مادرش واقعااااا حرف حالش نبود ...
اينا هيچي واقعا خاااااك بر سر من ك همه چيو قبول كردم...
بابام مهريه رو بهشون داد و اونا گفتن اصلا...
باباش بازم داش راه ميومد يكم ك مامانش گف من ميگم ١١٤شماها بگيد ١١٥ من قبول نميكنم...
بابام اتيش گرفته بودا...
خيلي زور داش حرفش
لحنش قشنگ تو گوشمه ...
علي جرعت نداش حرف بزنه با اون سنش ما رفتيم حرف بزنيم شرو كرد بغل كردن من😕😕😕منم استرس داشتم فقط ميگفتم توووورووووخدا نكن
بعدم شرو كرد ب گريه ك اگه نشه چي ك گفتم من نميدونم...
همش ازم توقع داش ك راه بيامو خانوادمو راضي كنم...
همش ميخاس شرطايي ك مامانش ميزاره ما قبول كنيم...
ولي من خودم دوس نداشم و حتي اگ ميخاستم ام كسي حرف من گوش نميداد..