امروز واقعاً روز جالبی نبود...از دیشب بابام داره سر هر چی بهم فشار میاره،میرم اینور بهم گیر میده میرم اونور بهم گیر میده،میرم یه چی ی بزارم دهنم میگه نخور چاغ میشی،نه اینکه نگرانم باشه چاغ بشم میخواد زندگی رو زهرمارم کنه:)امروز برا داداشم صندلی تحریر گرفته میگه میبینم که داره کو ن ت میسوزه ؟کی با بچش همچین حرفی میزنه؟یا داداشم که ۶سال کوچیک تره ازم بهم میگه زر نزن صداتو نشنوم به بابام میگم ببین چطوری باهام حرف میزنم،میگه خب زر نزن دیگه:)اینا شاید چیزای به ظاهر کوچیکی برا شما بیان ولی من باهاشون مردم،روحم مرد،اعتماد به نفسم کرد ،زندگبم مرد،الانم نمیدونم چیزایی که خوردم کار میکنه یا نه ولی امیدوارم جواب بده
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
امسالم کنکور دارم،هر چی میخوام تمرکز کنم درس بخونم،به هر بهونه ای بهمم میریزم ،احخ به کی بگم؟ میگه امسال دنیای شوهرت میدم به هر کی اومد!بعد سال مستجری خونه گرفتن میگن برا تو جا نیست باید قبل تحویل گرفته خونه. تو رو یه کاریش کنیم!با خنده میگم ولی خب نمیدونن که چیکارم کزدن
عزیزم منم شرایطم خیلی بده دیشب میخواستم قرص بخورم نخوردم شرایط من صد از تو بدتره برو دکتر حیف جوونیت ...
بخش کوچیکیش رو توضیح دادم،حالا که این پدر به من دست هم زده که بماند چی کشیدم تو بچگی،تا الان،چی به سرم اومده که اینا دعوا هاشون تموم بشه آدم بشن،که باز یه جور دیگه عذابم بدن،..من این خانواده رو آدم کردن ،نگهشون داشتم که الان عوض اینکه یکسان برخورد کنم با من بدبخت اینطور میکنن،خدا شاهده امام حسین رو نمیبخشم که هر سال این پدر که اسم پدر روش سنگینی میکنه رو میتلبه کربلا نمیگذرم