2726
عنوان

داستان زندگي لعنتي

| مشاهده متن کامل بحث + 270109 بازدید | 1058 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

استارتر بچه ت خوابید بیا بقیه شو بگو😆😆😆

بچه داره مگه؟!!!

خدایا شکرت که هوامونو داری   خدایا همه امیدمون به خودته فقط خودت   نفسای من گل پسرام  خدایا خودت مواظبشون باش  
2728

ديگه بالاخره با هر بدبختي ك بود بابامو راضي كرديم ك جلسه دوم بيان و بمااااند ك چقد بحث شد ولي من هرگز نتونستم تو روي بابام بگم ميخامش..

عمم تو گوش بابام خوند ك مهربه بايد باشه هفصد تا و كالا باشه شيش تيكه و...

بالاخره ك حسابي سووووزوند ديگه...

اينا اومدن و باز بدون گل با اينكه من ب علي گفته بودم توروخدا گل بيار اومد ديدم باز بدون گل اس داد ك مامانم گفته اگ گل بگيره برا اون دختره من نميام و. پياده ميشم...

علي خيلي بي دست و پا بود خيلي زياد و تا اون روز رو حرف مامانش حرف نزده بود تو كل سنش تها اختلاف نظرش با مادرش سر من بود ك خودش ميخاستو و مادرش ميگف ن...

ي جورايي همين مسيله برا مادرش خيلي زور داش براش ك بخاطر من تو روش وايسادع

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295

مادرش واقعااااا حرف حالش نبود ...

اينا هيچي واقعا خاااااك بر سر من ك همه چيو قبول كردم...

بابام مهريه رو بهشون داد و اونا گفتن اصلا...

باباش بازم داش راه ميومد يكم ك مامانش گف من ميگم ١١٤شماها بگيد ١١٥ من قبول نميكنم...

بابام اتيش گرفته بودا...

خيلي زور داش حرفش 

لحنش قشنگ تو گوشمه ...

علي جرعت نداش حرف بزنه با اون سنش ما رفتيم حرف بزنيم شرو كرد بغل كردن من😕😕😕منم استرس داشتم فقط ميگفتم توووورووووخدا نكن 

بعدم شرو كرد ب گريه ك اگه نشه چي  ك گفتم من نميدونم...

همش ازم توقع داش ك راه بيامو خانوادمو راضي كنم...

همش ميخاس شرطايي ك مامانش ميزاره ما قبول كنيم...

ولي من خودم دوس نداشم و حتي اگ ميخاستم ام كسي حرف من گوش نميداد..

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295

بگو عزیزم

رویای ما به حقیقت پیوست، قلبهای ما به هم پیوست و زندگی آغاز شد،به تو رسیدم در اوج آسمان عشق،این بود قصه ی من و تو و سرنوشت تو آمدی و دنیا مال من شد،همه ی انتظار و دلتنگی ها و غصه ها تمام شد،تو آمدی و عشق آمد و پیوند ما در کتاب عشق ثبت شد،باور نداشتم مال من شده ای،لحظه ای به خودم آمدم و دیدم همه زندگی ام شده ای،عشق معجزه نیست، حقیقتی ست در قلب ها که پنهان است،به پاکی عشق، به لطافت با تو بودن... ما با هم آمده ایم که به همه ثابت کنیم معنای عشق واقعی را❤️❤️
2706
ارسال نظر شما
2687