انقدر دلم گرفته اعصابم بابت رفتارای شوهرم خورده من سر مشکلاتی که داشتم دکترم تهران بود مجبور بودم یکی دوبار برم تهران دکتر بعد با اینکه ماشین داریم هروقت میخواستم برم شوهرم میگفت با بابات برو من وقت ندارم منو نمیبرد بعد الان خواهرش و نوبت گرفته ببره تهران دکتر با سر داره میره انقد دلم شکسته حس بدی دارم یعنی من ادم نبودم منو نمیبرد اونوقت بعد هروقت با منو خواهرش میخواد بریم بیرون به من میگ تو با خواهرم باید عقب بشینی زشته بعد دیشب که داشتیم میرفتیم گفت خواهرم بیاد جلو بشینه یعنی دیگ ازین رفتاراش خسته شدم حرفم میزنم میگ تو درک نداری