بابای من و عمو هام از پدربزرگم مراقبت میکنن و همشون یه زمانی باید پیشش باشن
حالا یه مدته یکی از عموهام پاشده رفته کربلا موکب زده ، اون یکی عموم رفته باغ جواب نمیده ، یه عمومم سرکاره
همه کارا افتاده گردن بابام
پرخاشگر تر شده ، دیروز سر خواهرم اول داد میزنه به حجابش گیر میده
بعدم به مامانم میگه بهم قیافه میگیری
باز من دلم سوخت گفتم بابا بریم یه بستنی بخوریم
چشماش قرمز شده بود از خستگی
قرار بود امروز صب بریم دانشگاه من بعد ۲۵ سال تونسته بودم اسممو عوض کنم مدارکمو عوض کنم با اسم جدید خورده شه
خیلی ذوقشو داشتم، سال ها خودم نبودم
صبح همون تایمی که دانشگاه برق داشت بابام پاشد رفت
جدا از همه چی ، اصلا خودم کارمو میکردم
وقتی اومد گفتم بابا چرا نمیان چرا اینجور میکنن اگه تو نمیگی خودم بگم
شروع کرد مگه به تو ربطی داره
خدا شاهده آروم میخواستم به عمم توضیح بدم اینو
اومد گوشیمو گرفت پرت کرد
منو زد
گفت تو نمیفهمی نفهمی
همه اخلاقتو میدونن
اینجا عصبی شدم گفتم میرم نشونشون بدم دستم رو چیکار کردی زخم شده
خواهرم که همیشه پشتش بودم
خدا شاهده تهران جنگ بود نگرانش بودم تا برسه
گفت داره مظلوم نمایی میکنه
نبهمی نمیدونی کی چیکار کنی
اونم منو زد
خدا شاهده خواستم قرص بندارم مامانم نذاشت
همه تنم درد میکنه از این بی رحمی