2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88674 بازدید | 2268 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

فقط بدبخت شانس نداره🤕

تازه بهروز پدر مادر و خانداده هم نداره دیگه خیلییی بهتر از سعیدِ با اون پدر مادر و اون خاهرِ جادوگرش بخدااا هرجور حساب کنی بهروز بهتره 😂😂

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

حسم میگه سرطانِ بهروز باعث فوتش میشه ولی قبل ازفوتش مهدختو از اونجا فراری میده

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

زینب جون بیا بذار داستان مهدختوووووووووووووو⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗


#پارت_987




فرح با دیدنم، رنگ باخت و به سرعت فرار کرد سمت عمارت.

بین من و مادر، پیروزِ میدانِ جنگِ تمام عیار مادرم بود. چند هفته بعدِ رفتن مهدخت، از حالِ خرابم سوءاستفاده کرد و تا به خودم بیام، فتانه و بچه‌هاش رو با اصرار به باغ برگردوند.


کسی به استقبالشون نرفت، همه ازش خون به دل بودن. وقتی فهمیدم، داد و بیداد راه انداختم و رفتم عمارت. با دیدنم، بچه‌ای که مهدخت به دنیا آورده رو چسبوند به سینه و ننه من غریبم بازی در آورد و کارش کشید به غش و ضعف.

مادر با گفتن عاقِت میکنم، آتش درونم رو سرد کرد. منِ خانه خراب، دیگه چیزی برام مهم نبود.


دست انداختم یقه‌ی فتانه رو چنگ زدم.

- این عوضی، مهدختم رو خون به جیگر کرد و فراریش داد... چرا باید یکی مثل مهدخت بره و یه لجنی مثل این برگرده؟


همه جمع شدن به تماشا. فتانه با دیدن جمعیت، جَری‌تر شد و بچه رو انداخت بغل خانم‌بزرگ و قدمی جلو اومد.

- برو بابا، یکی رو زیر سر داشته که گذاشته رفته، به منِ فلک زده چه ربطی داره؟


دیگه نتونستم تحمل کنم و با پشت دست کوبیدم تو دهنش... با ترس دست رو صورتش گذاشت و مادر و بقیه جیغ کشیدن. خون جاری شده از زیر انگشتش، راه باز کرد سمت چونه‌اش.


ترمه با دیدن اوضاع، جلو اومد.

- خانومِ من پاک بود... مثل این بچه، این وصله‌ها بهش نمی‌چسبه، خون به دلش کردین که گذاشت و رفت... اون خودش رو فدا کرد تا مادرش...


مادر هُلش داد کناری.

- آره جون عمه‌ات... پس اون عَ...


با خشم غریدم تا جنگ و ستیز زنانه تموم بشه. همه ساکت شدن... فتانه زار میزد و ترمه با خشم، دندون رو هم می‌سابید و مادر طبق معمول مهدخت رو ناله و نفرین میکرد.


- پا قدمش نحس بود مادر... با اومدنش تو رو از ما گرفت و با رفتنش یه مُرده رو تحویلمون‌ داد... خدا به زمین گرمش بزنه،‌ رفته پی خوشی و حالِ ما رو ناخوش کرده.


برگشت سمت دخترام.

- بمیرم براتون... بمیرم که لایق مادری نبود، شما رو هم هوایی کرد و رفت خیرندیده.


مادر دوره گرفته و با حرفاش نفرت از مهدخت رو به همه تزریق میکرد.


- تمومش کن... اون دیگه نیست، من بیخیالش شدم و شما ول کن نیستی!! تا تقی به توقی میخوره از مهدخت میگی و نفرینش می‌کنی.


فتانه‌ی فتنه رو نشون دادم که نیشش باز بود و خون لبش رو پاک میکرد.

- اینو چرا برگردوندی؟ مگه نگفتم اینجا یا جای من و دختراست یا جای این مار قاشیه.


قلبم تیر کشید؛ دندونام، لبام رو به اسارت گرفت. نذاشتم‌ بفهمن.


پارت_988#  




- مادر جان چرا نیاد؟ این که کاره‌ای نیست. اونجا پیش خانواده‌ای عماد خدابیامرز با سه تا بچه راحت نبود، اذیتش می‌کردن.


پوزخند خفه‌ای زدم... ریتم قلبم عادی شد.

- اونا اذیتش می‌کردن یا این موش میدوند و آبرو براشون نداشته بود... هی به پای برادر شوهرش می‌پیچید که زنتو طلاق بده و...


با نفرت نگاهش کردم. رنگش پرید و در آنی مثلِ مِیت شد.


- خُب همین دیگه، بهش چشم داشتن.

پوزخنده خفه‌ای زدم، مادر من چقدر ساده است!


- آمار تموم کثافت کاریاش رو دارم، از خجالت نمی‌تونم تو روی پدر شوهرش نگاه کنم.. هر روز میومد به شکایت.


صدای هینِ بقیه بلند شد... مادر سرخ، برگشت سمت جماعت.

- چیه؟ چه خبره؟ برید خونه‌هاتون.

مگه حلوا خیرات میکنن، جمع شدین؟


همه با پچ‌پچ و واه‌واه رفتن پی کارشون. ترمه مثل همیشه با چشمای گریون راهی خونه‌اش شد. دلم نمیخواد هیچ کس رو ببینم.


- اینجا یا جای منه یا جای این قدرنشناس.


پره‌های دماغِ فتانه باد کرد و خواست جواب بده که سمانه بهش تشر زد.

- تو هم لال بمیر دیگه.


رفتم سمت در، دخترا دنبالم ریسه شدن.

مادر خودش رو رسوند بهم و تقریباً رو پام افتاد. خم شدم و بلندش کردم... خوب نقطه ضعفم دستش اومده.


- عاقت میکنم از اینجا بری... تو جون منی، بدون تو من میمیرم مادر جان.


- وقتی می‌دونی دیدنش، بودنش رو تاب ندارم، چرا میری و با اون آبروریزی بَرِش میگردونی؟ این خراب شده مگه بزرگتر نداره؟


- داداش تو رو خدا کوتاه بیا، اینم دل شکسته است، نمیدونه چی میگه؟ اگه برنمی‌گشت، رسوامون میکرد... تو به بزرگی خودت ببخش.


سودابه، نیشگونی از بازوی فتانه گرفت و الهی مرگت رو خدا بده‌ای زیر لب زمزمه کرد. آخی گفت و به سودابه تنه‌ای زد.


چرخیدم سمت مادر.

- بهش بگید نمی‌خوام تا عمر دارم دور و بر کلبه و دخترام ببینمش، نه خودش رو نه بچه‌هاش رو.


پوزخند زهرآلودش رو پشت سرم شنیدم.


- دَم پَرِ من نمیشی فتانه، وگرنه...


- وگرنه چی؟ زنت گذاشته رفته، نه از دست من... از دست دیوونه بازیای تو، با یکی دیگه فلنگ رو بسته و دستت رو تو پوست گردو گذاشته، اونوقت دوره افتادی پاچه‌ میگیری.


سیلی محکمی که مادر تو‌ صورتش زد، ساکتش کرد.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792