راستش پدر حس می کنم که بلد نیستی بگی دوستم داری
اما واقعا دوستم داری
این روزا فهمیدم که واقعا نگرانی
ای کاش خیچ وقت این مشکل برام به وجود نمی امد
یک حرف عجیبی را زدی گفتی من از کنترول کردن ادما خوشم نمیاد اما من واقعا حس می کردم تو این کارو باهام کردی
سر دروغ دانشگاه همش گفتی کار درست بوده تو هوش تجربیت کمه متوجه نمیشی
ای کاش حداقل اون روز باهام اونجوری رفتار نمی کردی زبون با خشونت
بهت گفتم تو داری با کلامت توجیه می کنی و زبون بازی
این حرفا را برای این که عذاب وجدانتو از بین ببری زدی؟
چرا امروز ازم تعریف کردی ؟اخه قبلنا می گفتی تو ژیانی
چند روز پیش به ارزوم خندیدی
چی شده؟
من مشکوک به مریضی شدم اینطوری می کنی
یا خودت مریض شدی
یا از روی سیاستته
راستش فکر کنم اینطوری داری فشار از روی من بر می داری
ای کاش همیشه حرفات یک رو یک رنگ بود
این خیلی ازارم میده
این که یک موقع تعریف می کنی یک موقع تخریب
اما بازم فکر کنم برای موضوع سلامتیه
اما با این که توی گذشته جاهایی ازارم دادی
اما خوبه که داری پدر بهتری میشی
حداقل الان ته دلت از من راضی
هر چند گفتی قدر نشناسی که من دروغ گفتم ابروتو خریدم و گفتی کار خوبی بوده
ای کاش ادما همونی که هستم دوست داشته باشن
دیگه زیاد برام مهم نیست این دروغ چون راستشو به کسی که قراره باهاش ازدواج کنم میگم
توی این چند روز مهربون تر شدی
اما میگم شاید این چند رز بسترش برات مهیا تر شده