#پارت_990
نگاهم رفت سمت پیراهن قرمزِ حلما.
- حلما جان، مگه نگفتم این پیراهن رو تنت نبینم.
دستپاچه دستی رو دامنش کشید.
- به خدا بلنده... نگا!!
بلند شد و جلوم چرخید.
- میدونم عزیزم، از رنگش خوشم نمیاد.
- چشم، دیگه نمیپوشم.
دخترکم نمیدونه با دیدن پیراهن قرمز، یادِ عکس کذایی میافتم که دستم دادن و دنیا رو سرم خراب شد. برای اینکه حال و هواشون عوض بشه، بوسیدمشون.
- پاشین بپوشین بریم بستنی.
- آخ جون، بستنی... من شکلاتیش رو میخورم.
بعد از کلی گشتن، برگشتیم باغ. خسته و خوشحال رفتن سمت عمارت. راهمو کج کردم سمت کلبهی ویران شدهی آرزوهام.
- سعید... بابا جان.
با دیدنش تو تاریکی زیر درخت، مکث کردم... در مورد فتانه میخواد بگه... شاید گلایه کنه.
- سلام، شرمنده ندیدمتون.
- دشمنت شرمنده پسرم... کجا بودی؟
- دخترا رو بردم بیرون.
تسبیح دور انگشتاش پیچید و لم داد به صندلی.
- خوب کاری کردی بابا جان، دلشون پوسید از بس تو این باغ حرف شنیدن و دم نزدن.
کنارش نشستم.
- نمیخوای این لباس سیاه رو...
- آقا بزرگ تو رو خدا دیگه شما شروع نکنید... محض اطلاعِ شما و بقیه تا آخرین روز عمرم این لباس به تنمه.
سری به تاسف تکون داد.
- خانمبزرگ چیزی بهت نگفت؟
- در مورد چی؟
با سینی چایی که سمانه روی میز گذاشت و نگاه معناداری که به بابا انداخت، میشد فهمید چه خبره؟ قضیهی فتانه نبود... نقلِ صحبتی بود که از چند ماهِ پیش قُوت گرفته و پدر ول کنش نیست.
- بابا جان، عکس دختر حاج عزت رو نشون داداشت دادی؟
سمانه از ترس خودش رو کشید سمت بابا.
- بله... عکس رو ندید پاره کرد... دیده بود هم فایدهای نداره، میدونم رد میکنه.
قدمی سمت کلبه رفتم و برگشتم.
- خسته شدم، باید داد بزنم تا همه بفهمند من دیگه قصد ازدواج ندارم... سعید دیگه دلی نداره تا عاشقی کنه.
سمانه هق زد و تو خودش مچاله شد.
- چرا؟؟ چرا به خودت بد میکنی داداش... مهدخت رفته و دیگه هم برنمیگرده، تا حالا دو بار سکته کردی...
#نویسنده_نجوا