#پارت_984
نمازخونه خالی از بیمار شد، این وضعیت فقط برای کمپ ما بود... متاسفانه اون بیرون هنوز آنفولانزا جولان میداد.
خداروشکر با کمک هم تونستیم از پس غول آنفولانزا بربیایم و شکستش بدیم.
یک ماه و نیم میشه که مهدیار از پیشم رفته.
تنها دلخوشیم اینه که جاش خوبه.
باز برگشتم درمانگاه.
دل دردای گاه و بیگاه جونی برام نذاشته.
تقریباً یک سال و نیم میشه که به خاطر بارداری و شیردهی پریود نمیشم.
تو انباری رژه میرم و دلمو ماساژ میدم. به احدی گفتم بیاد پیشم.
- خانم دکتر چرا رنگت پریده، اتفاقی افتاده؟
قضیه رو براش تعریف کردم، برام یه بسته پد بهداشتی آورد.
- خدا خودش رحم کنه چند بسته بیشتر نمونده، تا قطار بیاد و برا ما وسایل بهداشتی بیاره طول میکشه.
بعد رفتنش تو تخت مچاله شدم. مُسکنی خورده و پتوها رو پیچیدم دور خودم.
حاجی تو دفترش جلسه گذاشته، نمیتونم با این حال برم ولی احدی گفت واجبه باید باشی.
اتاق حاجی همیشه بوی گلاب میده، یه آرامشی معنوی خاصی داره. میگه به بالشت زیر سرتون گلاب بزنید تا راحت بخوابید.
یادش به خیر... نجمه لب ورمیچید: بگو آخه مرد حسابی تو این خراب شده، گلاب از کجام بیارم بپاشم به در و دیوار!!
- خانم دکتر حالت خوبه؟ رنگ به رو ندارین!
با بیحالی نگاهش کردم.
- چیزی نیست، یه کم خستهام.
- حق دارین، اگه دِرایت و اقدامات به موقع شما نبود، ما هم مثل شهرای دیگه روزی ۸۰ تا کشته میدادیم.
بیحالتر از اونی هستم که به حرفای حاجی واکنش نشون بدم.
- صداتون کردم اینجا تا هم ازتون تشکر کنم هم اینکه یه خبری رو بگم. امروز صبح از رادیو شنیدم که یه باند خلافکار فروش واکسن تو بازار آزاد رو گرفتن، حدس بزنید اسم کی رو بردن؟
- اسفندیاری!!!
به تاسف سری تکان داد و نفسی عمیق کشید. پرههای بینیش باد کرد.
- آره خودش بود...گریه میکرد و میگفت من هیچ کارهام و از این جور حرفا... بهروز اگه این برف تموم شد، باید بری مرکز و ازش شکایت کنی... اون یه قاتله، قاتل ۴۸ نفر از زنان این کمپ.
اسماعیلی سری برای تایید حرفاش تکون داد.
- راستی برا سوخت این ماه شاید زغالسنگ کم بیاریم... یه چند تا از سربازا رو مامور کن برن و از معدن زغالسنگ بیارن.
نگاهی از پنجرهی کوچیک اتاقش به بیرون انداخت و استکان چای رو داد دستم.
- قربون برکت خدا بشم، این برف چرا تمومی نداره!!؟ البته رادیو میگفت از امروز بعدازظهر دیگه بارش نداریم تا یک ماه.
#نویسنده_نجوا