من از روز اول که رفتم سرکار پیشنهادشراکت داد من کارگاه خودمو جمع کرده بودم دیدم پیشنهادش خوبه ولی قبول نکردم بنا به دلایلی ،کلید کارگاه رو داد دستم از روز دوم، موقع صبحانه و ناهار میگه تا نیای نخوری من نمیخورم جلو مامانم گفت، راست میره چپ میره میگه دختر زیبا ،وقتی صدام میکنه میگه دختر زیبا ،تموم حساب کتاب ها و پول نقد و چک هارو داده به من ، رفته برا صبحانه پنیر گرفته میگه این نمونه که دوست داری برا شما گرفتم برا خودشو بقیه هم فله ای گرفته بود فقط برا من پنیر خامه ای گرفت ،ناهار با خود پرسنله ولی به من میگه بیا باهم بخوریم مادرمم پبش خودم کار مبکنه،امروزم میرفت بره مسافرت گفت بپوش بریم باهم به مامانم گفت میبرمش مامانم گفت فکر نکتم بیاد، من خودم فکر نمیکنم حس داشته باسه