2703
2553
عنوان

داستان زندگي لعنتي

270101 بازدید | 1058 پست

سلام خانوما گفته بودم ميخام تعريف كنم ب صورت خلاصه ميگم فقط توروخدا راه حل بديد

من با يه اقايي چهارسال دوس بودم از اولشم عاشقش نبودم كنارش حس بد نداشتم ولي خوش ام نميگذشت بهم اما اون برعكس من بود همش قربون صدقم ميرف و رو هيچ حرف من حرف نميورد 

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295

راهمون از هم دور بود و در سال چنبار همو ميديديم ولي خب روزي نبود ك بخايم با هم حرف نزنيم 

قصد جدي و ازدواج بود

بابام اصلا راضي نميشد من دانشجو بودم و اون اقا ديپلم خانواده خوبي داش ولي مادرش از من متنفر بود هر بار ي ايراد روم ميزاش ي بار ميگف سفيده زياد دس بزني لك ميشه ابروريزي و ي بار ميگف ببخشيد ولي با. سن اش بزرگه در كل هررررر بار ي ايراد يا ميگف تو پسرمو ميبري شهر خودت يا ميگف  تو درست تموم شه ول ميكني ميري و ...

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش

ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

خيلي اديتم ميكرد هر كاري ام ميكردم راضي ب تموم شدن قضيه نميشد ك نميشيد اسمش بود علي همون دوسپسرم

ديگه همه در جريان بودن خانواده من و خانواده اون همهههه

باباي اون راضي بود و مادر من بقيه ناراضي بودن

بابام اجازه  خاسگاري ام نميداد عمم ميگف تو حيفي و موقعيت بهتر داري ولي من خودم همرو ميدونسم ولي چون چهار سال باهاش بودم حس ميكردم بايد ديگه هميشه بمونم 

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295
2456

فكر اينم نميكردم ك تموم كنم با اينكه واقعا ميدونسم حتما از اين بهتر گيرم مياد از لحاظ قيافه و موقعيت مالي و اينا ولي با خودم فك ميكردم ك قطعا كسي منو اندازه اين علي دوس نخاهد داش 

خيلييييييي بهم محبت ميكرد ولي در عوض اذيت هم خيلي ميكرد يتي ي طرز فكري داش ك فك ميكرد درسته و كاراش رو اصلا اشتباه و اذيت نميدونس

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295

روزا ميگذشت همش تو گوشم ميخوند ك بايد بموني همه راضي ميشن و بري من ميميرم و هزاررررر حرف ديگه از انور مادرش اگ منو ميديد محل سگ نميزاش بهم...

من حتي قدرت تموم كردن ام نداشتم و خيلي بدبخت بودم و همش حس ترحم داشتم بهش خيلييييي دلم ميسوخت علي٣١سالش بود و من ١٩سال ..چهره زيبايي ام نداش ولي قد و بالاي قشنگي داش...

بعد ي مدت بابام راضي شد بيان خاستگاري ...


https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295
2714

اومدن ولي چه اومدني...!!!!

مامانش انگار اومده بود عزا روسري مشكي سر كرده بود😐😐😐شايد باورتون نشه ولي گريه ميكرد وسط مجلس😩

ي كيلو شيربني اورده بودن 

و بدون گل ...

مامانم وقتي ديد گل نيوردن اومد تو اتاق بهم كلي حرف زد ك خاك بر سرت انگار اومدن خاستگاري بيوه😕😕😕

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295

بالاخره اينا اومدن و باباي من ك ناراضي بود با رفتار اينا بدتر هم شد..

عمم هم بود تو مجلس و اونم شده بود اتيش بيار معركه...

مامانش گريه ميكرد ك من دلم خونه و پسر دايي مادرم مرده😕😕😕

و هي ميگف ك من راضي نيسم و علي بايد از فاميل زن ميگرف و فاميل ما رو علي قسم ميخورن و حاضرن علي باشه فقط خونه و ماشين ام خودشون بدن...

من خون خونمو ميخوررد...

اومدم سلام و عيلك كردم ولي جوابمو نداد و حتي دس نداد باهام حسابي ضايع شده بودم و بغض كرده بودم...

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295

بابام با تمام مخالفتش بدرفتاري نكرد چون ك اونا مهمون بودن خونه ما...

مامانم هم بهترين احترام گزاش براشون ولي چه فايده ك گربه كور بودن...

بالاخره اينا رفتن و قرار شد ما جواب بديم..

همين ك رفتن عمم شرو كرد گف اين اصلا شرايطش خاص نبود ك چي داش اخه چرا ميخاي زن اين بشي و هيييي جلو بابام گف...

بابام ام گف اينا وصله ما نيستن و نميخاد ديگه بيان...


https://www.ninisite.com/discussion/topic/1625026/داستان-زندگي-لعنتي?postId=54099295
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2719
2712
2687
2717