داییم 8 سال از من بزرگتره حدودا 26 سالشه
خانوادمون کاملا پاشید از هم سر موضوع ازدواج داییم که بهم هم خورد و دختره الکی گفت مامان من یه حرفی زده پشت خالم و خالمم برعکس قشنگ دعوای بدی شد
داییم بی احترامی نکرد اما خب مامانم و خالم و مامانبزرگم همه قهرن با هم و داییمم مجرده و خونه ی مامانبزرگم زندگی میکنه
از زمستونه ندیدمش دلم تنگ شده بود براش پیامش دادم فک نمیکردم خوب باشه باهام ولی خیلی تحویل گرفت عین همیشه
دلم خیلی تنگ شده براش چطوری بهش بگم برین یه جایی ببینمش؟
همون بهتر سر نگرفته فردا ببین چ جنگایی قرار بوده راه بندازه این اولش بوده
بگو همون دوست دارم ببینمت یا بگو وقت داری ی سر بریم بیرون نمیخوام تنها برم مثلا میخوای ی کاری سر بزنی یا چیزی ک مرد باید همرات باضع
خانوادمون کلا مشکل دارن خالم اعصاب درستی نداره به خاطر طلاقش و باز اومد ازدواج کنه یارو رو با زن و مشروب گرفتن تو خونه خیلی بی اعصابه با همه دعوا داره همش مامان من مظلومه اما خالم وحشیه کلا تو فامیل بهش میگن پری وحش
مامانبزرگم هم کلا بد اخلاقه همین داییمم اصلا پیشش نمیره با اینکه تو یه خونن
