حالم خیلی خیلی بده

من آنقدر گریه کردم چشام قرمزشده به مامانش می‌گفت فنار به جهنم برو بذار گریه کنه بمیره. می‌گفت چند بار بش رو دادی پرو شده کاری کرده جاری های دیگم بت بی احترامی کنم من اصلا خجالتی ام حرف نمی‌زنم تو جمع ها اینا . جاریام خودشون هارت. شوهرم میگه تو چیزی گفتی پروشون کردی مامانش ی ذرع گریه کرد اونم ب ظاهر بخدا اصلا گریه نکرد معلومه لکی بود بمن گفت لال شو‌ زر مفت نزن وقتی حرف زدن بلد نیستی . الآنم جامو خدا.  دم ازش میگه چ بهتر

آخه نمیشه باهاش حرف بزنی تا میای بگی چرا اینجوری پیش خانوادت کوچیکم میکنی میگه رفتار خودتو دیدی ولی من هیچی بت نمی‌گم من جز خوبی به خانوادم و خانوادش نگفتم تاحالا حتی اگه بد باشه اون وقت اون همیشه از من طلب دارع

بخدا بخون تاپیکا دیگمو‌. خواهر شوهرم‌اومد فیلما عروسی ما رو دید بمن گفت خواهرت از خودت خیلی خوشگل تره ی کلام نگفت زن من خوشگله یا چیزی . تازه طرفداری خواعرشم کرد گفت آره خدایی با اینکه بخدا من خوشگلم صورتم سفیده دماغم باریکه آبان قلوه ای  حیف نمیشه عکسمو بذارم ولی واقعا شوهرم ناسپاس و ناشکره همیشه طرف خانواده مشکل از خودمه اومدم بالا سر مادر شوهر فک نمی‌کردم زیر زیرکی مشکل بندازم تو زندگیم . می‌خوام با شوهرم بحث کنم که نمیتونم صدام یکم بره بالا سریع میاد بالا

خونه ما بیای انگار پادگانه سال اول زندگی منه  سال اوله عید تو خونه خودمم  میگه بایذ کل خونوادموو دعوت کنی شام میگم مگه کسی منو دعوت کرده ازمن بزرگتر نیست ؟ ک پاشم سر زیاد بازی در بیارم من نمیتونم غذا با ۱۶ نفر قشنگ در بیارم 

  بعد چرا کسی منو دعوت نکرده پاشم خودشیرینی کنم 

 الان چون سال اولم بود خواهر خودم دعوام کرد شام خونشون ولی کسایی ک دعوام نکردنو چرا دعوت کنم وقتی اونا بمن احترام نمیذارن

خیلی ناراحتم نمی‌دونم چکار کنم اگه بزمیگشتم ب قبل هیچ وقت ازد واج نمیکردم