من از روز اول که رفتم سرکار پیشنهادشراکت داد من کارگاه خودمو جمع کرده بودم دیدم پیشنهادش خوبه ولی قبول نکردم بنا به دلایلی ،کلید کارگاه رو داد دستم از روز دوم، موقع صبحانه و ناهار میگه تا نیای نخوری من نمیخورم جلو مامانم گفت، راست میره چپ میره میگه دختر زیبا ،وقتی صدام میکنه میگه دختر زیبا ،تموم حساب کتاب ها و پول نقد و چک هارو داده به من ، رفته برا صبحانه پنیر گرفته میگه این نمونه که دوست داری برا شما گرفتم برا خودشو بقیه هم فله ای گرفته بود فقط برا من پنیر خامه ای گرفت ،ناهار با خود پرسنله ولی به من میگه بیا باهم بخوریم مادرمم پبش خودم کار مبکنه،امروزم میرفت بره مسافرت گفت بپوش بریم باهم به مامانم گفت میبرمش مامانم گفت فکر نکتم بیاد، من خودم فکر نمیکنم حس داشته باسه
کمک کردن از علاقه های فوق قلبیم هست هرکسی مشکل داشت احتیاج به کمک داشت بهم اطلاع بده بعدیادت نره تو زندگیت مجبور نیستی به هیچ کسی راجع به چیزی جواب پس بدی به غیر از وجدانت اینو هیچ وقت یادت نره در عالم هرکسی ممکنه مهر قلب داشته باشه ولی نه [وجدان] همه بندگان مقرب الهی هستیم مهم اینه ک خدا فراموشت نکنه وگرنه بقیه که میان و میرن انسانیت داشتن و معرفت وجدان آسوده و اراده ومهربونی سبک زندگی نجیب زاده هاست انگاری قرن ماروزگار مرگ انسانیت هست انسانیت گاهـی یک لبخندهس یک آرامش امنیت که محکم میگه نترس من هستم کمکت میکنم که به احساسات و روح یک انسان غمگینی آرامش هدیه میکنی چشم بهم بزنید عمرتون میگذره پس حواستون به تلف شدن روزها تون در آشفتگی ها باشین.