2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88659 بازدید | 2268 پست
#پارت_994بلقیس فهمید، بلند شد و جلو رفت و مهدیار رو گرفت سمتش.- آقای محمدیان این‌ پسر شما مهدیاره.سع ...


#پارت_995



دکتر عصبانی شد و هیکل دُرشتش رو‌ صندلیش تکون داد و با غضب گفت:
- سعید یه لحظه اجازه بده، اولا که هیجان برات خوب نیست، ثانیا اینا حتمی کلاهبردارن... شاید یکی اَجیرشون کرده تا بیان آبروی تو رو ببرن!

بهمون نگاهی انداخت.
- بفرمایید چای و میوه، از حرفش‌ ناراحت نشید، این کلا شکاک تشریف داره.

کلافه نامه رو گرفت طرفش.
- خودت که نامه رو خوندی، دست خطِش یادت نیست؟ تازه این انگشتر رو چی میگی؟ خودم تو انگشتِش کردم.

انگشتر رو باز نگاه کرد، برای صدمین بار... بین انگشت گرفته و زمین نمیذاشت. تو نگاهش هزاران سوال بی‌جواب بود که نمیدونست از کی بپرسه؟ چشمان سیاهش بین انگشتر و مهدیار در حرکت بود.

- طلا فروشیا پره از اینا.
حسام عصبانی و با پرخش برگشت رو به سعید.
- سعید مگه یادت نیست پدرش اون عکس لعنتی رو نشون داد.

خودش رو کشید نزدیکش و زمزمه کرد:
- مثل اینکه یادت رفته بعد دیدن اون عکس چه حالی شدی؟ چند ماه طول کشید تا به خودت بیای... سعید تو تازه داری پا میگیری، نذار این چیزا مانع پیشرفت خودت و کشورت بشه... دُشمنات دندون تیز کردن برا این تخت.

بعد رو کرد به سمت ما که بی‌اطلاع از همه جا، لیوان به دست مشغول چای بودیم.

- ما اطلاع کامل داریم که این خانوم ازدواج کرده... درسته یه چند باری سرچ کردیم تا بدونیم چی به چیه، ولی هیچی نصیبمون نشد... انگار آب شده و زمین رفته بود...

به سعید اشاره کرد:
- به زمین و زمان سپرد تا یه نشانی یه آدرسی چیزی ازش به دست بیاره، اما انگار تا به حال دنیا مهدختی به خودش ندیده بود.

با انگشت به در اشاره کرد:
- شما خانوم‌ها، از هر جایی تشریف آوردین، برگردین همون جا. این وصله‌ها به ایشون نمی‌چسبه.

نمی‌دونستیم چیکار کنیم، آرامش سعید بهمون اطمینان داد تا از جا تکون نخوریم.
نمیدونم از چه عکسی حرف میزدن ولی حسام مثل اسپند رو آتیش بود:
- خانوما درسته مهدخت خانوم یه چند ماهی عروس این خانواده بود، اما یه روز صبح که همه خواب بودیم، جمع کرد و رفت و همه رو تو خماری گذاشت... تو یه نامه با یه دلیل احمقانه که هیچ سندی هم نداشت، سعید رو وِل کرد و رفت.

گیج و منگ از حرفای دکتر، دست بردم سمت نامه:
- مهدخت کیه؟ ما داریم از لیلا محمد حرف میزنیم؛ به خدا این نامه رو لیلا نوشته‌. درسته یه چند ماهی یکی از دخترا مهدخت صداش میکرد ولی اسم اصلیش لیلاست.

دکتر پوزخندی زد، به سادگی ما :
- مثل مار خوش خط و خال همه رو فریب میده

#پارت_995دکتر عصبانی شد و هیکل دُرشتش رو‌ صندلیش تکون داد و با غضب گفت:- سعید یه لحظه اجازه بده، اول ...


#پارت_996



داستانِ زندگی تو و سعید رو برامون تعریف کرد. شاخ در آوردم... تا به حال همچین داستانی نشنیدم. تو این مدت حواسم به سعید بود، مهدیار و اون عین سیبی بودن که از وسط نصف کرده باشی.
فقط چشمای مهدیار به تو رفته بود.
سعید یه لحظه هم نذاشت بیاد بغل ما و عجیب اینکه مهدیار بغلش انقدر بازی کرد تا خوابش برد.

بعد اینکه فهمیدیم قضیه از چه قراره، نمیدونستیم واقعاً چیکار کنیم؟
به خودم جرئت دادم و رو به سعید کردم و گفتم:
- باشه حالا که اینطوره، لطفاً بچه رو بدین تا ما رفع زحمت کنیم.

سعید بچه به بغل بلند شد و به حسام گفت کُتش رو‌ بیاره:
- اگه ممکنه چند روزی مهمون ما باشید تا ببینیم آخر این داستان چی میشه؟ من نمیتونم دست از این بچه بکشم، مطمئنم، مطمئنم این پسر من و مهدخته.

دکتر مثل فشفشه از جا پرید و گفت:
- حالا که اینا میخوان شَرِشون رو کم کنن تو نمیذاری، سعید جواب پدر و مادرت رو چی میدی؟

- مودب باشید آقا، لیلا بهم اختیار داده تا اگه بچه‌ رو نخواستین خودمون نگهش داریم.

بلقیس هم مثل سعید بلند شد، روسری کج‌شو مرتب کرد. هیچ کدوم بلند نیستیم درست و حسابی سرمون کنیم.

سعید بی‌تفاوت به دکتر در و باز کرد و رو به ما گفت:
- بفرمائید، ماشین تو پارکینگه.

به دکتر چاقو میزدی خونش در نمی‌اومد. سالن انتظار پر‌ بود از آدمای رنگاوارنگ. بزرگ و کوچیک وایسادن به تماشا. صدای سلام و علیک بلند شد.

- قربان الان جلسه‌ی خیلی مهمی دارین.

همه با دیدن سعید خان و نوزادی به بغل، کنار‌‌ میکشیدن.
- همه‌ی برنامه‌های امروزم رو لغو کنید.

منشی تا دم در آسانسور دنبالمون اومد.
- خانم گیلانی بیخیال شو دیگه، مگه نمی‌بینی دین و ایمونش رو‌ باز به یه چشم عسلی دیگه داد و رفت.

به حسام حق میدم آنقدر کفری بشه. سعید با سعید یه ساعت پیش زمین تا آسمون فرق کرد. تو آسانسور، دکتر پریشون و ناراحت دست تو موهاش برده و نفسی پوف کرد و کف کفشِش رو به زمین میزد، مشخص بود ناراحته، خیلی ناراحت و کلافه بود.

از آسانسور پیاده شدیم و منتظر یه ماشین لوکس و شیک بودیم که سعید مهدیار رو داد بغل بلقیس و سوییچ رو از جیبش بیرون کشید و رفت سمتِ یه ماشین ساده.
با تعجب سوار اون ماشین ساده و مدل پایین شدیم. اون شخص اول کشورش بود... سعید حتی خودش رانندگی میکرد و راننده‌ی مخصوص نداشت.
حالا میفهمم چرا همه انقدر دوستش دارن و باهاش راحتن.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

#پارت_996داستانِ زندگی تو و سعید رو برامون تعریف کرد. شاخ در آوردم... تا به حال همچین داستانی نشنیدم ...


#پارت_997



تو راه همه‌ی حواسش به مهدیار بود... برای اولین بار از تو پرسید:
- مهدخت... مهدخت حالش خوبه؟ میتونم بپرسم کجاست؟

- بله حالش خوبه، اما نمیتونم‌ بگم کجاست... یعنی خودش این طوری خواسته.

ناراحت چشم به جلو دوخت و رانندگی‌شو کرد. تو چشماش و صداش غم بزرگی بود که از اولین لحظه‌ای که دیدمش هم تو چشمایِ زیباش موج میزد.

دکتر مجال نداد، پوزخندی زد و پرید وسط حرفم:
- معلومه کجاست! اون الان ملکه‌ی یه کشوری شده که ما باهاشون در حال رقابتیم... از خجالت هم آفتابی نمیشه.

برگشت سمت پنجره و شیشه رو پایین داد:
- برا همین میگم قضیه مشکوکِ.

بی‌خیال تیکه‌های این دکتر زهرماری‌ شدیم و حواسم رفت پی نگاه مات بلقیس.
چه شهر زیبایی! آب و هوای عالی، همه جا سرسبز... مثل بهشت بود اونجا.
رسیدیم به باغ بزرگ و سرسبز و شلوغ. درست همانطور که توصیفش کرده بودی. نمیدونم کی به اونا اطلاع داده بود، رو تراس ساختمان اصلی همه جمع بودن.

یاد روزی افتادم که تو خاطراتِت گفتی، روزی که برای بار اول اومده بودی باغ...
همبن وضعیت بود، البته این بار همه اومده بودن دیدن مهدیار.

جلوی عمارت ماشین رو نگه داشت و برگشت طرفِ ما:
- تا من نگفتم پایین نمیاید، باشه.

تو چشماش یه قاطعیتی بود که مثل بچه دبستانیا فقط با چشم و تکون سر، جوابش رو دادیم. با حسام عصبانی و اخمو پیاده شد و رفت سمت اون آدم‌ها. زنا و دخترا سرک میکشیدن تا مهدیار رو ببینن...

وقتی سعید از ماشین پیاده شد همه چند قدم رفتن عقب و سربه‌زیر فقط به حرفای سعید گوش دادن، فاصله‌مون زیاد بود و من نفهمیدم سعید چی بهشون گفت و چی‌ شنید؟ با صدایِ هین بلند زنا، استرس تو وجودمون شعله کشید.

دکتر از شیشه سرشو آورد تو :
- به ظاهر آرومش نگاه نکنید، گولتون نزنه... درونش به جنگی هست که از روز رفتن مهدخت شروع شده و هر روز بدتر میشه.

به نقطه‌ای خیره موند:
- انسانی که چند روزِ اول رفتن عشقش، فقط از خدا میخواست با نبودِ مهدخت امتحانش نکنه، دیگه انسان نیست یه رُباته. شما تو بدترین شرایط پیداتون شد، فکر میکنید من نمیدونم اون پسر مهدخت و سعیدِه، هر آدمی اون بچه رو ببینه میفهمه که پسر خود سعیده... کاش یه ماه دیرتر اومده بودین.

ابرویی بالا داد و به بیرون اشاره کرد:
- برادرای سعید رو میبینید تو تراس وایسادن، همشون دندون تیز کردن برای ولیعهدی ولی اگه بفهمن سعید پسردار شده و با وجود اون پسر دیگه ولیعهدی به اونا نمیرسه، چه حالی میشن؟ چه کارایی که نمیکنن؟ 

#پارت_997تو راه همه‌ی حواسش به مهدیار بود... برای اولین بار از تو پرسید:- مهدخت... مهدخت حالش خوبه؟ ...


#پارت_998



از اونا رو گرفت و برگشت طرفِ ما و به آرامی گفت:
- از خودتون نپرسیدین چرا به غیر سعید خان کسی تو این ولایت، سیاه نپوشیده!

نفس‌شو فوت کرد بیرون و دوباره نشست تو ماشین:
- وقتی با عکس مهدخت برگشت، از اون روز تا به امروز سیاه تنش کرد...
برگشت تو صورتم زل زد:
- مهدخت برای اون مُرده، خانوم. قراره آخر این ماه با دختر یکی از بزرگان قبایل که تو جنوب کشور زندگی میکنه و نفوذ بالایی تو جنوب داره، ازدواج کنه... عشق و عاشقی تو کار نیست، مجبوره.
دو ماهه داریم راضیش می‌کنیم به خاطر وحدت کشور تن به این ازدواج ناخواسته بده. خواهش میکنم این بازی رو تموم کنید و بذارید این قائله ختم به خیر بشه.

میدونم که به اینجای نامه برسی ناراحت میشی، ما هم از شنیدن این مطلب ناراحت شدیم.

سعید برگشت، سوار ماشین شد و روشنش کرد. دکتر ازش پرسید کجا میری؟

جواب داد:
- آقا بزرگ گفت مهمونا رو ببرم کلبه تا بیاد باهاشون صحبت کنه.

این همون کلبه‌ای بود که ازش گفتی،  کنارش یه درخت بید مجنون بود با یه نیمکت چوبی.
رو تراس چند دقیقه‌ای نشستیم. به دستورش‌، چند زن جوون رو‌‌ی میز‌ رو پر‌ از میوه و شیرینی و نوشیدنی کردن.

مهدیار رو از بلقیس گرفت و تو بغلش نگه داشت... براش شیر درست کردم و سعید اجازه خواست تا خودش به پسرش شیر بده. تو قیافه‌اش ذوق و سرمستی موج میزد، احساسی که کسی نمی‌خواست سعید داشته باشه... از نگاه اطرافیانش مشخصه کسی خوشحال نیست جز خود سعید.

با ورود پدر و مادر سعید به جمع ما، بهتر دیدم مهدیار رو از سعید بگیرم و بغل خودم نگه دارم.
آقابزرگ مهربون و منطقی بودن و خانم‌بزرگ مثل یه کوه یخ، زیر لب سلامی که به زور شنیده میشد داد و با اخم و ابرویی در هم به ما و مهدیار خیره شد.

آقابزرگ هم مثل سعید رو پاهاش بند نبود، با نگاهی به صورت مهدیار لبخندی زد و رو به سعید گفت:
- من مطمئن هستم که این پسر حاصل عشق تو و مهدخته... نگاه کن خانوم، با سعید مو نمیزنه.

با حرف آقابزرگ، مادر سعید لب به دندون گزید و خوشحالی و تبسم، چاشنی صورت بی روحش شد. مشخص نشد خوشحاله یا ناراحت!
به دقیقه نکشیده باز اخمی کرد و از زیر چارقدش عکسی بیرون آورد و گرفت طرف ما.

-  به ما حق بدید تا در مورد حرفای شما شک کنیم، این عکس همه چیز رو بعد رفتن مهدخت بهمون فهموند.


#پارت_999




- میشه بغلش کنم؟


درخواست آقابزرگ بود. بلند شدم و مهدیار رو بهش دادم. مادر سعید، گردنی تاب داد و سر مهدیار رو بوسید. چشماش به اشک نشست، مثل همه.


آقابزرگ خودش رو با مهدیار مشغول کرد، سعید چشمش به عکس‌ دست مادرش بود. رنگش قرمز شد و زیر لب چیزی گفت.

متوجه نشدم ولی ضرب پاهاش و نفس‌نفس زدناش، نشون از یادآوری ماجرای اون عکس کذایی بود.


مادرش با عتاب ادامه داد:

- سعید اجازه بده تا بفهمیم کی راست میگه کی دروغ؟


رو کرد سمت ما.

- به نظر ما مهدخت از زندگی و شرایط اینجا ناراحت بود و نمیتونست به سعید بگه. برای همین با پدرش نقشه کشیدن و اون برگشت کشورش. البته هیچ کدوم از اینا رو این پسر من قبول نکرد و یه روز از ما بیخبر، دل به دریا زد و رفت دنبالش.


سه زن جوون که بعداً فهمیدم خواهرای سعید هستن، روی ایوون اومدن.

- خودش نیست، اما حرفش‌ دیگه تمومی نداره...


سعید از صندلی کنده شد:

- انقدر رو اعصاب من لی‌لی بازی نکن فتانه، گورت رو گم کن... مگه نگفتم این حق ندارها تا چند متری کلبه بیاد!


حسام بازوی سعید رو کشید و برگشت سمت زنای مات مونده رو پله‌های کلبه:

- مگه دارن حلوا خیرات میکنن سمانه! ببرش خونه، مگه نمیدونی سعید به خونش تشنه‌ است.


زن جوون که بعداً فهمیدم اسمش فتانه است با فحاشی و کشیدن دست توسط خواهراش، به زور از کلبه دور شد.


خانم‌بزرگ سری از تلخی تکون‌ داد و آهی پرسوز کشید:

- امیدی به برگشت هیچ کدوم نداشتیم... نه سعید نه مهدخت. ما فکر میکردیم پدر مهدخت، سعید رو زندانی کنه یا حتی اونو بکشه ولی شب سعید برگشت اونم با این عکس.


به کلبه اشاره زد و اشک چشماش رو گرفت.

- با دلی شکسته که تو اون قصر لعنتی جا گذاشت، میخواست این کلبه رو آتیش بزنه، حاجی نذاشت.


بلقیس دست دراز کرد و عکس رو گرفت. با دیدن عکس هر دو رنگ باختیم، تو با یه لباس خیلی باز و بلندِ قرمز و آرایش آنچنانی تو بغل یه مرد عرب بودی و اون داشت تو رو می‌بوسید.

عکس رو همراه نامه برات فرستادم.


خانم‌بزرگ‌ آروم لب زد:

- سعید از فکر اینکه، مردِ دیگه‌ای مهدخت رو لمس کرده، داشت دیوونه میشد.


اونا معتقدن دوست داشتن مهدخت توسط سعید بی‌انتها بود تا اینکه...

#پارت_999- میشه بغلش کنم؟درخواست آقابزرگ بود. بلند شدم و مهدیار رو بهش دادم. مادر سعید، گردنی تاب دا ...


#پارت_1000



مهدخت

ورقه‌ها روی زمین افتاد. دستپاچه پاکت رو برداشتم عکسی توش بود. دستام لرزید و عکس رو بیرون کشیدم.
به چیزی متهم شدم که روحم ازش خبر نداشت. نفسام رفت و دیگه انگشتام‌‌ یاری نکرد تا عکس رو نگه دارن.
من با اون لباس باز بغل سلیمان... ثانیه به ثانیه‌ی اون شب لعنتی جلوی چشمام رژه رفت. پدر چطور تونست با من این کار رو بکنه؟ اون و سلیمان برام نقشه کشیدن!

میدونستن سعید با یه فیلم راضی نمیشه از مهدخت دل بکنه، برای همین اون مهمونی رو ترتیب دادن تا من‌و از چشم سعید بندازن. همون موقعی که تو باغ با اون عوضی  مشاجره و دعوا میکردم... اون بیشرف به زور من‌و بوسید. یکی که شاید اَجیر شده‌یِ پدر بوده، از اون صحنه عکس گرفته و داده دست سعید.

پدری که دخترش رو بدبخت کرد و خودش هم آواره شد... هیچوقت نمی‌بخشمش
منم اگه جای سعید بودم دیگه منتظر یه زن خائن و هوس‌باز نمیشدم.

- مهدخت جان حالا که این نامه به اینجا رسیده، قرار شد من و بلقیس و مهدیار تو هتل باشیم تا جواب آزمایش دی‌اِن‌اِی سعید و مهدیار بیاد. سعید هر روز برخلاف میل دیگران میاد و به مهدیار سر میزنه... ولی حتی یک کلمه هم از تو نمیپرسه، اون دلش شکسته، بدجور هم شکسته.
من نمیدونم ماجرای اون عکس چیه؟ اما اینو مطمئنم که هر دویِ شما قربانی شدین...‌ تقریباً همه یقین دارن که این پسرِ سعید هست، بعد از مشخص شدنش، اونو به سعید تحویل میدیدم و برمیگردیم کشورمون.
مهدخت جان به عنوان یه مادر، این مدت که با هم بودیم، دیدم روز و شب به فکر سعید بودی، حتی تو خواب صداش می‌زدی. برات یه اعتراف دارم، یه اعتراف تلخ بهتر بگم یه نصیحت. حتماً بهش گوش کن... مهدخت عزیزم اینجا کسی منتظرت نیست، اون داره ازدواج میکنه.

تو دستام قوتی برای نگه داشتن ورقه‌ها نبود.
- راستی یه خانومی به اسم ترمه هم اومده بود هتل، تا مهدیار رو دید از هوش رفت و بعد چند دقیقه با سیلی‌های‌ بلقیس و چند قطره آب تو صورتش به هوش اومد. با شوهرش و بچه‌هاش اومده بود، دوتا پسر و یه دختر، سه‌قلو بودن... تقریباً هم سن مهدیار‌. پسرت رو بغل گرفت و انقدر گریه کرد که باز بد حال شد، خیلی اصرار کرد تا بگیم کجایی ولی چیزی لُو ندادیم.

شوهرش از تو‌ به نیکی یاد کرد. ترمه گفت بعد رفتن مهدخت، سعید بدون اطلاع خانواده‌اش یه روز صبح میاد دنبالت. همون شب هم برمیگرده، اما دیگه اون سعید سابق نبوده، وسط باغ نشسته و آروم و بیصدا گریه کرده.
میگفت نصف شب بوده، همه خواب بودن. اونا بخاطر بیماری خانم‌بزرگ تو عمارت بودن که سلام صدای گریه‌های سعید رو‌ می‌شنوه. مردا دورِش رو گرفتن تا دخترا تو اون حال نبینندش. گفت نمی‌دونه پدرت چی بهش گفته که دیگه حاضر نشده اسمت رو بیاره!

اون روز اولین و آخرین باری بود که دیدن سعید گریه میکنه. از فرداش دیگه از اون سعید عاشق خبری نبود... در ظاهر میگفت و میخندید ولی انگار یه مرد مُرده تو عمارت می‌گشت... تمومی لباساش‌و ریخت بیرون و فقط لباس مشکی تنش کرد.

#پارت_1000مهدختورقه‌ها روی زمین افتاد. دستپاچه پاکت رو برداشتم عکسی توش بود. دستام لرزید و عکس رو بی ...


#پارت_1001



چند ماه بعد پدرش برای درگیر شدن سعید تو کارهای کشور، از ریاست استعفاء کرد و سعید رو به جای خودش گذاشت.
درسته برادراش و بزرگای قبایل تو ظاهر راضی بودن... ولی در باطن زیر پاش رو می‌کَندَن تا سعید سقوط کنه.

حالا با اومدن مهدیار هم که دیگه رویای ولیعهدیشون به باد رفته... اون قول داد که از مهدیار مثل بچه‌های خودش مراقبت میکنه... از ما پرسید چطوری باهات در ارتباطیم؟ ما بهش گفتم دیگه باهاش ارتباطی نداریم، ولی انگار قانع نشد.

فکر میکنم دیگه برای کسی مهم نیستی مهدخت... زیاد پا پی آدرست نشدن.
گفت اگه به هر طریقی با مهدخت صحبت کردین، سلامم رو بهش برسونین... بهش بگین هر روز بهش فکر میکنم، به خوبیاش، به مهربونیاش، به خنده‌های بلند و بی‌دلیلمون، به گریه‌های گاه و بیگاهمون... به همه‌ی خاطرات تلخ و شیرینی که با هم داشتیم... میگفت به مهدخت بگین زندگی با همسرش خیلی عالیه.

غرق تو تمام اون خاطرات اشک ریختم و نامه رو خوندم.
- مهدخت جان یه هفته‌یِ دیگه جواب آزمایش میاد، بازم برات نامه میفرستم.
از دور میبوسیمت.
خدانگهدار.

ورقه‌ها یکی‌یکی از دستم افتادن زمین، یک ماه انتطار این نامه رو بکشی و آخرش این بشه!! نجمه به زبون بی‌زبونی بهم حالی کرد که دور سعید رو یه خط قرمز بکشم.

نامه‌ای که اولین خَطاش من‌و به خنده وا میداشت، آخرین ورقه‌اش مجبورم کرد از ته دل زار بزنم، رو اون پله‌ها تو اون تاریکی و گرما تو خودم مچاله بشم و به بخت سیاهم نفرین بفرستم.

صدای شوخی چند سرباز که برای بردن زغال‌سنگ اومده بودن، اومد. تا چشمشون به من افتاد، سلامی کردن. وقتی حال و روزم رو دیدن برگشتن و رفتن بالا، میدونم میرن و اسماعیلی رو خبر میکنن.

اینی که من میکنم، زندگی نیست فقط نمُردنه... گاهی فکر می‌کنم درد کشیدن تنها کار شرافتمندانه‌ایه که باقی مونده، که مردم دنیا رو به دو دسته تقسیم می‌کنه اون‌هایی که درد می‌کشن و اون‌هایی که سبب درد می‌شن.

چند باری سرمو به دیوار کوبیدم.
یادم افتاد یه روزی مریم هم رو همین پله نشست و یاد دخترش افتاد و سرشو کوبید به سنگ‌های دیوار.
دارم به سرنوشت اون دچار میشم. من بدون سعید و مهدیار، این زندگی رو می‌خوام چیکار؟

می‌خواستم زنده بمونم و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود... تنها کمانم... تنها سنگم... ولی دیگه نمیتونم.
بدونِ تو همه چیز هر روز داره سخت‌تر از قبل میشه... من دیگه از رویابافیای شبانه خسته شدم، من با تو سهمِ بیشتری از زندگی می‌خواستم.

#پارت_1001چند ماه بعد پدرش برای درگیر شدن سعید تو کارهای کشور، از ریاست استعفاء کرد و سعید رو به جای ...


#پارت_1002



حال و روز الانم،‌ حاصل انتخابای خودمه.
من انتخاب‌های خودم بودم و هستم. هم دارم درد میکشم و هم سبب درد کشیدن بقیه شدم.

صدای قدمایِ آروم اسماعیلی از پله‌ها میاد.
به هر جون کندنی بود از پله‌ها جدا شدم و رفتم دَم در تونلی که سربازا کندن و تو تاریکی اییستادم... نمی‌خوام چشمای قرمز و پُف کرده‌ام رو ببینه... دارم ازش فرار میکنم.

رسید به پله‌یِ آخر، پریز رو زد... همه جا روشن شد.
- میشه لامپ‌ها رو خاموش کنید.

بدون هیچ حرفی بازم اونجا تاریک شد.
صدای قدماش نزدیک‌تر میشه، بوی عطر تلخش از خودش سریع‌تر رسید پیشم.

- به نظرتون این راه آخرش به کجا میرسه؟

ته تونل رو نشون دادم.
تو تاریک و روشن معدن اومد جلوتر.

- دقیقا نمیدونم!! به نظرم به جایی نمیرسه... هر چی بِکنیم سنگ و سنگه، دیگه چیزی نیست.

به دیواره‌ی تونل تکیه زدم، سکوت بود و‌ سکوت. دقایق به سرعت سپری‌ میشه.
- پدر خوبی برای میثم بودین؟

از سوالم جا خورد، از مکث کردنش فهمیدم.
برگشتم و تو تاریکی نگاهش کردم، تو اون کت و شلوار تیره، قیافه‌ی مردانه و جذاب با ریش و سبیلی که شیوع بیماری مجالی برای اصلاح نداده.

لبخند تلخی زد و شونه‌ای بالا داد و عینکش رو‌ جابه‌جا کرد.
- من همیشه یا دانشگاه بودم یا ماموریت، وقتایی که خونه بودم تو اتاق مشغول نوشتن متن سخنرانیام واسه‌یِ دانشگاه و سمینارای مختلف بودم...

زل زد به ته تونل، مثل یه چاه سیاه بود.
- متاسفانه من و همسرم زیاد وقت نمیکردیم باهاش باشیم... همراه پدر و مادرم زندگی میکردیم تو‌ یه خونه، اونا جُورِ ما رو میکشیدن. همیشه تو پارک و تولد و پیاده‌روی و مسافرت بودن... وقتی یادم میافته براش پدری نکردم، بیشتر دلتنگش میشم.

دستاشو تو جیب شلوارش کرد و قدمی جلوتر اومد. کاش این سوال رو نمیکردم، قیافه‌ی ناراحتی به خودش گرفت... البته همیشه گرفته بود. به دیوار تکیه زدم تا چشم تو چشم نشیم.

- اتفاقی افتاده؟ نجمه خانم تو نامه چی نوشته که انقدر به هم‌ ریختین؟ نکنه خدای نکرده برای مهدیار اتفاقی افتاده؟

صداش از پشت سرم میاد، قدمی با هم فاصله داریم. وقتی درمورد مهدیار حرف میزنه، صداش می‌لرزه.
دستی تو موهای بلند و پریشونم بردم، بازم یادم رفته ببندمشون. تو گرمای معدن پالتو تنمه و عرق، موهامو به گردن و صورتم چسبونده. از‌ این حالت بدم میاد.

#پارت_1002حال و روز الانم،‌ حاصل انتخابای خودمه.من انتخاب‌های خودم بودم و هستم. هم دارم درد میکشم و ...


#پارت_1003



- هر چی رشته بودم، پنبه شد.

اومد و به دیواره‌ روبه‌روم تکیه زد.
سرمو به عقب کشیدم تا راحت‌تر بتونم نفسام رو آزاد کنم.

- اون دیگه من‌و نمیخواد. من براش‌ مُردم، سیاهم رو پوشیده و قراره ازدواج کنه.

تو تاریکی، نگران از دست دادن آدما نیستی... دنبال نور میگردی تا رها بشی و بپری‌... نور و مهتاب من‌، سعید بود.

بهروز منتظر بقیه‌ی داستان بود.
- این عادلانه نیست.

اشک چشمام باز سَرخود سُر خورد رو‌ گونه‌هام.
-کاش اون روزی که عقد کردیم مهدیار رو نمیدادم تا ببرندش، پیش خودم میموند. بعد سه ماه هر سه با هم میرفتیم. لااقل اون موقع پسرم کنارم بود... الان چی؟! هیچی به هیچی، دستی دستی بچه‌ رو دادم رفت به این امید اینکه یه روزی میرم پیششون.

پوزخندی بین گریه زدم.
لب به دندون گزیدم و هر چقدر از پدر عصبانی بودم سر لبام خالی کردم. زخمش کردم... دهنم مزه‌ی خون گرفت.
نجمه تو نامه به زبون بی‌زبونی گفت که اینجا هیشکی منتظرت نیست، برنگرد.

اشک چشمام‌ رو گرفتم‌ و صورتِ اسیرِ تو موهای مزاحم و خیس ‌مو آزاد کردم.
ساکت نگاهم میکنه.
- همش تقصیر شماست، اگه اجازه می‌دادی منم باهاش برم، الان تو این وضعیت نبودم... کنار سعید بودم و براش توضیح می‌دادم چرا مجبور شدم ولش کنم و برم پیش خانواده‌م.

دارم دنبال گناهکار میگردم تا حرصم‌ رو خالی کنم، کی‌ بهتر از بهروز. آنقدر عرق کردم که از چونه‌ام آب میچکه.
نفس عمیقی کشید، انگار اونم از دستم خسته شده، چقدر حال بهم زن شدم!

- چه بی‌منطق شدی! متهم بودی و مدت محکومیتِت تموم نشده بود، در ثانی اگه مهدیار میموند پیشت تا با هم از اینجا برید، تا اون موقع مریض میشد چی؟ بازم دنبال مقصر میگشتی که آی اسماعیلی نذاشت من با نجمه برم و بچه‌ام اِل شد و بِل شد.

خوب من‌و شناخته.
شونه‌ای بالا انداخت و باز بهم توپید.
- خودت میدونی پسرت ضعیف بود و مقابل اون بیماری دووم نمیآورد... باز من‌و مسئول میدونستی، درسته؟

بحثی بود که موفق به منفجر کردنم شد. با بی‌منطقی مطلق داد زدم:
- مواظبش بودم تا مریض‌ نشه لعنتی.

سری به علامت ناراحتی تکون داد و ابروهاشو بالا برد. ناراحت‌تر از اونیم که بتونه‌ من‌و توجیه کنه.

- پسر تو شش ماهش بود؛ انقدر ضعیف بود که اگه کسی میدیدِش فکر میکرد سه ماهشه... درضمن کی‌ میتونه تضمین کنه تا مهدیار بیمار نشه؟ مگه همین چند روز پیش اون بچه رو به خاطر آنفولانزا از دست ندادیم... بغل تو جون داد... یه کم منطقی باش لیلا

#پارت_1003- هر چی رشته بودم، پنبه شد.اومد و به دیواره‌ روبه‌روم تکیه زد.سرمو به عقب کشیدم تا راحت‌تر ...


#پارت_1004



تا اسمَمو از زبونش شنیدم، فاصله‌ی بینمون رو با قدمی پر کردم و محکم با دست زدم رو قفسه‌یِ سینه‌اش، قدمی عقب رفت و دستاش‌ رو‌ به علامت تسلیم بالا برد.

زدم‌ به سیم آخر.
- شما مردای آشغال همه‌تون عین همین، اون از سعید که چند وقتی باهام حال کرد و ازش حامله شدم، اینم‌ از تو که از بیماریم سوء‌استفاده کردی و اومدی تو خلوتم.

مجنون شدم، داد میزنم و سعیدم رو‌ آشغال می‌دونم و بهروز پاک و نجیب رو عیاش.

- فکر میکنی نفهمیدم برا چی اومده بودی؟ بیماری رو بهونه کردی. فکر میکنی من خَرم! اومدی اتاق تا بهم... تا بهم...

نفس‌نفس زدم و کلافه اشک و عرقی رو که قاطی شده رو با خشونت پاک‌ کردم.
- فکر کردی نمی‌دونم باهام چیکار کردی عوضی!

تو تاریکی، صدای نفسای بلندش میاد.

- دیدی مریضم و راه نداره، آخرش به بغل کردنم رضایت دادی.

با سیلی که به صورتم خورد، دیگه ادامه ندادم... لال شدم. دستم رفت رو صورت سیلی خورده‌م با سری که به سمتی برگشته... تو اون تاریکی فقط صدای نفسایِ من میاد، با سیلی که خوردم هوشیار شدم و از خجالت حرفایی که زدم نمیتونم نگاهش کنم.

صدای رعد و برق بلند شد و صدای هق‌هقم رو خفه کرد. انگار آسمون هم مثل من دلش گرفته و میخواد پابه‌پای من بباره‌. شکسته و پر از حس تحقیر شدم.

- برو‌ بذار گریه کنم.

- باشه گریه کن...

اومد سمتم:
- می‌خوام بغلت کنم.

خودمو عقب کشیدم:
- نه... نمیخوام.

- ولی من می‌خوام.

آغوشِ گرمِ بهروز چی داشت؟! چی داشت که باز دلم خواستِش؟ صورتم میسوزه. سیلی بهروز درد نداشت، ولی کلی خجالت داشت.

- من‌و ببخشید، داشتین زیاده‌روی میکردین، بی‌انصاف نباشید... من  همچین آدمی هستم؟

دست از صورتم برنداشتم، انگار یه پرده باشه که از شرمِ نگاهش، محافظتم کنه.
- حالم... حالم خوب نیست، برا... همین چرت و پرت... میگم، بهتره... برم اتاق و به درد خودم بمیرم.

دارم بهش عادت میکنم. نباید این اتفاقِ شوم، من‌و از خود بی‌خود کنه... ازش دور شدم تا از تونل خارج بشم.


#پارت_1005




قبل از اینکه سرعت بگیرم مچ دستمو محکم گرفت و دوباره من‌و کشید تو تونل تاریک. دست و پا میزنم تا ولم کنه، نیازی به دلداری یا حرفای عالمانه‌اش ندارم. از شونه‌هام گرفت و محکم تکونم داد تا متوجهش بشم.


تو چشماش زل زدم.

- ولم کن... نمیخوام.


ول که نکرد هیچ، من‌و به آغـوش کشید.

منگ بودم... یه آدم سِر شده از درد... کنارش آروم گرفتم و تقلایی برای بیرون اومدن نکردم. هر دو بی‌خبر از بازی‌هایی که سرنوشت برامون کنار گذاشته.


سرم رو سینه‌اش بود، سینه‌ای که به‌‌ شدت بالا پایین میشه. با نفسای آرومی شروع به گریه کردم، دلم میخواد تا آخر عمر زار بزنم، به بختم، به سرنوشتم. لعنت به دوری و فراموشی....

لعنت به پدرم...


وقتی احساسم شبیه احساس کسی نیست، مطلقا کسی بتونه بفهمه درونم چه میگذره و این یعنی تنهایی.

   

اشک چشمام رو پیراهنش ریخت، یکی از دستاشو رو سرم گذاشت و یکی دیگه رو پشتم برد.

از لرزش شونه‌هام فهمید گریه میکنم، تو همون حالت پالتو رو از تنم درآورد، انداخت زمین و به دیوار تکیه داد و من‌و بیشتر تو خودش مچاله کرد... راحت شدم و تونستم بهتر نفس بگیرم.


- گریه کن تا دلت آروم ‌بگیره، گفتم که آغو.شم معجزه می‌کنه.


- اگه... اگه تا آخرین روز... زندگیم‌ گریه کنم... آروم... نمی‌گیرم.


دستامو رو صورتم گذاشتم و هق‌هق‌ام همه‌ی تونل رو پر کرد.


- خیلی خسته‌ام... خیلی تنهام، دلم... دلم میخواد زودتر بمیرم... خوش به ...حال مریم، جرئت داشت... خودشو خلاص کرد.


سرمو از رو سینه‌اش برداشت و مستقیم تو چشمام نگاه کرد... حالا دیگه دستاش اطراف صورتم بود و با انگشتاش اشک چشمام رو گرفت:

- تو تنها نیستی، من هستم... درسته به هم علاقه نداریم، ولی....


باز سرمو مثل یه مادر دلسوز بغل کرد.

- میدونی لیلا؛ به قدر کافی عمر میکنی، به قدر کافی آدم از دست میدی. یاد میگیری چطور باید از خاطراتی که همون آدمایی که میگی فراموشت کردن، برات ساختن، تشکر کنی.


حرفاش، حرفای دل زخم خورده‌ام بود. از این به بعد باید با خاطراتم‌ سر کنم.

- دارم دیوونه میشم، چرا خدا باهام این جوری میکنه؟ فقط چون به حرف پدرم گوش ندادم؟ پدری که...


#پارت_1006




گرمای نفساش به پوست سرم میخوره.

- هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست، اون حتی حواسش تو پاییز به تک‌تک برگای درختا هست که کی‌ بریزن زمین، اونوقت بی‌خیال بنده‌هاش بشه!! اونم برا یه اشتباه!؟


- حالم از این حرفای انگیزشی بی‌سروتَهِت بهم میخوره... به قول نجمه استاد دانشگاهی باش، با ما در حد راهنمایی صحبت کن جناب.


نفسی آزاد کرد و تک خنده‌ای تو اون سکوت پیچید. خجل خودمو کمی کشیدم کنار.

- دلم نمیخواد ما رو تو این وضعیت ببینن، من میرم بالا.


اجازه نداد حتی یه سانت ازش فاصله بگیرم.

- امروز رو بهشون مرخصی دادم، کسی حق نداره بیاد اینجا.


دوباره سرمو رو سینه‌اش گذاشت، مثل عروسک کوکی رامش شدم. بین بازوهای نیرومندش معذبم...


- تو تنها دلیلی هستی که صبح‌ها به خاطرش از خواب بیدار میشم.


باید زودتر ازش دور میشدم، دلم سعید و میخواد نه بهروز، نه اینجا نه تو این حال.


- ما به هم علاقه‌ای نداریم... اینا... اینا همش چرت و پرته.


سرمو بلند کردم، نگاهمون تو هم گیر کرد... سرشو جلو آورد. نفسامون تو صورت همدیگه میخوره.

- هر صبح به این فکر میکنم که چطور کمکت کنم تا برگردی پیش پسرت.


از پیش‌داوری عجولانه‌م، شرمزده شدم.

عینکش رو چشمای زیباش بود، آب دهنشو قورت داد و کمی جلوتر اومد. شک کردم لحظه‌ای قصد بوسیدن گونه‌ام رو داشته باشه.

سرمو پایین انداختم.

- خواهش میکنم، بذارید برم.


دستشو محکم پشتم گذاشت.

- هر وقت دلت گرفت و خواستی با کسی حرف بزنی یا حوصله نداشتی... به من بگو... من قدِ حوصله نداشتنای تو حوصله دارم.


با مکث دستاشو شُل کرد تا بتونم بلند بشم.

- دوستا که از هم چیزی قایم نمیکنن.


از بدنِ نافرمانم کمک گرفتم و دور شدم. نفس‌نفس میزنم، پالتو رو برداشتم و تو محوطه‌ی ِ معدن تنم کردم.


- شاید منم... نمیدونم... خودمم نمی‌دونم چقدر دوستِت دارم لیلا؟


گردنم به سرعت بالا اومد، صدای تق و توق استخوناش رو‌ شنیدم. اون که گفت علاقه‌ای بهم نداره!!


به پشت سرم نگاه نکردم و پله‌ها رو یکی دوتا کردم... شنیدن این اعتراف حال آشفته‌ی دلم رو بدتر کرد.

#پارت_1006گرمای نفساش به پوست سرم میخوره.- هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست، اون حتی حواسش تو پاییز به تک‌تک ...


#پارت_1007



من و اون زن و شوهر بودیم ولی صوری؛ تقصیر خودم بود، نباید میذاشتم بیخ پیدا کنه، اون کی عاشقم‌ شد؟ منِ عاشق که باید نگاه‌های یه عاشق رو بشناسم، پس چرا؟ نه اشتباه میکنی لیلا، اون دروغ میگه. بهت ترحم داره.

تو سراشیبی دستمو به نرده‌هایِ کنار دیوار گرفتم و بالا رفتم. رو تخت افتادم، امروز عجب روز نحسی بود!
سعید داره ازدواج میکنه، باورم نمیشه، اون مردِ من بود و باید برای من میموند، نمی‌ذارم من‌و فراموش کنه...
چرا؟ چرا باید با یه عکس من‌و از زندگیش بندازه بیرون؟ باید بهم وقت‌ بده تا براش‌ توضیح بدم. نامه‌ی مچاله شده با اون عکس کذایی تو‌ بخاری آشپزخانه سوخت و خاکستر شد.

شنیدن دوسِت دارم از زبان اسماعیلی برام قابل هضم نیست. انقدر مغرور بود که فکر نمیکنم تو عمرش این کلمه رو حتی به زبون آورده باشه.
برای راضی کردن بقیه زندگی نکن!
من نمیتونم معشوقه‌ی خوبی براش باشم... دلی برام نمونده. من کلی برنامه دارم‌ برای بعد آزادی... مگه به همین زودی بی‌خیال سعید و مهدیارم میشم.

شاید بهروز از رو‌ ترحم یه چیزی گفته تا حالم بهتر بشه! عشق و عاشقی اونم برای ما دو تا دل‌شکسته، اومد نداشت.
انقدر غرق افکارم بودم که حتی وقت نکردم به سه قلوهای ترمه فکر کنم.

با شنیدن اسم فتانه توی نامه، فهمیدم پیروز جنگ سعید و خانم‌بزرگ کی بوده!!
سعید از او متنفر بود و‌ نمی‌خواست پاش‌ رو‌ بذاره باغ. ولی اون حالا برگشته و باز از من بد میگه. چرا؟؟
من که با فتانه صنمی نداشتم! بخشیدمش... بعد از اون همه بلا که سرم آورد.
فتانه‌ی فتنه و گناهکار، باید تو ناز و نعمت باشه و منِ بی‌گناه، غرق درد و فراموشی بشم.
اینجاست که باید به عدالت خدا شک کنم.

گوشه‌ی اتاق خزیدم. تک و تنها، غرقِ اشکام. توی باتلاق تنهایی، تو گودال فکر و خیال‌.

_____________________

بهروز

مادرم همیشه میگفت: زندگیت اگه سخت شد، اشکالی نداره تو از دلخوشیات غافل نشو.
بله گفتن لیلا و اون تیکه کاغذ عقدنامه تو‌ کشوی کمد و دیدن گاه و بیگاهش و لبخند شیرینی که رو لباش داشت. زل زدن تو دریای بیکران چشمای زیبا و مهربونش، دلخوشی‌های من بودن.

اون مثل یه معجزه تو زندگی بی‌روح و تکراریم نازل شد ولی افسوس که درونم بیماری ریشه دوانده و تنها میتونم به رفتن‌ فکر کنم. به رسوندن لیلا پیش‌ خانواده‌اش.
چاره‌ای جز دور‌ شدن ازش ندارم، اون هیچ تمایلی بهم نداره.

همه‌یِ ما روزای بدی تو زندگیمون داریم، ولی واقعیت اینه که هیچ ابرِ تیره‌ای اونقدر قدرتمند نیست که جلوی تابش خورشید رو بگیره.

زخم‌ عجیب‌ و‌ بزرگ رو پاش هنوزم یادمه.
این دختر کیه؟ چرا فکر می‌کنم یه جایی دیدمش؟ همیشه فکر می‌کردم حسادت یه حس‌ خاص برای زن‌هاست، تا اینکه فهمیدم مردی به اسم سعید هست که لیلای من عاشق اونه. عاشق که میشی؛ حسود و خودخواه و دلتنگ و تنها میشی.
عشق درمان بود یا درد

#پارت_1007من و اون زن و شوهر بودیم ولی صوری؛ تقصیر خودم بود، نباید میذاشتم بیخ پیدا کنه، اون کی عاشق ...


#پارت_1008



دوست داشتنش همون واقعیتِ مخفی هست که از اعترافش پیشِ خودم می‌ترسیدم و شد آنچه نباید میشد.

گرمای نفساش، دردِ تنهایی و بیماری رو تو دلم میکُشه... اگه این سرطان لعنتی نبود واسه نگه داشتنش زمین و زمان رو به هم میدوختم.
دوستش داشتم، مثل اولین باری که دستای تب دارش رو گرفتم، مثل امروز که تو بغلم گریه کرد، همون قدر آرام، شرمگین و پر شور... من اون‌و تا ابد دوست دارم،‌ همون قدر بی‌نظیر.

فکر‌ میکردم، چون دیگه حوصله‌ی شناختِ کسی رو ندارم، ترجیح میدم تنها بمونم ولی وجود لیلا این فکر باطل رو از ذهنم حذف کرد. با هر نفسش که به‌ سینه‌ی داغدارم میخوره، می‌فهمم که زنده‌ام و عاشق، مثل خون تو وجودم رسوخ کرده... مثل حسِ حیات.

انگار لات اری برده بودم... شانس به آغوش کشیدنش نصیب هر کسی نمیشد.
وقتی بهش گفتم تنها نیست و من‌و داره... وقتی دم گوشش اعتراف کردم که دوسش دارم، وقتی ناخودآگاه خواستم‌‌ ببوسمش و نتونستم... نمیتونم بدون اون این زندگی رو ادامه بدم.

حسادت مردانه‌ام گل کرد، مطمئنم اگه سعید دوباره لیلا رو ببینه دلش مثل موم آب میشه، مگه کسی میتونه مقابل این دختر دووم بیاره و وا نده!! باید زودتر وضعیت خودم و لیلا رو سروسامون بدم.
نامه‌ای به مرکز نوشته و خواستار تعیین تکلیف خودم شدم.

افکارم در موردش، مثل موجی میمونه که به صخره کوبیده میشن. باختن قلبم به اون، مثل بُرد بود برام.

یک هفته‌ای میشه‌ که لیلا خودش رو تو انبار زندونی کرده و حتی درمانگاه هم نمیاد. به فرناز سپردم حواسش به لیلا باشه.

ساعت ۱۱ شبه، احدی با خستگی از پله‌ها بالا اومد تا وسایلش رو برداره و بره پیش سجاد، اونا قرار بود یه‌ سال دیگه با هم از اینجا برن.
سلامی داد. ازش تشکر کردم که در نبود دکتر کارای درمانگاه به دوش اون و نامزدش هست.

لبخندی زد و دستی به‌ گردن دردناکش کشید و‌ قُلنجش رو با صدا شکست:
- آقای اسماعیلی این حرفا رو نزنید، خانم دکتر برای این کمپ خیلی زحمت کشیده. الان حال روحیش خوب نیست وگرنه خودتون که بهتر میشناسیدِش. البته خداروشکر بیماری از بین رفته و دیگه مشکلی نیست.

کمی مکث کرد و کیفش رو با تعلل برداشت و ادامه داد:
- اگه ممکنه با خانم دکتر حرف بزنید؛ هر وقت میرم بهش‌ سر بزنم، تو تخت افتاده و گریه میکنه. به حاجیم گفتم؛ باهاش حرف زد اما اصلا به حرف کسی گوش نمیکنه... گفتم شاید شما بتونید... الانم‌ تو ظرفشورخونه تنهایی نشسته.

یه دوست خوب میتونه بهترین تاثیر و تغییر رو تو اخلاق و رفتار و طرز نگاه آدم داشته باشه، لیلا برای احدی همون دوست خوب بود که باعث شد رفتار این دختر زمین تا آسمون فرق کنه.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792