بالاخره ك ب توافق نرسيدن و خاسته قلبي مادرش هم همين بود دقيقا ...
موقع رفتن با چشم گريون رفت علي...
دلم ميسوخت براش خيلي...
كاري از دسش نميومد يني عرضه كاري كردن نداش...
من ام اون روز واقعا ناراخت بودم چون فقط تو ذهنم جا افتاده بود ك بعد اينهمه مدت بايد زن علي بشم و راهي نيس و اگ نشه و بهم بخوره مث امروز حتما خيلي سخته...
اينا رفتن و من ام رفتم از تو اتاقم نگاه كردم ك سوار ماشين شدن...
مامانش شاد بود..
چش پسرش گريون...
نميدونم چه جوري دلش ميومد ولي اشك بچشو ميديد و لجبازي ميكرد...
ي مدت نظرش مادرش اين بود ك من خرابم و اگ نبودم نبايد با علي ام دوس ميشدم😐
و هرچي بهش ميگفتم ك بيا برو تحقيق كن ببين اخه چيزي پيدا. ميكني ميگف نه...
ي مدت ام مثلا ميخاس منو بتروسنه و ميگف ميخام بيام از دبيرستان قبليتون تحقيق😐😐منم ميگفتم خب بگو بياد... اخرم نيومد ...
من خيلي شيطون بودم و استرس داشم وقتي بيان بگن ك خيلي شره😂😂