قدیم با خاله ام تو یه مجتمع بودیم هردوشب که شوهرم شیفت بود خاله ام با دوبچه اش شب میومد خونه ما شب نشینی با دست پرم میومد الحق شوهرم خیلی دوسش داره خودش بهش گفته بود نزار اینا شب تنها بمونن
یه بار طبق معمول که اومده بود هنوز عید تموم نشده بود منم واسه اینا میوه اوردم وچایی پسرم گفت پاشو برو اجیل بیار ۴ سالش بود
گفتم ماکه اجیل نداریم گفت چرا داریم بعد من مشعول صحبت بودم دیدم این اهن اهن کنان قابلمه بزرگو داره میاره اورد قشنگ کوبید جلو خاله ام وبجه هاش درشو باز کرد گفت بیایید بخورید ببینید بابام چقدر اجیل خریده این ریخته اینجا قایم کرده
یعنی اون لحطه ...
خاله ام ازخنده میلرزید ازبس منو دوست داره بیچاره هیچی رو بد نمیدونست وخیلی گارها وحرفهای اینجوری دیگه