یکی از فامیل هامون مشکل داره دکتر ها گفتن تو بچه دار نمیشه شوهرش میخواست طلاق بگیره اینا همه کار هاشون انجام دادن لحظه آخر آخر که میخواستن کار تمام شه منصرف میشن مادر دختر از دورغ گفته لحظه آخر فهمیدم دخترم باردار شوهرش ناراحت شده فکر کرده با احمقم اینکار داره رمان میگه هنوز داره به دورغش ادامه میده امروز به مامانم زنگ زده دخترم حالش بده 😑😑
برای اون دسته از عزیزانی که حالمو توی لینک ناشناس چنلم میپرسن و نگران یا منتظر منن لازم دونستم توضیح بدم که من واقعا از هرگونه فضای مجازی خسته شدم،من قبلا کاربر فعالی بودم و تاپیک ها و عکس های زیادی داشتم و کاربریم کلا زیاد فعال بود...میدونم خب خیلی ها با من خاطره دارید و دو سه سالی در جریان هر روز زندگی من بودید و این مسئله شاید موجب عادت شما شده باشه...من هم خیلی دوستتون داشتم و دارم...اما بنا بر صلاح دید خودم ترجیح میدم دیگه فعالیت نکنم...نه از چیزی ناراحتم نه چیزی اذیتم کرده...واقعا از همه لحاظ همه چی عالیه ... فقط من واقعا همه جوره از مجازی خسته شدم دیگه دوسش ندارم و هیچگونه رغبتی بهش ندارم...بالأخره آدم که تا همیشه با انرژی نمیمونه ... یه نگاه به کاربر های قبل از من هم بندازید میبینید که طی چند سال خیلی فعال بودن و یهو دیگه فعالیت نکردن و این قضیه در همه ی کاربر ها وجود داره...همه یه روزی خسته میشن انگار و حس میکنن دیگه سایت رو دوست ندارن...الگوریتم طبیعی این سایت اینه که در هر بازه ی زمانی چند کاربر فعالن و بعدش غیر فعال میشن...بعدشون آدم های جدید میان و بعد از مدتی اونا هم غیر فعال میشن...همیشه همین بوده...مرسی که حالمو پرسیدید وظیفه م دونستم که بهتون اطلاع بدم دیگه کاربری من رو چک نکنید...من از شماها یا سخت گیری های سایت خسته نیستم از هرگونه تعامل و فعالیت مجازی در سایت و مجازی خسته م حس میکنم انرژیم تموم شده و اصلا حرف جدیدی ندارم...و البته ازمون ارشد از رگ گردن نزدیک تر است:)آدمی نیستم که بتونم هم زمان در چند مسیر هم زمان موفق باشم و برای موفقیتم باید یه سری چیز ها رو حذف کنم که مهم ترینش تعاملات مجازیه...همین...دوستتون دارم...خدانگهدار❤️
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی