#پارت_1021
مهدخت
صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم.
گاهی اوقات بهتره، هیچوقت حقیقت رو نفهمیم؛ چون حقیقت همیشه تلخ بوده اما گاهی اوقات زهـر میشه.
اولین بار نیست که گریه میکنم، اما اولین باریه که گریه آرومَم نمیکنه. قلبم، قطره قطره از چشمام چکید.
به همین راحتی از زندگیِ سعید و پسرم حذف شدم.
چه برنامهها که برای خودمون و بچهها تو ذهنم نداشتم!! دلم میخواست هانیه پزشک حاذقی بشه و حلما یه نویسندهی موفق و مهنا کوچولو هم یه معلم مهربون و مهدیارم هم پا جایِ پایِ پدرش بذاره.
باورم نمیشه، سعید ازدواج کرده و حالا اون مالِ یکی دیگه است. آغوش گرمش، حرفای عاشقانهاش رو تو گوش یکی دیگه نجوا میکنه. دلتنگی اونا انقدر برام عمیقه که هر لحظه فکر و خیالشون منو غرق میکنه.
حاجی میگه اینم میگذره و برات عادی میشه؛ درسته اینم میگذره ولی به کُندیِ یه رودخونهیِ یخ زده میگذره، هیچوقت دردِش عادی نمیشه.
حرفای عاشقانهاش مثل سناریویِ فیلم عاشقانه تو مغزم جولان میره: «دست خودت نیست مهدخت، جون به جونت کنن، خواستنی هستی.»
پس چی شد؟ چرا به جایی رسیدم که تو یه انباری تاریک و نمور، تنها و بیکس زانوهامو بغل کرده و زار میزنم و به خودکشی فکر میکنم.
عاشق داستان خودکشی نَهنگ بودم؛ زیر آب وقتی گریه میکنه، کسی نمیتونه اشکاش رو ببینه و بفهمه که ناراحته... یه روزی بالاخره خسته میشه و از آب میاد بیرون تا گریه کنه و همونجا هم کنار ساحل میمیره. شاید منم، باید برم کنار ساحل و بیخیال زندگی بشم! من یه زن بیوفا و خائن شدم، بدون هیچ گناهی.
نگاهی به تیغی که تو ظرفِ مخصوص حموم گذاشتم انداختم. از عشق آمیخته به ترحم بهروز مطمئن نیستم. اگر هم واقعاً عاشقم باشه؛ داره رو قبری گریه میکنه که هیچ مُردهای توش نیست. من دیگه قلبی برام نمونده که بشه اجازه داد عشق توش جوونه بزنه... فلک کاری باهام کرده که جز مرگم چیزی دلخوشم نمیکنه.
سرِ سعید و مهدیار، تو سرم دعواست.
تیغ رو برداشتم و رفتم طرف حمام. مثل جن جلوم ظاهر شد، تیغ رو تو مشت قایم کردم کف دستم رو زخمی کرد و سوخت.
احدی مشکوک شده بود و سرتاپام رو برانداز کرد.
- خانم دکتر، شما که تازه حموم بودین، تو این سرما زبونم لال مریض میشیا!
بیتوجه بهش راهمو گرفتم و رفتم.
آخرای شبه؛ تو حموم چند نفری مشغولن. دوش آخری همون دوشی که بهروز با اومدنش غافلگیرم کرد، خالی بود. رفتم تو اتاقک و مشتم رو باز کردم، تیغ آغشته به خون بود. باید حموم خالی بشه تا بتونم...
کمکم صداها قطع شد؛ اومدم بیرون و اطراف و دید زدم. در حمام رو قفل کردم، سرمو به دیوار تکیه دادم و بالا رو نگاه کردم، میخوام با خدا حرف بزنم.
خدایی که عشق سعید رو تو دلم کاشت؛ منو تا اینجا کشوند، پسرم رو از مرگ نجات داد و رسوند پیش پدرش، انگار این وسط خدا فقط منو یادش رفته!