ممنونم خدا اموات شما هم بیامرزه ...
خواب دیدم مادربزرگم ساعت یازده و نیم شب حالش بده و پدرم رو صدا میزنه ... مادربزرگم با ما تو یک حیاط زندگی میکردیم ... فقط خودش اتاق داشت و از ما جدا بود
دقیقا یک هفته بعدش همین اتفاق تو واقعیت افتاد ... ساعت یازده و نیم حالش بد شد و بردنش بیمارستان ... هیچوقت به خونه برنگشت