دیشب با شوهرم رفتیم روضه حدودا یه ساعت دهونیم من داشتم میومدم بیرون تو صف بودم پیام دادم اومدی بیرون گفت نه بشین یه ربع دیگ مردا هنوز سینه زنی بود منم حوصله نداشتم از صف بیام بیرون سخت بود گفتم نمیشه تو صفم اومدم بیرون گفتم اینجا خانوم زیادن منتظر شوهراشون وامیستم بیای دیدم اومد در حال تخمه خوردن بعد گفتم تخمه از کجا به هوا روضه کجا میری گفت تخمه رو قبلش خریدم بعد رفتم تو بعد گفتم غذا نگرفتی گفت نه چون زود اومدم بیرون بعد منم رفتم تو فکر و ساکت بودم و اونم میگف الان قروه سبزیاتو میخورم و حرف میزد
اومدیم تو خونه گفت چرا باد میکنی زبون داری مشکل داری بگو منم گفتم به هوا روضه کجا میری گفت گفتم ک قبلش خریدم تو ذهنم بود کی آخه تو روضه تخمه میشکنه شوهرم زیاد تخمه میشکنه از سر کار هم میاد دستشه بعد غذارو آوردم گفتم شام اونم گفت نه عدس پلو میخورم از تو یخچال عدس پلو برداشت گفت تو نمیخوری مگ گفتم نه بعدا بعد جمع و جور کردم برقا خاموش کردم رو مبل دراز کشیدم از اتاق اومد بیرون گفت اونجا میخوابی گفتم نه بعد چند دقیقه اومدم تو اتاق یکم خودشو لوس کرد محل ندادم گفتم خوابم میاد پشتمو کردم بخوابم گفت پشتتو نکن از دیروز تا الان صبحت نکردیم اونم از صبح میخواد لج منو دربیاره چهار پنج بار میره بیرون میاد الآنم بیرونه
آخه کی تو روضه تخمه میخوره من آدم مذهبی تریم نسبت به اون و همین کاراش تحملش سخته برام انقد بی اهمیت همه چیز براش