هم دلم میخاد با دوستام باشم هم نمیخام
هم میخام تو جمع باشم هم نمیخام
میخام موقر متین و سنجیده رفتار کنم اما گند میزنم
زود احساس راحتی میکنم با اونایی ک زیاد میگن و میخنده نه با همه
احساس میکنم همه مثل خودمن ولی نیستن
نمیتونم جلوی زبونم و بگیرم و همه چی و میریزم بیرون و از این عادت بدم میاد
با دوستام درد و دل میکنم بعد پشیمون میشم
چون دورم خلوت و شب و روز تنهام همین ک چند ماه یک بار میبینمشون احساساتم و میزیزم بیرون
ولی از طرفی از اینکه همیشه من میزبانم و این حس که فقط بودنشون و میخام و بهشون القا کردم پشیمونم
گاهی حس میکنم اونقدر خراب کاری کردم و خودم و بد معرفی کردم برای جبران همه ی اینا باید از این شهر کوچ کنم برم یک شهر دیگه که کسی من و نشناسه از نو شروع کنم 🫠
شدم اون آدمی که طرف میگه بذار دعوتش نکنم
بذار حسابش نکنم این که ناراحت نمیشه