داستان خودم نی
ارسالی 👇
سـلام
اسم و اینام مهم نیس پس نمیگم.
این داستان واقعی واقعی و از خودمم در نمیارم.
یک روز کل خانواده پدریم جمع شدیم خونه ی پدربزرگم و مادربزرگم(طرف بابام).
همه دخترعمو و دختر عمه و پسر عمو و پسر عمه هام جمع شدیم و رفتیم بیرون کوهنوردی (خونه ی پدربزرگ و مادربزرگم روستاست)
اقا ما هم رفتیم بالای کوه و رسیدیم به یک غار، اینقدر کنجکاو بودیم رفتی داخلش
داخل غار تاریک ولی هممون گوشی داشتیم.
هرکس چراغ قوه ی گوشی خودشو روشن می کرد. خلاصه وقتی چراغ قوه رو روشن کردیم هممون تعجب کردیم اینقدر که طولانی و دراز بود غاره
ما هم دل و زدیم به دریا و راه افتادیم، رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به انتهای غار.
طول غار نزدیک به 8متر و عرض غار هم 2متری میشد.
خواستیم برگردیم که دیدیم یه سایه ادمی داره میاد روبرو مون ما هرچی میرفتیم جلو اون سایه ی هی میرفت عقب ما میرفتیم عقب اون میومد جلو، ما هم عقلمون رو دادیم دست پسر عمه ام که از همه بزرگتر بود که بریم عقب تا اون بیاد جلو بتونیم ببینیمش ما هم به حرفش گوش دادیم و رفتیم عقب تر و عقب تر، یا خود خدا خدایا خودت کمکمون کن. یه موجودی بود که اصلا نمی تونستیم تخیلش کنیم اینقدر وحشتناک بود.قد بلند و پوست سیاه، موهای کوتاه پسرانه، پیراهن (بون استین) بلند سفید خونی تا مچ پا،صورت کشیده ی خیلی دراز، دهن کوچیک و دراز،دماغ دراز، چشمش هم مثل برگ درخت توت بود ولی قرمز مردمک و اینا نداشت، انگشتای دستش 4 تا و پاهاش هم انگار سم اسب بود
خیلی ترسیده بودیم تا میتونستیم سوره میخوندیم و اسم خدا میاوردیم و دعا میکردیم، نگاهمون میکرد و لبخند میزد
دختر عمه ام باصدای بلند گفت:«بیاین اسم خدا رو یک صدا بگیم»، ماهم یک دو سه کردیم وچشمامون رو بستیم و گفتیم خدا.
وقتی چشم مون رو باز کردیم موجوده رفته بود کلا نبودش ماهم تا می تونستیم فرار کردیم از غار دور شدیم و رفتیم خونه. به هیچکس چیزی نگفتیم و این راز ماند بین خودمان.
دیگه هیچوقت همدبه اون غار نرفتیم و محض احتیاد کنار غار نوشتیم:«وارد نشوید چون می میرید» و دور و ورش نوشتیم:«خطر،خطر،خطر،خطر»
این شد که خداوند نجاتمون داد، قربونت برم خداجون
🔴پایان
اگر باور کردید 👍