2777

پارت_988 #

برای هشتگ "پارت_988" 1 مورد یافت شد.


پارت_988#  




- مادر جان چرا نیاد؟ این که کاره‌ای نیست. اونجا پیش خانواده‌ای عماد خدابیامرز با سه تا بچه راحت نبود، اذیتش می‌کردن.


پوزخند خفه‌ای زدم... ریتم قلبم عادی شد.

- اونا اذیتش می‌کردن یا این موش میدوند و آبرو براشون نداشته بود... هی به پای برادر شوهرش می‌پیچید که زنتو طلاق بده و...


با نفرت نگاهش کردم. رنگش پرید و در آنی مثلِ مِیت شد.


- خُب همین دیگه، بهش چشم داشتن.

پوزخنده خفه‌ای زدم، مادر من چقدر ساده است!


- آمار تموم کثافت کاریاش رو دارم، از خجالت نمی‌تونم تو روی پدر شوهرش نگاه کنم.. هر روز میومد به شکایت.


صدای هینِ بقیه بلند شد... مادر سرخ، برگشت سمت جماعت.

- چیه؟ چه خبره؟ برید خونه‌هاتون.

مگه حلوا خیرات میکنن، جمع شدین؟


همه با پچ‌پچ و واه‌واه رفتن پی کارشون. ترمه مثل همیشه با چشمای گریون راهی خونه‌اش شد. دلم نمیخواد هیچ کس رو ببینم.


- اینجا یا جای منه یا جای این قدرنشناس.


پره‌های دماغِ فتانه باد کرد و خواست جواب بده که سمانه بهش تشر زد.

- تو هم لال بمیر دیگه.


رفتم سمت در، دخترا دنبالم ریسه شدن.

مادر خودش رو رسوند بهم و تقریباً رو پام افتاد. خم شدم و بلندش کردم... خوب نقطه ضعفم دستش اومده.


- عاقت میکنم از اینجا بری... تو جون منی، بدون تو من میمیرم مادر جان.


- وقتی می‌دونی دیدنش، بودنش رو تاب ندارم، چرا میری و با اون آبروریزی بَرِش میگردونی؟ این خراب شده مگه بزرگتر نداره؟


- داداش تو رو خدا کوتاه بیا، اینم دل شکسته است، نمیدونه چی میگه؟ اگه برنمی‌گشت، رسوامون میکرد... تو به بزرگی خودت ببخش.


سودابه، نیشگونی از بازوی فتانه گرفت و الهی مرگت رو خدا بده‌ای زیر لب زمزمه کرد. آخی گفت و به سودابه تنه‌ای زد.


چرخیدم سمت مادر.

- بهش بگید نمی‌خوام تا عمر دارم دور و بر کلبه و دخترام ببینمش، نه خودش رو نه بچه‌هاش رو.


پوزخند زهرآلودش رو پشت سرم شنیدم.


- دَم پَرِ من نمیشی فتانه، وگرنه...


- وگرنه چی؟ زنت گذاشته رفته، نه از دست من... از دست دیوونه بازیای تو، با یکی دیگه فلنگ رو بسته و دستت رو تو پوست گردو گذاشته، اونوقت دوره افتادی پاچه‌ میگیری.


سیلی محکمی که مادر تو‌ صورتش زد، ساکتش کرد.