ارسالی 👇
سلام به همه اسمم مهم نیست داستان ترسناک دارم من ب یکی از جنگلهای کشورهای اروپایی سفر کردم جنگله توی روز خیلی جای باصفا و قشنگی بود ولی وقتی که شب میشد خیلی دارک و ترسناک میشد حس میکردی یه کسی دنبالت میگرده خلاصه من اون شب تصمیم گرفتم بمونم تو جنگل یه کم خوراکی داشتم اونارو خوردم بعد یه شام سبک خوردم و بعد تو چادر خوابیدم در چادر باز بود نمیدونم ساعت دو بود سه بود یه لحظه شنیدم یکی داره به یه چیزی میکوبه انگاری کسی با یه تبر به درختی میکوبه من با خودم گفتم شاید یکی اومده داره هیزم میبره زیاد بهش فکر نکردم آخه با اون صدا هم نمیتونستی بخابی آخه ساعت سه نصف شب همه جا تاریک چجوری میخاد هیزم ببره من اونجا یه یه بی عقلی کردم داد زدم کی هستی بعد از چن لحظه دیدم یه موجود سفیدی هست که از در چادر میخاد بیاد تو من با پاهام زدم بیرونش کردم بعد ازچن دقیقه باخودم گفتم اینکه انسان نبود بزار برم ببینم از جون من چی میخاد چراغ قوه ام رو برداشتم و رفتم یه پونصد متری که از چادرم فاصله گرفته بودم سرم رو برگردوندم که ببینم زیاد دور شدم یانه دیدم زیاد نیست خوبه همین که سرم رو برگردوندم جلومو ببینم و بقیه راه رو برم دیدن یه موجود سفید قد بلند جلوی من وایساده من زانوهام سست شد خوردم زمین و بی هوش شدم ینی اون موجود کی بود از جون من چی میخواست آیا امشب آخرین شب منه ولی بعد از مدتی آوردنم بیمارستان سه ماه تو بیمارستان بودم بعد از اون حال مساعدی نداشتم ولی بعدش به زور حوب شدم
ببخشید طولانی شد
اگر باور کردید 👍
اگر باور نکردید 👎
داستان خودم نیست
