2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88649 بازدید | 2268 پست
#پارت_1008دوست داشتنش همون واقعیتِ مخفی هست که از اعترافش پیشِ خودم می‌ترسیدم و شد آنچه نباید میشد.گ ...


#پارت_1009



کیف رو انداخت روی دوشش و دکمه‌‌ی کتش رو بست:
- چند بار صداش زدم، اصلا نشنید... خیلی حال روحیش بده، به خودش نمیرسه... کم غذا شده، یعنی دوری بچه انقد میتونه آدم رو به پایان خط برسونه!!

احدی از بچه و دلتنگی چی‌ میدونه؟ اون نمیدونه وقتی دیگه قرار نیست پسرت رو ببینی، وقتی برای همیشه از دستش دادی... یعنی خود جهنم. زندگی برات تلخ میشه و این تلخی تا آخرین نفسای زندگی تو‌ دهنت مزه میده. طوری که وقتی چشماتو باز میکنی و به زندگیت نگاه میکنی دیگه به غیر از تلخی چیزی نداری و نمی‌بینی.

احدی رفت و من‌و تو دنیای خودم و لیلا تنها گذاشت، پالتو رو پوشیده و‌ رفتم پایین. اونجا نبود، در اتاقش رو چند بار زدم و صداش کردم، در رو باز کرده و رفتم تو...

کجا میتونست رفته باشه؟ تو محوطه وایسادم و نمیدونم کجا دنبالش بگردم؟
سربازا برای نگهبانی میرفتن، با دیدنم احترام نظامی کردن، ازشون پرسیدم:
- خانم دکتر رو ندیدین؟

- چرا قربان، چند دقیقه پیش رفتن سمت قبرستون.

برفا آب شدن و کم‌کم سنگ قبرا از زیر برفا بیرون میزدن. رفته سر قبر دوستش مریم از فکر اینکه یه روزی تصمیم بگیره مثل مریم به زندگی خودش پایان بده قلبم به درد اومد. باید هر چه زودتر از اینجا ببرمش و بعداً یه فکری به حالش بکنم.

با دیدنِش تو اون حالت تعجب کردم... بدون پالتو، تنها با یه بلوز پشمی و موهای ژولیده کنار قبر نشسته‌‌ و زانوهاشو از سرما بغل کرده.
پالتومو درآوردم و انداختم رو دوشِش. برگشت و نگاهم کرد،‌ از دیدنِ چشمای گود رفته‌اش ناراحت شدم.

- چرا این کارا رو با خودت میکنی؟ فکر کردی اگه غذا نخوری؛ کار نکنی، مهدیار و سعید میان دنبالت؟ تو باید قوی باشی، تا وقتی از اینجا رفتیم بیرون بتونی رو پاهات وایسی، تا بتونی بری دیدنِ مهدیار، تا بتونی سعید رو قانع کنی که اجازه بده...

دلم نمیخواد ادامه بدم که برسم‌ به رفتنش، به‌ سعید.
پوزخندی زد، تلخ و دردآور. گلوله برف‌هایی که درست کرده رو برداشت و انداخت رو قبرای اطراف.

- چرا حرفت رو خوردی، بگو... ادامه بده.

گلوله برفی هم نثار من کرد. محکم زد، درد داشت. خورد به سینه‌ام، به روی خودم نیاوردم.

- که برم پیش سعید تا اجازه بده بمونم پیشِش... می‌بینی به چه خفت و خواری افتادم! باید به سعید التماس کنم تا حرفامو قبول کنه، که بدونه دروغ نمیگم، که بازم دوسم داشته باشه.

دریای چشماش طوفانی‌ شد. غم‌ مثل موجی‌ سهمگین‌ به کاسه‌ی چشماش میکوبه.
به دوردستها خیره شد:
- ولی اون دیگه من‌و نمی‌خواد، میشناسمش. اگه بازم دوسم داشت، اگه عشقم یه ذره تو قلبش مونده بود، الان زمین و زمان‌ رو به هم میدوخت و پیدام میکرد

وای زینب اومدی😭😭😭😭😭😭کجا بودی دلمون هزار راه رفت

سلام جانم شرمنده همتونم حلالم کنید🥺

یه اتفاقی افتاده بودنمیتونستم انلاین بشم معذرت میخوام 🥲🫣

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#پارت_1009کیف رو انداخت روی دوشش و دکمه‌‌ی کتش رو بست:- چند بار صداش زدم، اصلا نشنید... خیلی حال روح ...


#پارت_1010



سری تکون داد، سردش بود پالتو رو پیچید دور بدنش:
- بهش حق میدم با دیدنِ اون عکس لعنتی دیگه ازم متنفر بشه... کاش پنج دقیقه بهم وقت میداد تا براش توضیح بدم و بعدش از زندگیِ اون و پسرم‌ برای همیشه برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم.

نمیدونستم از کدوم عکس حرف میزنه؟ کم‌کم سرما رو حس میکنم، دندونام به هم میخوره، باید زودتر می‌رفتیم تا یخ نزدیم.
کنارش‌ زانو زدم:
- سردت نیست؟ پاشو بریم اتاق من، اونجا با هم حرف می‌زنیم.

دستمو گرفتم‌ سمتش تا کمکش‌ کنم، بی‌توجه به حرفام به یه قبر دیگه نگاه کرد.
برگشت و بهم نشونش داد:
- اون قبر رو میبینی؟

دستشو از رو زانوش کشیدم و بلندش کردم، بازم توجهی بهم نکرد.
- با هم اومدیم اینجا، اون روزا فکر میکردم خوش شانسم که نرفتم حرمسرا زیردست مهین و کشمیری باشم. ولی حالا به نقطه‌ای رسیدم که با خودم میگم کاش قبل از اینکه تو بیای، کشمیری من‌و کشته بود.

کنار گذاشته شدن، بدترین حس دنیاست. از یه رابطه‌ی داغ عاشقانه، اول حسرت بعد خشم و بعد غم نصیبت میشه.

دست برد و اشکای یخ‌زده اش رو پاک کرد.
- الان مهدیار اونور دنیا بدون من داره چیکار میکنه؟ حتماً بهش شیرخشک میدن. نجمه نوشته بود شاید نتونه بخوره و ضعیف‌تر از اونی بشه که بود.

کنار قبر زانو زد و براش فاتحه‌ای خوند. بلند شد و بین‌ قبرا گشت، انگار دنبال کس‌ِ دیگه‌ای میگرده! قبر کوچیک دیگه‌ای رو پیدا کرد و برف روش‌ رو‌ کنار زد و دستاش‌ رو‌ زیر بغلش برد... سردش بود.
- اینم قبر بچه‌شِ... اون بیچاره هم دوری بچه‌شو دووم نیاورد و مُرد... پس چه انتظاری از من دارین!؟

تپه خاک کوچیکی زیر برفا یخ زده. پس اون قبر یه بچه بود! چشماش تو تاریکی برق زد، برق حسرت.
- لااقل خوشحالتر از منه، بچه‌ و‌ مادر کنار هم هستن.

- بیا بریم تو، هوا سرده... اگه دلتون  خواست اونجا با هم حرف میزنیم.

دو صندلی از آشپزخانه آوردم و کنار هم نشستیم، تو پالتو مچاله شد و به نقطه‌ی نامعلوم خیره موند.

- من برا مرکز نامه نوشتم بابت انتقالیم، امروز فرداست که جوابش بیاد، نگران نباشید با هم میریم و مهدیار و آقاسعید رو پیدا می‌کنیم.

آدما هر چقدر بزرگتر میشن، سخت‌تر خوشحال میشن. بدون حرف و کوچکترین حرکتی باز خیره نگاه کرد... دیگه هیچی براش مهم نبود.
سربازی به ظرفشورخونه اومد، با تعجب نگاهمون کرد، با دیدنم سلامی داد و ایستاد. لیلا جواب سلامش رو داد و به سماور اشاره کرد:
- شب‌ها برای اینکه سردشون نشه گفتم بیان از اینجا آب داغ برای چایی ببرن.

سرباز، فلاکس‌ها رو پر از آب داغ کرد و با اجازه‌ای گفت و رفت.

#پارت_1010سری تکون داد، سردش بود پالتو رو پیچید دور بدنش:- بهش حق میدم با دیدنِ اون عکس لعنتی دیگه ا ...


#پارت_1011



- لیلا!
قرار نبود اسمش رو هم نبرم، بعد از اون لمس قلبها، دیگه هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم.

معذب نگاهی گذرا بهم انداخت، دلم برای اون چشمای مظلوم بُریده بود. اون از دل شب اومده بود، از نهایت تاریکی... مثل یه دریچه‌ی نور بود برام‌.

- خواهش میکنم من‌و با این اسم صدا نزنید، ازش متنفرم.

عصبی سری تکون داد:
- یاد روزی می‌افتم که بهم گفتن دارن من‌و میبرن پیش سعیدم، اما سر از اینجا در آوردم.

اشک چشماش دوباره شروع به باریدن کرد. صندلی رو کمی جلو کشیدم، زانوهامون به هم میخوره. تمام رگ‌ و پی‌ام‌ به عشق او آغشته شده.
بی‌اراده دستاشو گرفتم، پس نکشید. انگشتاش یخ‌زده:
- مثل اینکه گوش ندادی چی گفتم؟ به زودی هر دو از اینجا میریم، اون وقت خودت میدونی با زندگیت چیکار کنی؟

قطره اشکی رو دستم افتاد، همین قدر که من‌و از خودش نروند، راضی بودم. چطوری میتونم از دست دادنش رو تحمل کنم.

پوزخندی زد :
- زندگی!! دیگه هیچی برام اهمیت نداره، نمیخوام از سرنوشت پدر و مادرم چیزی بدونم، دیگه نمیخوام بدونم کی از اینجا میرم؟ دیگه نمیخوام...

میون‌ گریه، خندید و سرشو عصبی تکون داد:
- برا هیچ کس از خدا بد نخواستم، ولی چرا خودم تو این باتلاق گیر کردم؟

رام کردن این دختر کار حضرت فیل بود. هر چی حرف بیشتری تو دلت باشه، حرف زدن برات سخت‌تره. باید راضیش کنم به امید... به دیدن دوباره‌ی مهدیارش.

- وقتی‌ کمک کسی رو قبول میکنی، یعنی تو تنها نیستی، بذار کمکت کنم تا با هم بزنیم بیرون... بعدش خدا بزرگه.

اینکه توقع داشته باشی زندگی باهات خوب باشه، چون تو باهاش خوبی؛ مثل اینه که توقع داشته باشی یه گرگ‌ تو رو نخوره، چون تو اونو نمیخوری.

- از زندگی‌ نَنال، هیچ انسان بی‌غمی‌ تو دنیا نیست.

بی‌توجه به حرفام، ضجه‌ مویه زد، تحمل نکردم و سرش داد کشیدم، صِدام پیچید تو کل ظرفشور خونه:  
- چرا به این حال و روز افتادی که همه با دیدنِت بهت ترحم کنن؟ چرا فکر میکنی رسیدی به آخر خط؟ چرا فکر میکنی تنهایی؟ چند وقته غذای درست و حسابی نخوردی، ها؟ چند وقته؟ چند وقته تو آینه به خودت نگاه نکردی؟ سر و وضعِت رو ببین... میخوای با این وضع بری و با سعید حرف بزنی! اصلا گور بابای سعید، تا کی میخوای به خودت و به من ظلم کنی!!

- حس‌ میکنم یه چیزی تو زندگیم کمه، تو زندگی احساس پوچی میکنم.

#پارت_1011- لیلا!قرار نبود اسمش رو هم نبرم، بعد از اون لمس قلبها، دیگه هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم.مع ...


#پارت_1012



لحن‌ صدای منم آروم‌ شد:
- تا حالا فهمیدی که میخوامت، که دلبسته‌ات شدم، دروغ گفتم علاقه‌ای بهت ندارم... همش دروغ بود.

شرمزده نگاه ازم دزدید و صورتش رو چفت سینه‌م کرد.
-  انتظار ندارم تو هم مثل من باشی، تو حیفی، تو ...تو باید زنده بمونی و به زندگی دیگران رنگ و بوی عشق بدی.

موهاش بین انگشتام می‌لغزه و دلم رو می‌لرزونه. کمی آروم‌ گرفت، سرشو از بین دستام بیرون کشید و صورتش رو پاک کرد و رفت سمت اتاقش. یهو برگشت به طرفم:
- شما عاشقم نیستی، چون میبینی تنهام، میبینی دلم میخواد بمیرم، میبینی بدبختم.... بهم‌ ترحم میکنی و فکر میکنی که عاشقمی.

رفت تو اتاقش و در رو بست، به صندلی خالیش چشم‌ دوختم. من با خودم صادقم‌ و میدونم دوسش دارم.
اون اشتباه میکنه؛ لیلا، سیلی خدا بود برای بیدار شدنم... گاهی این سیلی از طرف خدا تو زندگی همه لازمه.

من واقعاً عاشقش شده بودم و این حس ربطی به وضعیتی که توش گرفتار بود، نداشت.

صبح با صدای تلفن که بی‌وقفه زنگ میخورد از خواب پریدم. گوشی رو که تا یکی دو ماه هیچ صدایی ازش بلند نشده بود برداشتم، از مرکز زنگ‌زدن و اطلاع دادن که این هفته رئیس جدید میاد و شما اونجا رو به ایشون تحویل بدین.

خوشحال بودم، شاید این تغییر مکان حال لیلا رو خوب کنه!
از یه بابت نگرانم که با رفتنمون از اینجا ممکنه نخواد حتی یه روز با من بمونه و برگرده پیش خانواده‌اش.

باز تلفن زنگ زد:
- با شنیدن صدایِ نجمه درجا میخکوب شدم، ازش خواستم ۵ دقیقه‌ی بعد زنگ بزنه تا لیلا رو صدا بزنم.

چند بار در زدم و جوابی نشنیدم، صحرا با دیدنم گفت:
- خانم دکتر رفتن حموم... خیلی وقته، الان دیگه برمیگرده.

بی‌اراده قدمام کشیده شد سمت حمام.
اون اطراف کسی نبود، همه باز جمع شده بودن خیاط‌خونه و کارگاه و مشغول کار بودن.
زنم بود، با یادآوری این حس زیبا همیشه بهش حسِ تَملُک پیدا میکنم، در حموم رو باز کرده و رفتم تو و از پشت قفلش رو کشیدم تا کسی مزاحم نباشه...

بین هر دوش دیوار پیش ساخته‌ی نازکی کشیدن، تا هر کس حموم میکنه راحت باشه... تَهِ سالن یکی از دوش‌ها باز بود.

#پارت_1012لحن‌ صدای منم آروم‌ شد:- تا حالا فهمیدی که میخوامت، که دلبسته‌ات شدم، دروغ گفتم علاقه‌ای ب ...


#پارت_1013



پالتومو انداختم رو نیمکت.
رفتم جلو، حوله رو برداشتم و بیرون اتاقک منتظرش شدم...‌
داشت زیر دوش با صدایی زیبا آهنگ غمگینی رو میخوند.

یه روزی این دِلم از عشق تو لرزید یار
چشم از شوق دیدارت تا صبح نخوابید
عشق تو مثل خورشید بر دِلم تابید یار
مثال لیلی شُدم هیشکی نفهمید
دل پُرِ درده، غم لونه کرده
خدایا روزگار خیلی نامرده

پشتِش به من بود، خودم‌و برای هر برخورد و توهینی آماده کردم. یادم رفت برای چی اومده بودم دنبالش. صدای گریه‌ش بلند شد. قدمی جلو گذاشتم تا پناهش بشم و نذارم بیشتر از این خودش رو نابود کنه، از شانسم پام به چیزی خورد و....

تکونی به خودش داد و سریع برگشت به سمتم. با دیدنم شوکه شد و خودشو پشت دیوارهای کوتاه مخفی کرد. نفس نفس زد و با نگاه نگران و ترسیده عقب‌ رفت.
تو آنی‌ خشم جای ترس رو گرفت. بوی‌ یه دعوای درست و حسابی تو اتاقک پیچید.

نمیخوام پیشم احساس ناامنی کنه. بزرگترین ترس زندگیم‌ نداشتن اون بود.

گره ابروهاش محکم شد و لباش رو هم فشرده.
- خواهش میکنم آقای اسماعیلی، من‌و به حال خودم‌ رها کنید... بذارید به درد خودم بمیرم.

ازم رو گرفت و‌ سینه‌ی دیوار جا خوش کرد:
- درسته سعید من‌و نخواست، ولی یادش هیچوقت تو‌ قلبم تمومی نداره. دلیلی نمی‌بینم با کسی که هیچ علاقه‌ای بهش ندارم وارد رابطه بشم.

خنجری تو قلبم فرو کرد، ازش دور شدم. دوست داشتن کسی که هیچ علاقه‌ای بهت نداره، مثل این میمونه که تو ترمینال منتظر کِشتی نشستی. دردم رو‌ بی‌صدا تو خودم خفه کردم و روش‌ خاک ریختم‌ تا کسی نبینه.

تکیه زدم به دیوار، مثل خودش. همه‌ی حواسم‌ بود که خواستن و هوس‌ زیاد باعث‌ ترسش نشه.
- از مرکز زنگ زدن، تا یه هفته‌ی دیگه یکی  رو جای من میفرستن، با هم از اینجا میریم.

هیچ‌ تغییری تو صورتش ندیدم، مجسمه‌وار پیچیده در پتو با خشم و نفرت بهم زل زده.

- بعد رفتن از اینجا دیگه لازم نیست با من بمونی تا عذاب بکشی، طلاق بگیر و برو پیش هر کی که دوسش داری

#پارت_1013پالتومو انداختم رو نیمکت.رفتم جلو، حوله رو برداشتم و بیرون اتاقک منتظرش شدم...‌داشت زیر دو ...


#پارت_1014



یه دل سیر نگاهش کردم. قلبش می‌تونست لنگرگاه منِ بیمار بشه اگر درِ قلب‌شو برام باز میکرد. شاید این بیماری هم به احترامِ عشقمون بساطِ‌شو جمع میکرد و میرفت.
چشمای وحشی و جذابش دیوونه‌ام کرده، حالت نگاهش آدم رو مسخ میکنه.. دیگه تحمل دیدنِ چشماش رو ندارم.

خنده‌ی مسخره‌ای کردم.
- راستی یادم رفت برا چی اومده بودم؟ نجمه خانم زنگ زدن، زودتر تموم کن و بیا اتاقم.

اون جسم مرده و‌ روح زخمی دوباره جون گرفت... حسادت چنگ‌ زد به گردنم و نفسی برام نذاشت. از حمام‌ زدم بیرون.

- سلام نجمه خانم، خوبین؟

- چه خبر!! بلقیس خانم چیکار میکنه، ما رو نمیبینی خوشحالی دیگه؟ راستی مهدیار چطوره، حالش خوبه؟

- سلام قربان، قربونتون برم. به خدا داشتم به بلقیس میگفتم از شنیدن صداتون خوشحال شدم... مهدیار رو دیروز اومدن بردن. خانواده‌‌ی آقا سعید بعد اومدن جواب آزمایش رضایت دادن تا مهدیار رو ببره پیش خودش. شاید منم برم دایه‌اش بشم، چون بهم عادت کرده و گریه زاری راه میندازه... راستی لیلا نیومده؟

- نه هنوز، الانه که برسه.

نجمه نفسی تازه کرد برای گفتن حقایق تلخ.
- چه بهتر میخواستم باهاتون در موردش حرف بزنم، ببینید آقای اسماعیلی اون دیگه الان همسر شماست... شما هم مثل ما وقتی بدونید اون کیه شوکه میشید.

نجمه درمورد لیلا یا مهدخت حرف میزد و اطلاعات میداد، چشمای من هر لحظه از تعجب بازتر میشد... دیگه ابروهام جایی برای بالا رفتن نداشت. خودکار تو دست یخ زد، از زمهریر اون حقایق.

تا فهمیدم اون کیه، یادم اومد کجا دیدمِش؟ توی یه مهمونی بزرگ‌ که شاه برای خانواده‌ی دادستان‌های کل کشور ترتیب داده بود و پدر و مادر و من و نوشین که اون موقع باردار بود، تو مهمونی بودیم.

شاهدختِ زیبایی که شاه با داشتنش به زمین و زمان فخر می‌فروخت. مثل یک ستاره می‌درخشید و چشم‌ها رو خیره‌ی زیبایی و نجابت ذاتیش کرده بود. حتی نوشین چند باری لب به اعتراف گشود: خدای من ببینش بهروز،‌ اون درست شبیه به فرشته است، چقدر دلربا!!

مهدخت تو اون مهمونی پیانو زد‌.
بعد پایان کار، بلند شد و برای همه تعظیم کرد و جمعیت پنج دقیقه یک‌صدا تشویقش کردن.

#پارت_1014یه دل سیر نگاهش کردم. قلبش می‌تونست لنگرگاه منِ بیمار بشه اگر درِ قلب‌شو برام باز میکرد. ش ...



#پارت_1015



شبیه بتی بود که همه می‌پرستیدن،‌ همه دیوانه و عاشقش بودن. برای اولین بار اونجا دیدمش... لباس شاهانه به تن داشت و تاجی به سر. مشخص بود که تو اون لباس راحت نیست، سربه‌زیر بود و به اجبار تبسمی به لب داشت.

دست شاه و ملکه رو بوسیدم، اما شاهدخت این اجازه رو به کسی نمی‌داد.
نوشین، با هزار مصیبت خودش رو بهش رسوند تا بلکه شاهدخت افتخار بده و باهاش عکس بگیره.
نگران حالش بودم، نکنه شاهدخت بهش بی‌محلی کنه یا بادیگارداش نذارن بهش نزدیک بشه. ولی در کمال ناباوری، شاهدخت دستِش رو گرفت و دوربینِ نوشین رو داد به یکی از همراهانش تا ازشون عکس بگیره.

تا آخرین‌ روز زندگیش اون عکس رو تو گوشی داشت و به همه با افتخار عکس با شاهدخت رو نشون میداد.

با نفسای عمیق به حرفای نجمه گوش‌ میدم. انگار تو یه دریاچه انداخته بودنم.
گوشام کیپ شد و حالت خفگی گرفتم.

چند جرعه آب هم نتونست حالم رو خوب کنه. خودکار تو دستم بلاتکلیف بین زمین و آسمون تو حرکت بود و آخرش از دستم سُر خورد و به زمین افتاد.

سعید محمدیان رو هم خوب می‌شناختم، مردی با قیافه‌ای جذاب و آسمانی و صد البته اراده‌ای قوی که کشور تا بُنِ دندان مسلح ما رو با دستای خالی شکست داد.

تو یه نظرسنجی از ده پادشاه معروف جهان، تنها اون بود که بالای ۷۰ درصد در بین مردم محبوبیت داشت.
با تحصیلات عالیه و هوش نظامی قوی و ایمان فوق‌العاده تونست مردم کشورش رو از قحطی و نابودی نجات بده.

یک سالی میشه که پادشاه رسمی و قانونی کشورش شده. خنده‌م گرفت، ناباورانه تک خنده‌ای بلند زدم. مهدیار که روزگاری تو بغلم میخندید و دلم رو میبُرد، ولیعهد بوده، پسر سعید!!!

نجمه حرفی زد که نگرانم کرد:
- سعید ته دلش بازم مهدخت رو میخواد، از حرفاش، نگاهش به چشای مهدیار... دیروز پدرِ سعید خان اومد هتل دیدنمون، مردِ با جذبه‌ای که حرفاشو از رو عقل و درایت و دوراندیشی میزنه.

ازمون خواست به مهدخت بگیم که سعید دیگه اونو نمیخواد و داره ازدواج میکنه، دلیلشم کشور تازه پا گرفته‌‌شه. اولش فکر کردم چه خودخواهِه این پیرمرد!! ولی با توضیحاتش قانع شدم. گفت معلوم نیست شاه کجاست و عاقبتش چی میشه؟ ولی اگه مهدخت برگرده پیش سعید، خاکستر روشن جنگ که دو سالی میشه زبانه نکشیده، باز شعله‌ور میشه و هر دو کشور رو تو خودش می‌بَلعه و همه چیز و همه کس رو به آتیش میکشه... نابود میکنه.

اون معتقده که پدر مهدخت این کودتا رو شکست میده، سودای انتقام به سرش میزنه و همه رو متهم به خیانت می‌کنه.
اول از همه هم ما رو که چند سالی هست دشمن شدیم و دنبال یه بهونه واسه لشکرکشیه و دیواری کوتاه‌تر از ما پیدا نمیکنه.

‌#پارت_1015شبیه بتی بود که همه می‌پرستیدن،‌ همه دیوانه و عاشقش بودن. برای اولین بار اونجا دیدمش... ل ...


#پارت_1016



می‌گفت چه‌ بهانه‌ای بهتر از مهدخت!
بهمون اَنگ‌ دزدی‌ شاهدخت رو زد و اون بلوا رو به پا کرد و حالا هم، همون بهونه‌ی کهنه و نخ‌نمای رو‌ بزرگ می‌کنه واسه انتقام.

اونا از‌ دست پدر مهدخت به ستوه اومدن و میگن هر چه این دو نفر از هم دور باشن، بهتره... به زبون بی‌زبونی بهمون حالی کرد که مهدخت دیگه جایی تو اون کشور نداره. واسه شاه هم دست و پا کردن بهونه، کاری نداره.

منظور نجمه رو فهمیدم:
- درسته نجمه خانم، حرفای شما رو تایید میکنم، حالا میخواین‌ به شاهدخت خانم چی بگین؟

- شاهدخت خانم چیه قربان! اون حالا همسر رسمی شماست.

صدای خنده‌ی بلقیس هم اومد‌، اینا پِی چی هستن من بداقبال به چی‌ فکر میکنم؟

- بهش میگم‌ سعید ازدواج کرده و تو دیگه برای سعید مُردی، کسی نمیخوادِش. از این حرف صددرصد ناراحت میشه ولی این برای هر دویِ اونا بهتره. به سعید هم گفتم مهدخت ازدواج کرده و همسرش مهدیار رو قبول نکرد، اونم مجبور شد بچه رو بفرسته پیشتون. بهشون گفتیم ما ندیمه‌های مهدخت بودیم. مهدخت اسمش رو عوض کرده‌ تا دیگه با گذشته ارتباط نداشته باشه.

از همسر مهدخت پرسید، گفتم شما نمی‌شناسیدش، اون با یکی دیگه ازدواج کرده، یکی‌ که ناشناسه و دلشون نمی‌خواد کسی از زندگیشون سر در بیاره... نه اون عرب بی‌ریخت. آخه اونا فکر میکردن مهدخت با یه عربی به اسم سلیمان ازدواج کرده.

خدا ما رو ببخشه، مجبوریم... نمیدونید وقتی‌ سعید خان گفتن دلم پَر می‌کشه برای یه لحظه دیدنش، یا... یا وقتی گفت بهتون حسودیم میشه که اونو دیدین و باهاش هم‌صحبت شدین، چه حالی شدیم؟

می‌دونم... چرا نمیدونم؟
حال یه عاشق رو خوب درک میکنم.
از این همه نقشه‌ی جورواجور مغزم هنگ کرد.

نجمه نفسی تازه و با مِن‌مِن اضافه کرد.
- من... میدونم که شما به مهدخت... علاقه دارین، از چشماتون، از نگاهتون فهمیدم... نگاه یه عاشق رو‌ خوب میشناسم. نگاه‌ها هیچوقت دروغ نمیگن. سعی کنید مهدخت رو راضی کنین تا کنار شما بمونه.

در باز شد و مهدخت اومد داخل، از موهاش آب میچکه. به احترامش از جا بلند شدم. دونه‌های برف رو موهای خیسش، دیدن داشت.
حواسم رفت پی حرفای زمزمه‌وار نجمه.
- نجمه خانم، خانم دکتر اومدن، بفرمائید با خودشون حرف بزنید.

چشماش برقی از شادی و پیروزی داشت. گوشی رو گرفتم سمتش:
- تو این سرما،‌ با این وضعیت!!

#پارت_1016می‌گفت چه‌ بهانه‌ای بهتر از مهدخت!بهمون اَنگ‌ دزدی‌ شاهدخت رو زد و اون بلوا رو به پا کرد و ...


#پارت_1017



هنوز عادت نکردم به چشم‌ شاهدخت نگاهش کنم. گوشی رو از دستم گرفت. گونه‌هاش گل انداخته... مثل دخترکان شاداب و امیدوار. لباسی گشاد به تن کرده و نفس نفس میزنه. دست رو سینه‌اش گذاشت و روی صندلی نشست و نفسی بیرون داد، گوشی رو سمت گوشش‌ برد.

نیاز به هوای تازه دارم، لایِ پنجره رو باز کردم و صورتمو گرفتم جلویِ هوا...
شاهدخت کشور، زن قانونی و رسمی من بود.
چطوری سر از اینجا در آورده؟
چه اتفاقی براش افتاده؟
سرم‌ پر از سوال بود و داشت منفجر میشد.
حس خوبی ندارم، مثل ماهی از دستم لیز میخوره. حس از دست دادنش، ته دلمو خالی میکنه. مغزم گنجایش اون همه اتفاقاتی که تو زندگی این دختر افتاده رو نداشت.

بعد از سلام و احوالپرسی سریع و پرسیدن حال مهدیار، یه راست رفت سراغ سعید.
- نجمه تورو خدا راضیش کن بیام و باهاش حرف بزنم، به خدا باید بهش توضیح بدم... باشه باشه برو پیش مهدیار و همیشه کنارش باش.

به حرفای نجمه گوش داد.
- نجمه چی داری میگی؟ براش تو نامه نوشتم که میام پیشش اون حق نداره یکی دیگه رو جایگزین من کنه، من زنشم. اون بهم قول داد که همیشه کنارم میمونه... به... به قرآن قرار بود عقد دائم بشم، زنش بشم.

سمتش برگشتم. مچاله و پریشون دیدمش، گوشی رو چنگ زده و دست دیگه‌ش تو موهاش بود. از اون گونه‌های قرمز خبری نیست و جاش‌ رو‌ نگرانی و لرزش دست و لباش گرفتن. کار حضرت فیل بود راضی کردنش... حالا دیگه مطمئنم ژن پدر رو‌ خالص و‌ دست نخورده ارث برده، ژن مرغِ من یه پا داره. بیچاره نجمه باید از هفت خان رستم بگذره تا شاهدخت رو راضی کنه.

- پس چرا تن به ازدواج داده؟ بهش بگو من کجا هستم... چرا قبول نمیکنه، بگو من‌و پدرم اینجا فرستاد، بگو بیاد نجاتم بده‌.... میترسه!! سعید و ترس! مزخرف نگو... به خدا یه بلائی سر خودم میارم، بعد رفتن مهدیار،‌ تو‌این‌خراب شده به امید سعید و رسیدن بهش زنده موندم، میخوای منم مثل مریم....

چند لحظه‌ای مکث کرد، دستشو رو پیشونیش گذاشت و اشک از چشماش سرازیر شد.
طاقت دیدن این حالش‌ رو ندارم. اون زن مغرور که عشق من‌و پس زده، حالا داشت به نجمه التماس میکرد که سعید یه وقتی بهش بده تا.....

- چرا فایده نداره؟ بهش میگفتی به خدایی که می‌پرسته اون عکس جعلیه... آره من بودم کنار اون‌ نره‌غول، اما... اما اون عکس لعنتی با هماهنگی گرفته شده.

به زانوهاش چنگ انداخت:
- اون لعنتی با پدرم هماهنگ شده، حلالش نمیکنم، همچین‌ پدری بره به جهنم.

- نجمه تو رو به قرآن، شماره‌یِ اینجا رو به سعید بده بگو باهام تماس بگیره

#پارت_1017هنوز عادت نکردم به چشم‌ شاهدخت نگاهش کنم. گوشی رو از دستم گرفت. گونه‌هاش گل انداخته... مثل ...


#پارت_1018



چه عشقی بهش داشت که اینطور التماس میکرد تا قبولش کنن!!

- خودش بهت گفت!! نه باور نمیکنم که سعید گفته باشه من‌و نمیخواد و فقط پسرمون رو میخواد...

از رو صندلی با عصبانیت بلند شد و مستأصل چنگی به موهای خیسش زد و زیر لب آهی کشید. جا چسبی رو برداشت و محکم کوبید رو میز:
- به دَرک که ازدواج کرده، پس من چی؟

تیکه‌های شکسته به اطراف پرید.
- همه‌تون برید به جهنم.

کمی جلو رفتم:
- خودت رو کنترل کن لیلا!

- برو بیرون... خواهش میکنم، می‌خوام تنها باشم.

خودشو رو میز انداخت و زار زد... صدای بوق ممتد گوشی گواه این بود که نجمه به این مکالمه‌ی نفس‌گیر پایان داده.

از اتاق زدم بیرون. داره جلوی چشمام خُرد میشه... اگه برم کنارش حالش که خوب نمیشه هیچ،‌‌ شاید بدتر هم‌ بشه.
احدی پشت در نگران، انگشتاش تو هم تنیده وایساده. با دستم اشاره کردم، بره بشینه سر جاش.
پنجره رو باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم. همه به طرف سالن غذاخوری میرفتن:
- خانم احدی شما هم‌ بفرمائید غذاتون رو میل کنید.

خوشحال از پیشنهادم ورقه‌ها رو نیمه‌کاره رها کرد و نگاهی به اتاق انداخت:
- اما خانم دکتر چی؟

- بهتره یه کم تنها باشه.

بعد نماز حاجی اومد پیشم.
ماجرا رو کمی تا قسمتی براش توضیح دادم. با دیدن قیافه‌ی متعجب و چشمای گرد شده‌اش بهش حق دادم... منم دست کمی ازش ندارم. از جیبش اسپری رو درآورد و چند بار تو دهنش پاف کرد.

- تو مطمئنی بهروز، خدای من الان یعنی... زنِ تو... زنِ تو، شاهدخت این کشوره!!
با مشت کوبید به زانو:
- خدای من، چی فکر میکردیم چی شد!!

صدای خش‌دارش، نیاز به اسپری داشت... رو صندلی احدی افتاد و باز صدای پاف اسپریش اومد.
- پسر... من چند باری... از شاه بدگویی کردم، یه وقتایی که کنارش بودم از زندان و خاطراتش میگفتم و دست آخر به شاه و خاندانش لعن و نفرین می‌فرستادم... اِی دل غافل.

با کف دست کوبید رو‌ پیشونیش.
- نباید بفهمه که میدونیم کیه. باید مثل سابق باهاش رفتار کنیم، اون هنوز برای ما لیلا محمده، تا وقتی از اینجا بریم بیرون.

#پارت_1018چه عشقی بهش داشت که اینطور التماس میکرد تا قبولش کنن!!- خودش بهت گفت!! نه باور نمیکنم که س ...


#پارت_1019



حاجی که حالش کمی رو به راه شد، انگار یادِ چیزی افتاده باشه.
- بهروز، برگه‌ای عقدتون!!

- خب که چی؟

- اون عقد با مشخصات جعلی بوده... داریش؟

منگ نگاهش کردم:
- آره دارمش.

برام توضیح داد چی به چیه؟
- امشب بیارش تا براتون یکی دیگه تنظیم کنم... باید با اسم واقعی شاهدخت باشه.

- امضاش چی پس، اونو چیکار کنیم؟

- یه فکری برایش میکنم.

با هم وارد اتاق شدیم، دستاشو رو صورتش گذاشته و آروم و بیصدا گریه می‌کنه.
حاجی سلامی داد، از صداش مشخصه که استرس داره. لیلا سرشو بالا آورد و با تکون سر جواب حاجی رو داد.

اومد کنارم، معذبه و میخواد فرار کنه:
- ممنونم آقای اسماعیلی از بابت تلفن.

به تکه‌های پخش‌شده اطراف اتاق نگاهی انداخت:
- زیاد عصبانی نمیشم، نمیدونم چرا این کار رو کردم؟ به هر حال ببخشید.

نگاه از ما میدزدید. دستش به سمت دستگیره رفت که حاجی صداش کرد:
- دخترم بیا چند دقیقه بشین کارت دارم.

بی‌حوصله جواب داد:
- من الان اصلاً حالم خوب نیست اجازه بدین بمونه برای بعد.

حاجی دستشو رو در گذاشت:
- فقط چند لحظه... زیاد وقت نمیگیره.

بی‌میل و آویزون برگشت و روی صندلی نشست. سرش پایینه و با انگشتاش وَر میره، پاهاشو به حالت عصبی تکون میده.
- بفرمائید، من در خدمتم.

همه نشستیم.
با نگاه کردن بهش به این باور رسیدم که بعضی از انسانها رو میشه بارها و بارها دوست داشت. حالا میفهمم چرا نسبت به مردا انقدر حجب و حیا داشت! اون کسی رو لایق خودش نمیدونه.
از بد روزگار و خیانت شاه، که نمی‌دونم چه داستانی پشت این ماجرا هست؟ سر از اینجا در آورده.

- ببین دخترم، بهروز همه چی رو برام توضیح داده... همون حرفایی که خودت بهش گفتی. اینکه اونا نمیخوان تو برگردی، دلیل بر این نمیشه که آرزوی مرگ‌ بکنی، مگه هدف اول و آخرت این نبود که مهدیار رو به پدرش برسونی! خب حالا مهدیار کجاست؟

حاجی کمی مکث کرد. لیلا سرش پایین بود، آرنجاشو رو زانو گذاشت.

#پارت_1019حاجی که حالش کمی رو به راه شد، انگار یادِ چیزی افتاده باشه.- بهروز، برگه‌ای عقدتون!!- خب ک ...


#پارت_1020



- خب حالا مهدیار پیش پدرشه، به جای اینکه بیای خداروشکر کنی که بچه سالم رسیده، نشستی عزا گرفتی که چی؟ که اونا نمیخوان تو بری پیششون!! نمیخوان گذشته شخم بخوره. باید از این بابت خوشحالم باشی... اگه میرفتی و مجبور بودن قبولت کنن چی؟ اونوقت به نظرت زندگی برا خودت و اونا سخت نمیشد؟

کمی خودشو نزدیک‌تر کشید و مثل لیلا نشست و آروم لب زد:
- تو دوست داری توی زندگی باشی که کسی نخوادِت و روشون نشه بهت بگن؟ یا بعدش بفهمی که سَربار بودی... اون موقع تحمل اون زندگی برات از اینی که هست هم‌ سخت‌تر میشه.

- ببخشید حاجی، من اصلاً حال نصیحت رو ندارم، میتونم برم؟

حاجی سری به علامت تاسف تکون داد:
- شرمنده اگه سرت رو درد آوردم؛ برو ولی کمی به حرفام فکر کن... بعد از اینکه با بهروز از اینجا رفتی، زندگیت رو از نو بساز... یه زندگی بدون مهدیار و آقاسعید.

- مسئله‌ی من فرق میکنه، محکوم به تحمل دردی هستم که تو به وجود آوردنش، هیچ نقشی نداشتم... حقم نبود. از توانم خارجه بدون اونا ادامه بدم.

بلند شد و سمت در رفت. موقع باز کردن در پشت به ما گفت:
- اگه منظورتون از زندگی جدید، ایشون هستن؛ بهشون گفتم. این امکان نداره.

چیزی شبیه خداحافظی زمزمه کرد و رفت.

حاجی باید حالا به من دلداری میداد:
- بهروز فکر میکنی برا خدا کاری داره که دل لیلا رو نرم کنه!!

نفس‌مو آزاد کردم و روی صندلیِ خودم نشستم:
- نه حاجی اون عشق و عاشقی برا زمانی بود که فکر میکردم لیلا یکی از ماست.

تکه‌ای از آشعال خردشده رو برداشته و یه گوشه‌ی میز انداختم:
- ولی حالا میدونم که اون کیه و چه جایگاهی داره. این موضوع باید بین من و شما مثل یه راز بمونه، میدونید که خانواده‌اش تو چه وضعیتی هستن.

- بهروز تو بهش علاقه داری! دلبسته‌ش شدی پسر!! به همین راحتی میذاری از زندگیت بره بیرون؟ بدون اینکه برا به دست آوردن دلش بجنگی.

رفت طرف در:
- من جای تو بودم بعد رفتنم از اینجا به همین راحتی طلاقش نمیدادم. یه چند ماهی مجبورش میکردم کنارم‌ بمونه تا شاید بینمون علاقه‌ای شکل بگیره.

- علاقه‌ای شکل بگیره که چی‌بشه؟ اون دختر شاه پریونه و من‌و آدم‌ حساب نمیکنه، من براش‌ یه وسیله‌ام، یه راه فرار. سرطان وجودم رو گرفته، به چی دلخوش باشم، گیرم که دلش رو هم به دست آوردم... وقتی قراره یه چند وقت دیگه بمیرم چرا باید از اینی که هست بدبخت‌تر بشه.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792