بچها ما او مدیم شهری که پدر مادرماون زندکی میکنن امشب خونه دوست همسرم دعوت بودیم بعد رفتیم اونحا خلاصه بد از شام فیلم عروسیشون گذاشتن توی فیلم ی هو دوست همسرم بلند شد با ایما اشاره جلو من دوتا خانوم نسون همسرم میداد
خلاصه من اونجا هیجی نکفتم اومدم بیرون به همسرم گفتم اینا کی بودن همسرم گردن نگرفت خیلی ناراحت بودم خیلی زیاد اخه این دوستش زمانی که ما ازدواج کرده بودیم برکشته بود ب من میکفت اره شوهرت قبلا سر ی خواستکاری ناراحت بود بش گفتم نشد عیب نداره خلاصه
بچها خیلی دعوامون شد برگشت بهم گفت نیبرمت خونه بابات میزارم اومد گذاش جلپی در منم پیاده شدم بد هرچی گفت بیا دیگه نزفتم ساعت یک نیم شب بد ی نیم ساعت من زنگ زدم بش دیدم ب من زنگ نزد چون نمیدونستم به مامانم اینا چی بگم دیدم دست بالارو داره خلاصه تلفونو قطع کردم
فکر نمیکردم نیاد فکر میکردم میاد دیدم باز نیومد ب ی بهونع بش پیام دادم هرجی دلش خواست بهم گفت خیلی حالم بده خیلی هرجی دلش خواستو گفت دلم طاقت نداد زنگ زدم بش برکشته نیکه رفتم مسافر خونه بش گفتم بیا باید برای این حرفت توضیح بدی قبول نکرد که بیاد گفت صبح میام اخر سر برگشت گفت اصلا من حالم ازت بهم میخوره چی میگی حالم ازت بهم میخوره یهو قلبم ترکید دیکه هیچی نگفتم چند دقیقه کریه کردم تلفونو قطع کردم بد اون هرچی زنگ زد دیگع جوابشو ندادم همینطور داره زنگ میزنه
اصلا دلم شکست خیلی دلم شکست تو پیاماش میکفت برو طلاق بگیر فلان کن بهمان کن با من سرد خشک حرف میزد بچها این اتفاق برای دیشب بود تا چهار صبح
امروز دیگه نه بهم زنگ زده نه چیزی
چیکار کنم چجوری رفتار کنم حالم داغونه داغون ظهر شد هنوز بم زنگ نزد من چیکار کنم تو خونه پدر مادرمم اون بنده خداهاهم نمیدونن چیزی الان قلبم داره له میشه لهه