تو رفاه زندگی میکردم در شرف مهاجرت بودم که عاشق همسرم شدم ایشون هیچی نداشت نه پول نه خونه نه ماشین بیکارم بود کسیم حمایتش نمیکرد ولی من با مخالفت خانوادم باهاش ازدواج کردم بی پولی زیاد کشیدم ولی الان شغل خیلی خوبی داره کلی کارمند زیر دستش کار میکنن
در آیینه زنی میبینم زیبا، مغرور و قدرتمند.آن قدر سرسخت که جبر روزگار تارهای سفید لابه لای گیسوانش است، من عاشق این زن هستم💍