تعریف و انتظار هرکس از خوشبختی یک چیزه
دختر خاله من؛۱۸ساله ش بود ازدواج کرد
شوهرش طلبه بود،پدر شوهرش کابینت ساز بود،خونه پدر شوهرش ۵۰متری اجاره ای در مجیدیه(یکی از مناطق ضعیف شهر)
شوهرش هم از حوزه خونه گرفته بود و ۵سال اونجا مینشستن
سال به سال گوشت قرمز نمیخورد
همیشه برای مهمونی ها از این و اون لباس میگرفت
براش عروسی نگرفتن
خلاصه در اوج فقر زندگی کرد،تا قبل از اینکه پسرش بره مدرسه خیلی خوشحال بود و احساس میکرد خوشبخت ترین دختر دنیاس
چون از ۱۴سالگی آرزوش این بود شوهر کنه!فقط شوهر