2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88661 بازدید | 2268 پست

مهدخت چیشد 🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄قصه ای که ته نداشت😅😅😅😅😅

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

#پارت_993- از اونی که تو میگفتی، سر به زیرتر بود،آقا، نجیب، مهربون، سرزبون دار و خلاصه همه چی تموم. ...


#پارت_994



بلقیس فهمید، بلند شد و جلو رفت و مهدیار رو گرفت سمتش.
- آقای محمدیان این‌ پسر شما مهدیاره.

سعید نگاهی به مهدیار کرد و به یکباره سمت من چرخید. مهدخت تو نگاهش فقط حسرت و درد دیدم، مهدیار انگار اونو شناخت، خونِ دیگه. خودشو از بغل بلقیس کشید و انداخت رو دستای پدرش و با دستای‌ کوچیکش گردن پدرش رو محکم‌ بغل کرد. سعید فقط نگاه شده بود و پسرش رو دید میزد.

کمی روی پاهاش عقب و جلو شد.
مُردد، باز نگاهش بین من و مهدیار و بلقیس چرخید و بچه رو به آغوش‌ کشید.
نفس‌نفس میزد، انگار‌ نفس‌ کم آورده باشه یا مشکلی داشته باشه. به اندازه‌ی یک سال مهدیار به اون، آغوش بدهکار بود...

چشماش تر‌ شد و اَزمون رو گرفت.
صورتِ پدر تو‌ گودی گردن پسر دیدن داشت. انگار مغزش خالی شده و دستوری بهش نمی‌داد... همه به اون دوتا چشم دوخته بودن. کمی بعد به اتاقش رفت و در رو بست.

همه تو سالن مات و مبهوت ما رو نگاه میکردن. بعد از مدتی که من و بلقیس تو سالن منتظر بودیم که چی پیش میاد و با چای پذیرایی شدیم، یه مرد دیگه اومد و سراسیمه از منشی سراغ سعید رو گرفت.
منشی صداش میزد دکتر حسام.

آقای دکتر هم رفت اتاق و بعد چند دقیقه اومد بیرون و از منشی سراغ ما رو گرفت.
ما دو تا رو نشون داد.
- شما خانوما بفرمائید داخل.

قبل رفتن به بلقیس سپرده بودم که نشانی از کمپ بهشون ندیم چون خودت اینجوری خواسته بودی، حالا که فکر میکنم خوب کاری کردی، اینجا جاسوس زیاده، بفهمن دختر شاه کجاست؟ شبونه میان بالا سرت و تمام.

با هم وارد اتاق شدیم، مهدیار بغل پدرش مثل همیشه خندون و آرام نشسته بود. حال سعید دیدن داشت. انگار تو برای همیشه یه گوشه از زندگیش بودی که حالا سرک کشیدی تا ویرانش کنی! صورتش رنگی به رو نداشت... مهدیار در حصار بازوان قوی پدرش، آروم گرفته بود.

سعید محکم مهدیار رو بغل کرده و به کسی کاری نداشت... اون دو تا کپی هم بودن. سعید با آدم رسمی ساعت پیش زمین تا آسمون فرق داشت، تو چشماش حس پدری بیدار شده، سوالی داشت که پرسیدن اونو به حسام موکول کرده بود.
دکتر ما راهنمایی کرد تا رو دو تا صندلی روبه‌روشون نشستیم. سوال بارون شدیم... بازپرسی از دو زن بی‌دفاع.

- ببخشید شما کی هستین؟ از مهدخت خانم چه خبری دارین؟ چرا اینجا اومدین؟ این بچه واقعاً پسر مهدختِ؟

- معلومه که پسر من و مهدخته، چشاشو نگاه کن... لب و دهنش و خندیدنش که عین خودمه، با من مو نمیزنه حسام.

#پارت_993- از اونی که تو میگفتی، سر به زیرتر بود،آقا، نجیب، مهربون، سرزبون دار و خلاصه همه چی تموم. ...


#پارت_994



بلقیس فهمید، بلند شد و جلو رفت و مهدیار رو گرفت سمتش.
- آقای محمدیان این‌ پسر شما مهدیاره.

سعید نگاهی به مهدیار کرد و به یکباره سمت من چرخید. مهدخت تو نگاهش فقط حسرت و درد دیدم، مهدیار انگار اونو شناخت، خونِ دیگه. خودشو از بغل بلقیس کشید و انداخت رو دستای پدرش و با دستای‌ کوچیکش گردن پدرش رو محکم‌ بغل کرد. سعید فقط نگاه شده بود و پسرش رو دید میزد.

کمی روی پاهاش عقب و جلو شد.
مُردد، باز نگاهش بین من و مهدیار و بلقیس چرخید و بچه رو به آغوش‌ کشید.
نفس‌نفس میزد، انگار‌ نفس‌ کم آورده باشه یا مشکلی داشته باشه. به اندازه‌ی یک سال مهدیار به اون، آغوش بدهکار بود...

چشماش تر‌ شد و اَزمون رو گرفت.
صورتِ پدر تو‌ گودی گردن پسر دیدن داشت. انگار مغزش خالی شده و دستوری بهش نمی‌داد... همه به اون دوتا چشم دوخته بودن. کمی بعد به اتاقش رفت و در رو بست.

همه تو سالن مات و مبهوت ما رو نگاه میکردن. بعد از مدتی که من و بلقیس تو سالن منتظر بودیم که چی پیش میاد و با چای پذیرایی شدیم، یه مرد دیگه اومد و سراسیمه از منشی سراغ سعید رو گرفت.
منشی صداش میزد دکتر حسام.

آقای دکتر هم رفت اتاق و بعد چند دقیقه اومد بیرون و از منشی سراغ ما رو گرفت.
ما دو تا رو نشون داد.
- شما خانوما بفرمائید داخل.

قبل رفتن به بلقیس سپرده بودم که نشانی از کمپ بهشون ندیم چون خودت اینجوری خواسته بودی، حالا که فکر میکنم خوب کاری کردی، اینجا جاسوس زیاده، بفهمن دختر شاه کجاست؟ شبونه میان بالا سرت و تمام.

با هم وارد اتاق شدیم، مهدیار بغل پدرش مثل همیشه خندون و آرام نشسته بود. حال سعید دیدن داشت. انگار تو برای همیشه یه گوشه از زندگیش بودی که حالا سرک کشیدی تا ویرانش کنی! صورتش رنگی به رو نداشت... مهدیار در حصار بازوان قوی پدرش، آروم گرفته بود.

سعید محکم مهدیار رو بغل کرده و به کسی کاری نداشت... اون دو تا کپی هم بودن. سعید با آدم رسمی ساعت پیش زمین تا آسمون فرق داشت، تو چشماش حس پدری بیدار شده، سوالی داشت که پرسیدن اونو به حسام موکول کرده بود.
دکتر ما راهنمایی کرد تا رو دو تا صندلی روبه‌روشون نشستیم. سوال بارون شدیم... بازپرسی از دو زن بی‌دفاع.

- ببخشید شما کی هستین؟ از مهدخت خانم چه خبری دارین؟ چرا اینجا اومدین؟ این بچه واقعاً پسر مهدختِ؟

- معلومه که پسر من و مهدخته، چشاشو نگاه کن... لب و دهنش و خندیدنش که عین خودمه، با من مو نمیزنه حسام.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز