درک نشدن واژه عجیبیه ،
مهم نیست دوست عشق خانواده یا هرچیزی باشه ،
هیچکس نمیفهمه شرایطتتو
چیزایی که کشیدی و میکشی
وضعیت هایی که دراختیار خودت نیست
خود درگیری ها و خودخوری هایی که روح و روانتو نابود میکنه
هیچکس حتی یه ثانیه اش رو نمیتونه تجربه کنه
بزار یه مثال بزنم : فکر کن چشمات رو باز میکنی و تو یه تیمارستانی ، صدای جیغ و فریاد های بلندی میشنوی دور و برت صداهایی که هیچکسی جز خودت حسش نمیکنه ، هوش از سرت میپرونه ! شکنجه هایی که توی اوج بیداری تجربه میکنی !
سخته اما خب بازم مقصر تویی چون هیچکس اتفاقایی که واست میوفته رو حتی حس هم نمیکنه ...
اون موقعس که محکوم میشی به سکوت
سکوتی که نمیدونی از کجا شروع شد و کی قراره تموم بشه
این سکوت مار میشه میوفته دور گردنت
هر چی که بیشتر میگذره تنگ تر میشه ...