برای اینکه عزیزی رو از دست ندم گروهی ۱۰۰۰۰۰ هزار صلوات خوندم
همه اش دعا می کردم بمونه
نزدیک اذان صبح اومد سراغم گفت اگر زیاد اصرارم کنی خودتو می برم
نمی دونم چطور توصیفش کنم خیلی با عظمت بود چهره اشو نمی دیدم فقطوجودشو احساس می کردم
انگار میدیدمش ولی نمیگم حالت مادی
بعد گفتم نه بچه هام کوچکن من نمی خوام تنها بذارمشون
موقع رفتن بهم گفت تا می تونی به مردم کمک کن