سلام میخواستم اکسمو توصیف کنم
ما حدودا پنج شیش ماه باهم بودیم ایشون توی جیبش ی قرون پول نداشت ، کار نداشت ، تا ۱۲ ظهر میخوابید بعد میرفت کافه برادرش تا ۱۲ شب ، دوباره ۱۲ شب تا ۳ بامداد بیدار میموند ، از لحاظ روحی داغون بود ، فوق العاده سیگار زیاد می کشید ، روی تن و بدنش جای چاقو بود ، قبلنا دعوا زیاد میکرده اما به گفته خودش گذاشته بود کنار . ی ماشین جیپ درب و داغون زیر پاش بود ، باباش هم دوتا زن داشت ولی اعضای خانواده باهم اوکی بودن ، فالویینگ های اینستاگرامش هم که نگم همه دختر بودن .
حالا جونم براتون بگه که من چون از قبل از توی رابطه رفتن مون ی کراش ریز روش داشتم وقتی آمد دایرکتم و شروع کرد به مخ زدن ، با اینکه حدودا دو ماه مقاومت کردم اما دلو باختم ، تا میتونستم بهش محبت کردم ، براش غذا فرستادم در کافه ، بعد از سه ماه به من گفت دوست دارم ، کم اهمیت بود ، اصلا اهمیتی نمیداد ، ی بار میخواست منو ، ی بار نمیخواست ، شبا تا ساعت ۱ منتظر میموندم از کافه بیاد تا یک ساعت چت کنیم ، من پست میزاشتم توی اینستا لایک نمیکرد اما تمام پست های ی پیج دختره رو لایک کرده بود ، محبت درست حسابی نمیکرد ، چندماه تماما فقط صادقانه بهش محبت کردم ، روزی یکی و دوبار زنگ میزد بهم ، آخری ها اگه من نمیزدم اونم نمیزد ، جالبیش این جاست با من از ازدواج هم حرف میزد ، کل عالم و آدم رو هم مقصر این بی پولی و روحیه داغونش میدونست ، آخرش هم هفته پیش آمد گفت بلاتکلیفم ، روز بعدش هم گفت تو کنار من داغون میشی ، نمیتونم ی زندگی خوب درست کنم برات ، بیا تمومش کنیم اما خواهش میکنم بزار دوست هم باشیم و پشت هم بمونیم .
موافقت کردم با جدایی نه خواهش کردم و نه التماس .
به خاطر اینکه اون رفته ناراحت نیستم چون من درد رو توی رابطه حس کردم دردشو کشیده بودم ، من فقط از خودم ناراحتم از اینکه اعتماد به نفس پایینی داشتم ، کاری کردم همچین آدمی منو نادیده بگیره و آخرش خودش بره ، من ناراحتم از سادگی خودم از محبت بی جا ، از اینکه اینقدر صادقانه دوسش داشتم ، از اینکه اینقدر بهش امیدواری میدادم که همچی درست میشه ، باهم درستش میکنیم و کلی چیزای دیگه .....