- مادر جان چرا نیاد؟ این که کارهای نیست. اونجا پیش خانوادهای عماد خدابیامرز با سه تا بچه راحت نبود، اذیتش میکردن.
پوزخند خفهای زدم... ریتم قلبم عادی شد.
- اونا اذیتش میکردن یا این موش میدوند و آبرو براشون نداشته بود... هی به پای برادر شوهرش میپیچید که زنتو طلاق بده و...
با نفرت نگاهش کردم. رنگش پرید و در آنی مثلِ مِیت شد.
- خُب همین دیگه، بهش چشم داشتن.
پوزخنده خفهای زدم، مادر من چقدر ساده است!
- آمار تموم کثافت کاریاش رو دارم، از خجالت نمیتونم تو روی پدر شوهرش نگاه کنم.. هر روز میومد به شکایت.
صدای هینِ بقیه بلند شد... مادر سرخ، برگشت سمت جماعت.
- چیه؟ چه خبره؟ برید خونههاتون.
مگه حلوا خیرات میکنن، جمع شدین؟
همه با پچپچ و واهواه رفتن پی کارشون. ترمه مثل همیشه با چشمای گریون راهی خونهاش شد. دلم نمیخواد هیچ کس رو ببینم.
- اینجا یا جای منه یا جای این قدرنشناس.
پرههای دماغِ فتانه باد کرد و خواست جواب بده که سمانه بهش تشر زد.
- تو هم لال بمیر دیگه.
رفتم سمت در، دخترا دنبالم ریسه شدن.
مادر خودش رو رسوند بهم و تقریباً رو پام افتاد. خم شدم و بلندش کردم... خوب نقطه ضعفم دستش اومده.
- عاقت میکنم از اینجا بری... تو جون منی، بدون تو من میمیرم مادر جان.
- وقتی میدونی دیدنش، بودنش رو تاب ندارم، چرا میری و با اون آبروریزی بَرِش میگردونی؟ این خراب شده مگه بزرگتر نداره؟
- داداش تو رو خدا کوتاه بیا، اینم دل شکسته است، نمیدونه چی میگه؟ اگه برنمیگشت، رسوامون میکرد... تو به بزرگی خودت ببخش.
سودابه، نیشگونی از بازوی فتانه گرفت و الهی مرگت رو خدا بدهای زیر لب زمزمه کرد. آخی گفت و به سودابه تنهای زد.
چرخیدم سمت مادر.
- بهش بگید نمیخوام تا عمر دارم دور و بر کلبه و دخترام ببینمش، نه خودش رو نه بچههاش رو.
پوزخند زهرآلودش رو پشت سرم شنیدم.
- دَم پَرِ من نمیشی فتانه، وگرنه...
- وگرنه چی؟ زنت گذاشته رفته، نه از دست من... از دست دیوونه بازیای تو، با یکی دیگه فلنگ رو بسته و دستت رو تو پوست گردو گذاشته، اونوقت دوره افتادی پاچه میگیری.
سیلی محکمی که مادر تو صورتش زد، ساکتش کرد.