب زنگ و پیاماشو بدم بهم زدم
برای این بهم زدم که نمیخوام بفهمه خواهرم رفته بهزیستی
اگه بفهمه خیلی بد میشه شخصیت بابامم میره زیر سوال
بابای من معتاد بیکار حتی پول موادشم من میدم ولی همیشه جوری وانمود کردم که انگار پشتمونه
الان دیگه من پشتم خالی شده
از ازدواجم تو این شرایط میترسم
نمیتونم ریسک کنم هیچ کس پشتم نیست
خواهرمم بهزیستی
نمیخوام حس ترحم داشته باشن بهم