2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88689 بازدید | 2268 پست


#پارت_984




نمازخونه خالی از بیمار شد،‌ این وضعیت فقط برای کمپ ما بود... متاسفانه اون بیرون هنوز آنفولانزا جولان میداد.

خداروشکر با کمک هم تونستیم از پس غول آنفولانزا بربیایم و شکستش بدیم.

یک ماه و نیم میشه که مهدیار از پیشم رفته.


تنها دلخوشیم اینه که جاش‌ خوبه‌.

باز برگشتم درمانگاه.

دل دردای گاه‌ و بیگاه جونی برام نذاشته.

تقریباً یک سال و نیم میشه که به خاطر بارداری و شیردهی پریود نمیشم.


تو انباری رژه میرم‌ و دلمو ماساژ میدم. به احدی گفتم بیاد پیشم.

- خانم دکتر چرا رنگت پریده، اتفاقی افتاده؟


قضیه رو براش تعریف کردم، برام یه بسته پد بهداشتی آورد.

- خدا خودش رحم کنه چند بسته بیشتر نمونده، تا قطار بیاد و برا ما وسایل بهداشتی بیاره طول میکشه.


بعد رفتنش تو تخت مچاله شدم. مُسکنی خورده و پتوها رو پیچیدم دور خودم.

حاجی تو دفترش جلسه گذاشته، نمیتونم با این حال برم ولی احدی گفت واجبه باید باشی.


اتاق حاجی همیشه بوی گلاب میده، یه آرامشی معنوی خاصی داره. میگه به بالشت زیر سرتون گلاب بزنید تا راحت بخوابید.

یادش به خیر... نجمه لب ورمیچید: بگو آخه مرد حسابی تو این خراب شده، گلاب از کجام بیارم بپاشم به در و دیوار!!


- خانم دکتر حالت خوبه؟ رنگ به رو ندارین!


با بی‌حالی نگاهش کردم.

- چیزی نیست، یه کم خسته‌ام.


- حق دارین، اگه دِرایت و اقدامات به موقع شما نبود، ما هم مثل شهرای دیگه روزی ۸۰ تا کشته میدادیم.


بی‌حالتر از اونی هستم که به حرفای حاجی واکنش نشون بدم.


- صداتون کردم اینجا تا هم ازتون تشکر کنم هم اینکه یه خبری رو بگم. امروز صبح از رادیو شنیدم که یه باند خلافکار فروش واکسن تو بازار آزاد رو گرفتن، حدس بزنید اسم کی رو‌ بردن؟


- اسفندیاری!!!


به تاسف سری تکان‌ داد و نفسی عمیق کشید. پره‌های بینیش باد کرد.

- آره خودش بود...گریه میکرد و میگفت من هیچ کاره‌ام و از این جور حرفا... بهروز اگه این برف تموم شد، باید بری مرکز و ازش شکایت کنی... اون یه قاتله، قاتل ۴۸ نفر از زنان این کمپ.


اسماعیلی سری برای تایید حرفاش تکون‌ داد.

- راستی برا سوخت این ماه شاید زغال‌سنگ کم بیاریم... یه چند تا از سربازا رو مامور کن برن و از معدن زغال‌سنگ بیارن.


نگاهی از پنجره‌ی کوچیک‌ اتاقش به بیرون انداخت و استکان چای رو داد دستم.

- قربون برکت خدا بشم، این برف چرا تمومی نداره!!؟ البته رادیو میگفت از امروز بعدازظهر دیگه بارش نداریم تا یک ماه.




#نویسنده_نجوا



#پارت_986




سعید


کاش میشد عطر بعضی‌ها رو ساخت...

آدما میرن و میرن و میرن، اما دور نمیشن.


نگاه از آینه‌ی ماشین گرفتم. جلوی دررو ترمز زدم. چشمام باز غمگین بود... نتیجه‌ی تموم حرفای نگفته‌امِ. محکوم بودم به ادامه‌ی زندگی. قلبم مثل همیشه تیر کشید.

با بوقی، در باز شد و روندَم تو باغ.

همه جا درحال تکاپو و تو حال خودشون بودن.


- سلام سعید خان... خسته نباشید.


- سلام... مونده نباشی.


- بفرما هندونه‌ی تگری.


- نه ممنون. دفتر با بچه‌ها صرف شد، شما بفرما نوش جان.


از زیر نگاه‌های منظوردارِ پدر و مادر و بقیه رد شدم و کیف به دست سمت کلبه رفتم.

ماه‌ها از رفتنش میگذره. خاکِ جاهایی رو که حدس میزدم رفته باشه به توبره بستم و پیداش نکردم. انگار قطره‌‌ بارونی بود که آب شده و تو زمین رفته.

اوضاع کشورش تعریفی نداشت و پیدا نکردن ردی از عزیز‌ترینم، من‌و تا مرز جنون برد.


در کلبه رو بستم و بهش تکیه زدم. چند وقتی میشه که دیگه کسی حق نداره پا تو حریم خصوصیم بذاره. دخترا رو فرستادم عمارت پیش پدربزرگشون.


آبی از یخچال نوشیده و به اتاق برگشتم. بلوز مشکیِ تنم، از آینه بهم دهن کجی می‌کنه. انقدر تنم بوده که سر شونه‌هاش رنگ باخته.


هم سیَه پوشیدم پی‌ِ او، هم به خاکِ رَه نشستم...

ماتمِ آتش، کسی بهتر زِ خاکستر ندانست و نداشت...


مادر و خواهرام چند دست بلوز و تیشرت رنگارنگ برام گرفتن که حتی نگاهشون نکردم.

خسته روی تخت افتادم، هنوز کفش پامه.

لباس خواب‌شو کشیدم رو صورتم. چند نفس عمیق... نتونستم بویِ عطرش رو بفهمم. از جا جستم سمتِ میز آرایشی و چند پاف از عطری که جا گذاشته رو به هوا و لباس خواب زدم و برگشتم رو تخت.


تو خلسه بودم، دست رو بازوش‌ کشیدم و بلند خندید...

صدایِ گریه‌ی مهنا بیدارم کرد.

- نمی‌خوام... مال خودم بود، چرا برداشتیش؟


طاقت نیاوردم، لباس رو از صورتم کنار زدم و رفتم بیرون. همراه حلما، رو نیمکت نشسته و باهاش دعوا گرفته بود.


- چی شده بابایی؟


با دیدنم جرئت پیدا کرد. بلند شد و قدمی از حلما فاصله گرفت و رو کرد سمت فرحی که با خنده‌ی شیطانی برای دخترکم شکلک در میاورد.


- بابا سعیدم اومده، الان میاد حسابت رو می‌ذاره کف دستت بی‌ادب.


#نویسنده_نجوا


یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

#پارت_986سعیدکاش میشد عطر بعضی‌ها رو ساخت...آدما میرن و میرن و میرن، اما دور نمیشن.نگاه از آینه‌ی ما ...

بالاخره سعید خان هم وارد بازی شد 

کاشکی مهدخت با بهروز ازدواج کنه دلم برای بهروز خیلییی میسوزه

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

کاش میشد بازم بفرستی خیلی قشنگه

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

ای خدا کی می‌فرستی 

میخام ببینم چیشد سرنوشت مهدخت و پسرش

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792