امروز واقعاً روز جالبی نبود...از دیشب بابام داره سر هر چی بهم فشار میاره،میرم اینور بهم گیر میده میرم اونور بهم گیر میده،میرم یه چی ی بزارم دهنم میگه نخور چاغ میشی،نه اینکه نگرانم باشه چاغ بشم میخواد زندگی رو زهرمارم کنه:)امروز برا داداشم صندلی تحریر گرفته میگه میبینم که داره کو ن ت میسوزه ؟کی با بچش همچین حرفی میزنه؟یا داداشم که ۶سال کوچیک تره ازم بهم میگه زر نزن صداتو نشنوم به بابام میگم ببین چطوری باهام حرف میزنم،میگه خب زر نزن دیگه:)اینا شاید چیزای به ظاهر کوچیکی برا شما بیان ولی من باهاشون مردم،روحم مرد،اعتماد به نفسم کرد ،زندگبم مرد،الانم نمیدونم چیزایی که خوردم کار میکنه یا نه ولی امیدوارم جواب بده
قرصایی که خوردم هم بخاطر شیری که خوردم جذب بدنم نشده همش دفع شده یا نمیدونم بخاطر دعاهای مامانم بود یا چی،مامانم خیلی ناراحت شد خیلی پشیمون شدم وقتی چهره پر استرسش رو دیدم