#پارت_1006
گرمای نفساش به پوست سرم میخوره.
- هیچ کار خدا بیحکمت نیست، اون حتی حواسش تو پاییز به تکتک برگای درختا هست که کی بریزن زمین، اونوقت بیخیال بندههاش بشه!! اونم برا یه اشتباه!؟
- حالم از این حرفای انگیزشی بیسروتَهِت بهم میخوره... به قول نجمه استاد دانشگاهی باش، با ما در حد راهنمایی صحبت کن جناب.
نفسی آزاد کرد و تک خندهای تو اون سکوت پیچید. خجل خودمو کمی کشیدم کنار.
- دلم نمیخواد ما رو تو این وضعیت ببینن، من میرم بالا.
اجازه نداد حتی یه سانت ازش فاصله بگیرم.
- امروز رو بهشون مرخصی دادم، کسی حق نداره بیاد اینجا.
دوباره سرمو رو سینهاش گذاشت، مثل عروسک کوکی رامش شدم. بین بازوهای نیرومندش معذبم...
- تو تنها دلیلی هستی که صبحها به خاطرش از خواب بیدار میشم.
باید زودتر ازش دور میشدم، دلم سعید و میخواد نه بهروز، نه اینجا نه تو این حال.
- ما به هم علاقهای نداریم... اینا... اینا همش چرت و پرته.
سرمو بلند کردم، نگاهمون تو هم گیر کرد... سرشو جلو آورد. نفسامون تو صورت همدیگه میخوره.
- هر صبح به این فکر میکنم که چطور کمکت کنم تا برگردی پیش پسرت.
از پیشداوری عجولانهم، شرمزده شدم.
عینکش رو چشمای زیباش بود، آب دهنشو قورت داد و کمی جلوتر اومد. شک کردم لحظهای قصد بوسیدن گونهام رو داشته باشه.
سرمو پایین انداختم.
- خواهش میکنم، بذارید برم.
دستشو محکم پشتم گذاشت.
- هر وقت دلت گرفت و خواستی با کسی حرف بزنی یا حوصله نداشتی... به من بگو... من قدِ حوصله نداشتنای تو حوصله دارم.
با مکث دستاشو شُل کرد تا بتونم بلند بشم.
- دوستا که از هم چیزی قایم نمیکنن.
از بدنِ نافرمانم کمک گرفتم و دور شدم. نفسنفس میزنم، پالتو رو برداشتم و تو محوطهی ِ معدن تنم کردم.
- شاید منم... نمیدونم... خودمم نمیدونم چقدر دوستِت دارم لیلا؟
گردنم به سرعت بالا اومد، صدای تق و توق استخوناش رو شنیدم. اون که گفت علاقهای بهم نداره!!
به پشت سرم نگاه نکردم و پلهها رو یکی دوتا کردم... شنیدن این اعتراف حال آشفتهی دلم رو بدتر کرد.