2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88656 بازدید | 2268 پست
سلام گلم خوبی تو کجا بودی زینب جان همه چیز خوبه خیلی نگرانت بودیم

سلام قشنگم بخوبیت عزیزم شماخوبی

یه مشکلی بودنمیتونستم انلاین بشم 

اره خداروشکر همه چی خوبه

شذمنده عزیزم💋❤️‍🔥

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_1021




مهدخت


صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم.

گاهی اوقات بهتره، هیچوقت حقیقت رو نفهمیم؛ چون حقیقت همیشه تلخ بوده اما گاهی اوقات زهـر می‌شه.


اولین بار نیست که گریه میکنم، اما اولین باریه که گریه آرومَم نمیکنه. قلبم، قطره قطره از چشمام چکید.

به همین راحتی از زندگیِ سعید و پسرم حذف شدم.


چه برنامه‌ها که برای خودمون و بچه‌ها تو ذهنم نداشتم!! دلم میخواست هانیه پزشک حاذقی بشه و حلما یه نویسنده‌ی موفق و مهنا کوچولو هم یه معلم مهربون و مهدیارم هم پا جایِ پایِ پدرش بذاره.


باورم نمیشه، سعید ازدواج کرده و حالا اون مالِ یکی دیگه است. آغوش گرمش، حرفای عاشقانه‌اش رو تو گوش یکی دیگه نجوا میکنه. دلتنگی اونا انقدر برام عمیقه که هر لحظه فکر و خیالشون من‌و غرق میکنه.


حاجی میگه اینم میگذره و برات عادی میشه؛ درسته اینم‌ میگذره ولی به کُندیِ یه رودخونه‌یِ یخ زده میگذره، هیچوقت دردِش عادی نمیشه.


حرفای عاشقانه‌اش مثل سناریویِ فیلم عاشقانه تو مغزم جولان میره: «دست خودت نیست مهدخت، جون به جونت کنن، خواستنی هستی.»


پس چی شد؟ چرا به جایی رسیدم که تو یه انباری تاریک و نمور، تنها و بی‌کس زانوهامو بغل کرده و زار میزنم و به خودکشی فکر میکنم.

عاشق داستان خودکشی نَهنگ بودم؛ زیر آب وقتی گریه میکنه، کسی نمیتونه اشکاش رو ببینه و بفهمه که ناراحته... یه روزی بالاخره خسته میشه و از آب میاد بیرون تا گریه کنه و همونجا هم کنار ساحل میمیره. شاید منم، باید برم کنار ساحل و بیخیال زندگی بشم! من یه زن بی‌وفا و خائن شدم، بدون هیچ گناهی.


نگاهی به تیغی که تو ظرفِ مخصوص حموم گذاشتم انداختم. از عشق آمیخته به ترحم بهروز مطمئن نیستم. اگر هم واقعاً عاشقم باشه؛ داره رو قبری گریه می‌کنه که هیچ مُرده‌ای توش نیست. من دیگه قلبی برام نمونده که بشه اجازه داد عشق توش جوونه بزنه... فلک کاری باهام کرده که جز مرگم چیزی دلخوشم نمیکنه.


سرِ سعید و مهدیار، تو سرم دعواست.

تیغ رو برداشتم و رفتم طرف حمام. مثل جن جلوم ظاهر شد، تیغ رو تو مشت قایم کردم کف دستم رو زخمی کرد و سوخت.


احدی مشکوک شده بود و سرتاپام رو برانداز کرد.

- خانم دکتر، شما که تازه حموم بودین، تو این سرما زبونم لال مریض میشیا!


بی‌توجه بهش راهمو گرفتم و رفتم.

آخرای شبه؛ تو حموم چند نفری مشغولن. دوش آخری همون دوشی که بهروز با اومدنش غافلگیرم کرد، خالی بود. رفتم تو اتاقک و مشتم رو باز کردم، تیغ آغشته به خون بود. باید حموم خالی بشه تا بتونم...


کم‌کم صداها قطع شد؛ اومدم بیرون و اطراف و دید زدم. در حمام رو قفل کردم، سرمو به دیوار تکیه دادم و بالا رو نگاه کردم، میخوام با خدا حرف بزنم.

خدایی که عشق سعید رو تو دلم کاشت؛ من‌و تا اینجا کشوند، پسرم رو از مرگ نجات داد و رسوند پیش پدرش، انگار این وسط خدا فقط من‌و یادش رفته!


#پارت_1022




دستمو بالا آوردم، مثل بید میلرزم؛ منم مثل مریم رسیدم به ته خط... نفسام به شماره افتاده، مثل مریم و مادرش و هزاران زن بی‌پناه دیگه میخوام به زندگیم پایان بدم. شاید اون دنیا قابل تحمل‌تر باشه!!


چهره‌ی خندون مهدیار، سعید، مادرم، نجمه، بلقیس... بهروز از نظرم گذشت.

تیغ از دستم سُر خورد.

چشمای ترم تیغ رو پیدا نمیکنه، انگشتامو رو زمین کشیدم، با فرو رفتن تیزی تو نوک انگشتم، آخی گفتم. پیشونی‌مو زمین گذاشتم و زار زدم.


بی‌صدا باریدم... آسمون دلم‌ با این چیزا صاف نمیشه. برداشتمش، مچ دستم رو محکم گرفتم بالا و چشمامو بستم و....

دردی عمیق تو دستم راه باز کرد سمت بازوم‌. انگشتای لرزونم نتونست تیغ رو نگه داره... انداختمش روی زمین و مثل یه شیء چند‌ش‌آور بهش زل زدم.


بعد چند دقیقه دیگه دردی حس نکردم، خون سرامیک سفید رو قرمز کرد. بدنم لَش شده و چشمای خمارم همه جا رو تار می‌بینه.


کسی به در اتاقک میکوبه و صِدام میزنه. چشمامو بستم و یه وری روی زمین سقوط کردم. در با صدای وحشتناکی شکسته شد.

از ترس چشمام نیمه‌باز شد. بهروز با قیافه‌ای پریشون داخل اومد، حاجی هم هست. امان از دست احدی و دهن بی‌‌چفت و بَستِش.


مچ دستم تو دستاش اسیر و از لای انگشتاش خون‌ بیرون میزنه.

تو صورتم سیلی میزنه:

- لیلا... لیلا.


حاجی رو به بهروز رنگ پریده و دستپاچه کرد:

- چرا خودتو باختی پسر؟ زخمش زیاد عمیق نیست، بلندش کن ببریمش درمانگاه.


بهشت از همونجا شروع میشه که به خدا اعتماد میکنی.

صدای ترمه بود، اون اینجا چیکار میکنه؟

با سه تا وروجک قد و نیم‌قد... یکی هم بغلشه، مهدیارم... چه تپل شده نفسِ مامانی!!

- مهدخت نگرانش نباش، من و نجمه براش مادری میکنیم... تو به زندگیت برس.


- من بعدِ سعید و مهدیار زندگی ندارم، مرگ حقمه.


نجمه مهدیار رو که چهار دست و پا رو زمین خودشو تو بغلش میکشه، گرفت.

- کُفر نگو دختر، خدا قهرش میگیره و یه بلایی سر مهدیار میاد؟


- چه بلایی؟؟


- خدا ازت ناامید نشده هنوز، یه فرصت بهت داده... بی‌خیال مُردن شو وگرنه دلت داغدار میشه.


دستم رفت رو قلبم:

- داغدار!!!


برگشتم تا جواب نجمه رو بدم که دیدم هیچ کدوم از اونا نیستن. میخوام دنبالشون بگردم ولی پایی ندارم، فقط صدا بودم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792