این متن رو بخون و بعد احساست، حالتت، و کلا هر حالتی شدی رو برام واضح و بدون سانسور بنویس:
فرض کن الان توی تابستون و گرمای بیرون، تو توی یه فروشگاه خیلی بزرگ و خنک با کولرهای گازی، که همه چی توش هست مثل لباس، لوازم منزل، مبل و صندلی، رستوران و ... داری قدم میزنی. مثلا ایران مال
یه فروشگاه بسیار بزرگ و زیبا.
همینطور که داری قدم میزنی و ویترین مغازه ها رو نگاه می کنی، لباس هایی که تن مانکن ها کردن، تی شرت ها، کفش ها و کتونی ها و ...
همینطور که داری تماشا می کنی و قدم میزنی...
یه دفعه یه صدایی به گوشت می خوره.
یه صدایی مثل جیغ و فریاد
سریع به پشت سرت نگاه می کنی
چیزی نمی بینی
احساس می کنی خیالاتی شدی
هنوز چند قدم بر نداشتی که دوباره اون صدا رو می شنوی،......... صدای جیغ و فریاد کمک............. کمک............
حتی قوی تر از دفعه قبل.
به یه نفر که در نزدیکی توئه می گی ببخشید خانم شما هم اون صدایی که من شنیدم رو شنیدید؟
با تعجب میگه چه صدایی؟
تو متوجه می شی که اون نشنیده.
ولی صدا برای تو هی قوی و قوی تر میشه و حالا جهت صدا رو پیدا می کنی.
با سرعت به سمت آسانسور میری چون متوجه شدی صدا از توی آسانسور میاد.
آسانسور رو به طبقه خودت میاری و داخلش رو نگاه می کنی. هیچکس نیست. خالی ِ خالی
ولی احساس می کنی صدا داره از طبقات پایین، داخل کابین آسانسور می پیچه
وارد آسانسور می شی و طبقه به طبقه پایین میری
ولی هنوز صدا داره میاد
میرسی به زیر زمین
صدا خیلی قوی و بلند شده
کمممممممممممک......کمممممممممممممک........
حالا صدا واضح شده
صدای یه بچه کوچیک میاد که داره جیغ میزنه و کمک می خواد
صدا از ته راهرو میاد
تو دوان دوان به سمت صدا میری
ته راهروی طول و درازی، یه ذره داره نور میاد
یه نور خیلی ضعیف
به سمت اون نور ضعیف میری
میرسی به یه درب آهنی که قفله ولی یه سوراخ کوچیک روی درب قرار داره
نور از همونجا بیرون میاد
از سوراخ به داخل اتاق نگاه می کنی
یه بچه کوچیک می بینی که داره التماس می کنه کمکش کنی
اون بچه حالا داره اسم تو رو صدا می کنه
انگار یه جورایی تو رو می شناسه
به زور قفل درب رو میشکونی و وارد اتاق می شی
یه بچه کوچیک مثل بچگی های خودت که با یه قفل و زنجیر بزرگ به دیوار بسته شده.
بچه تا تو رو می بینه، شروع می کنه به گریه و التماس
بچه با گریه و التماس میگه من رو آزاد کن
خواهش میکنم من رو آزاد کن
تو قفل و زنجیر رو از دورش و از دست و پاهاش باز می کنی
بچه به سرعت میپره توی بغلت
جوری بهت می چسبه که انگار با اون یکی هستی
با التماس میگه تورو خدا من رو تنها نذار
من رو از اینجا ببر
من رو ببر پیش خودت
تو بغلش می کنی
احساس می کنی اون بچه بوی خودت رو میده
احساس صمیمی ت و دلبستگی بهش پیدا می کنی
میبریش بیرون توی روشنایی
با تعجب می بینی که اون بچه کاملا شبیه خودته
اصلا خودِ خودته
تازه متوجه میشی که اون بچه، بچگی و کودکی ِی خودته.
بغضی که توی گلوت گیر کرده بود منفجر میشه و دوتایی میزنین زیر گریه
گریه و گریه و گریه
انگار تازه خودت رو پیدا کردی
و تو همون موقع به اون بچه که بچگی ی خودته می گی:
عزیزم
ببخشید که اینهمه سال تو رو ندیده بودم
بهت توجه نکرده بودم
عزیزم
قول میدم دیگه هیچوقت رهات نکنم و همیشه حواسم بهت باشه.
و با هم، با خوشحالی با همون آسانسور میاین بالا و وارد سالن فروشگاه میشین و از با هم بودن لذا میبرین.
دوست من،
لطفا احساست رو برام بنویس