2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88572 بازدید | 2268 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

فداتم عزیزم. ناراجت مهدختم

بیچاره خیلیی گناه داره اما بیشتر از مهدخت ما گناه داریم ک هنوز این رمان تموم نشده حداقل ی جمع بندی هم نمیشه من نمیفهمم تو سرِ نویسندش چی میگذره چرا جمعش نمیکنه

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

بیچاره خیلیی گناه داره اما بیشتر از مهدخت ما گناه داریم ک هنوز این رمان تموم نشده حداقل ی جمع بندی ه ...

اره انگار ی بنده خدایی گیر اورده ک مشکلارو بریزه رو سرش 

دیگ خیلی طولانی شده.حالا از زبان بقیه هم تکراری مینویسه

❤️❤️❤️

سلام زینب جون ممنونم عزیزم بازم بقیشو بذار 

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

باجیغِ بلندی چشامو باز کردم...هوا تاریک بود. طول کشید تا چشمام به تاریکی عادت کنه، تو اتاق بهروز بودم. با دستی بانداژ شده و خونی که روش دَلَمه بسته.پس هنوز زنده‌ام...داستان زندگی من پایان خوشی نداره.داغدار!!!چقدر احمق بودم من... خدا داره برنامه می‌چینه برای هر ثانیه و هر روزم، مگه به این راحتی می‌ذاره بمیرم.ازش عذرخواهی کردم: خدا جون من‌و ببخش... یه مادرم و دلشکسته، به دلم رحم کن و بگذر.چشم تو اتاق چرخوندم. اینجا چیکار میکنم؟ بهروز کجاست؟ حاجی... فرناز!نیم‌خیز شدم، سرگیجه‌ مجالم نداد. زخمم درد گرفت و جوونی برام نذاشت. طاق باز روی تخت افتادم و به سقف خیره شدم. چرا باید خدا یه فرصت دیگه بهم بده؟فرصتی که دیگه به دردم نمیخوره.در اتاق به آرومی باز شد، بهروز بود.‌ تو گرگ‌ و میش اتاق نگاهی به سمتم انداخت.چشامو بستم. جانمازش رو پهن کرد و مشغول نماز شد. تو آرامش نمازش رو خوند، سلام داد و زیر لب دعایی کرد، آمینی گفت و برگشت به طرفم.حاجی هم اومد، آروم در رو بست و کنار تخت نشست... همیشه بوی گلاب میده، بوی آرامش. نجمه بهش می‌گفت امامزاده‌ی سیار.نمی‌خوام ببینمشون.- حالش خوبه بهروز، دیدی که سجاد بهش بخیه زد و گفت زخمش عمیق نیست... تو از دیشب چیزی نخوردی و دو بار حالت بد شده، اصلا قرصات رو میخوری یا نه؟- آره... هرازگاهی میخورم.چه صدای غمگینی!اونم اسیر من شده... زندان‌بانی که عاشق زندونیش شده.حاجی با صدای خشدار و سرفه رو بهش کرد: - گاهی؟؟ پسر تو...بهروز نذاشت ادامه بده: - خواهش میکنم حاجی؛ الان وقتش نیست... من نگرانم، نگران لیلا... اگه دیر میرسیدیم چی؟صدای حاجی کمی نرم شد، عادت داره وقتی با بهروز حرف میزنه، صندلی رو بکشه نزدیکش و دست رو‌ زانوهاش بذاره.- خدا به خیر کرد... دیگه خطر از سرش گذشته. من برم یه کم بخوابم، تو هم استراحت کن.حاجی رفت سمتِ در.- از این به بعد کارت سخت‌تر میشه... باید سعی کنی با زندگی آشتیش بدی.رفت و من‌و بهروز تنها شدیم. کنارم نشست، دستمو گرفت. چرا نمیذاره به درد خودم بمیرم؟ من و اون هیچ صنمی با هم نداریم.کمی جابه‌جا شدم، برق خوشحالی رو تو تاریکی از چشمای زیباش میشد دید. گرمای نفساش تو صورتم میخوره.- لیلا!!


نیمه‌جون نگاهش کردم.- بهتری!! چیزی‌ میخوای؟نیم‌خیز شدم، نذاشت.دلم به حالش سوخت، من عشق یه طرفه رو تجربه کردم، خیلی زجر آوره.- تشنمه... اینجا... خیلی گرمه.از پارچ یه لیوان آب ریخت. دستشو به کمرم گرفت.- کم بخور، برا زخمت خوب نیست.چند جرعه خوردم، خودمو بالا کشیدم و تو تخت نشستم. موهام رو‌ سُروندم پشت گوشم. به نقطه‌ای نامعلوم خیره‌ام. نمیدونم چه جوری سر صحبت رو باز کنم؟کنارم‌ نشست، هر دو ساکت بودیم.- میخوای چراغ روشن کنم؟- نه... این‌ طوری... راحتم، خجالت میکشم... بذار همه جا تاریک باشه.اشک بی‌امان بارید. نیاز به یه شونه دارم تا سرم روش باشه و خالی بشم. از درد، از جدایی، از ترس.انگار من‌و حفظه، نزدیک‌تر شد: - گریه کن تا آروم بگیری.دستش رو‌ بالا آورد و دور‌ شونه‌ام انداخت.ازش رو گرفتم و خواستم‌ ازش فرار کنم، نذاشت.خجالت‌زده سرم روی شونه‌ش آروم گرفت.- بگو... بگو تا راحت بشی... اون عقده‌های نگفته رو‌ بریز بیرون.- نمیشه... نمیتونم... بعضی از عقده‌ها یه رازن، یه رازِ تعفن گرفته... وقتی... وقتی بَرملا بشن، بوش کلِ دنیا رو میگیره.هق زدم... کمربندِ بازوهایش آرومم کرد.- من‌و... ببخش.بوسید، روی موهام رو... عمیق، طولانی و آتشین.تو شوک کامل بودیم... فقط یک لحظه بود، خانم‌ دکتری که به همه امید میداد، خودش به سیم آخر زد.هنوز هضم اون اتفاق برای هر دومون سخت بود. دیوونه شدم و دست به کاری زدم که نباید...از یه جایی به بعد دیگه دوس نداری هیچکس رو به خلوتت راه بدی، حتی اگه تنهایی کلافت کرده باشه. از یه جایی به بعد وقتی کسی بهت میگه دوست دارم، لبخند میزنی و ازش فاصله میگیری، از یه جایی به بعد فقط یه حس داری، حس بی‌تفاوتی و دلمُردگی.بهروز آنقدر مرد بود که تو اون اوضاع حال وخیم روحی، من‌و تنها نذاشت، پس نزد.هیچ حس‌ خاصی بهش‌ ندارم.کسایی که عطر وجودشون آرومت میکنه، معجزه‌های زندگیت هستن که چون همیشه جلوی چشمت هستن، نمی‌بینیشون.تو سکوت اجازه داد خالی بشم، سبک بشم، آروم بگیرم.


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792