2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88800 بازدید | 2268 پست


پارت_850#  




برگه‌ای دستش‌ گرفت و از بالای عینک نگاه دقیقی به صورتم انداخت.

- ببینید خانم محمد، مطمئنأ شنیدین که کارگرایِ بالایِ ۴۵ سال رو بازنشست کردیم و قراره چند وقتِ دیگه از اینجا برن.


برغا اینکه تو صورتِش نگاه نکنم، به سرامیک‌ تمیز کف اتاق خیره شدم،‌ گوشم به حرفاش بود.

- بله شنیدم.


زیر لب خوش به حالشون آرومی گفتم.

فنجون رو تو نعلبکی گذاشت و کمی روی میز خم شد:

- بله واقعاً کسی که از اینجا خلاص میشه، باید هم خوش به حالش باشه. من پرونده‌یِ تک تک افراد رو بررسی کردم و حدود چهل نفر از خانوما و آقایون هستن که باید بازنشسته بشن.


انگار داشت اخبار میگفت، تند و سریع رفت اصل مطلب:

- با هماهنگی‌هایی که با مرکز کردم چهار ماهِ دیگه میتونن این کمپ رو ترک کنن.


وای ۴ ماه!! اما نجمه میگفت یک سالِ دیگه... تنهایی مثل شبحی، تو روزای زندگیم سرک میکشید و غیب میشد.

دلم از الان برای نجمه و بلقیس تنگ شد.

باز اشکای مزاحم هجوم اوردن، به زور خودمو کنترل کردم تا سرازیر نشه.


- خوب به طبع، دکتر پیرِ درمانگاه هم جز اون بازنشسته‌هاست.


سرم یک ضرب بالا رفت، میتونم قسم بخورم صدای ترق‌تروق استخوان گردنم رو شنیدم. حالا فهمیدم چی تو فکر اسماعیلی میگذره؛ میخواد بعد رفتن دکتر، من برم درمانگاه رو بچرخونم.

این برای مهدیار و من عالی بود، اونجا شوفاژ داشت و دو تا اتاق... خودم بودم و خودم.


- خانم محمد، من پرونده‌ی همه رو به روز کردم و تقریباً به خانواده‌هاشون خبر دادم که عزیزاشون اینجا هستن.... ولی حتی یه برگ هم نتونستم‌ تو این کمپ پیدا کنم که مربوط به شما باشه... اصلاً اینجا پرونده‌ای ندارین.


انرژی منفی تو اتاق جریان داشت. ناامیدی و ترس و حقیقتی تلخ که بیخ گلوم رو گرفته و نمیذاره جیک بزنم.

اون با تک‌تک خانواده‌های زندانیان حرف زده و من نباید بگم کی‌ام؟ چون جون خودم که هیچ، جون پسرم تو خطر میفته.


_ قضیه‌یِ من با آدمای ِاینجا فرق داره. خواهش میکنم در این مورد چیزی نپرسید، نمیتونم بگم...


انگشتم رو بالا برده و آسمون رو نشونش دادم:

- ببخشید، اما این بچه به همون خدایی که می‌پرستید حلال‌زاده است، من همسری دارم که نمیدونه زن و بچه‌اش اینجا تو این جهنم‌ گرفتار شدن.


با حیرت نگاهم کرد، ادامه دادم:

- فقط اینو بدونین که این اسمِ واقعیِ من نیست، اگه خواستین از نظام پزشکی استعلام بگیرین، حتماً بهتون‌ میگن پزشکی به اسم لیلا محمد ندارن
پارت_851#



چشمایِ نافذی داشت که از پشتِ عینک بهم زل زده بود، سرمو پایین انداختم و منتظر جوابش شدم.

- کلا یادم رفته بود... بابت حرفایی که اون روز تو خوابگاه بهتون زدم...

- اشکال نداره،‌ شما هم مثل بقیه، من‌و زود قضاوت کردین.

- باشه من به احترامِ حرفاتون چیزی از گذشته و اسمِ واقعیتون نمی‌پرسم، ولی از کجا بدونم‌ که واقعاً دکتر هستین؟

لبمو گزیدم و بریده بریده جواب دادم:
- میتونین ... میتونین از دکتر بخواین تا ازم‌ سوالاتی بپرسه... یا... سوالهایی از اینترنت پیدا کنید تا من جوابشون رو... بدم.

مثل اینکه از جوابم قانع شده باشه، تو صورتم‌ زل زد و سری تکون داد. به قول نجمه نگاهش پاک‌ بود.
ساعت ساده‌ای به مچش بسته و همیشه مرتب و شیک‌پوش بود. زمین تا آسمون با کشمیری و مردایِ دیگه‌ی کمپ فرق داشت. تو چشماش هیچ هیزی و ناپاکی دیده نمیشد، سربه‌زیر بود و آروم.

- اگه کاری با من ندارین، برگردم خیاط خونه... اونجا بهم احتیاج دارن.

دلم نمیخواست، قضاوتی که درمورد کرده بود رو توجیه کنه. ازش خوشم نیومد، شاید به خاطر غرورش شاید برای ندادن اتاق، شاید چون پیشش احساس کوچیکی میکنم. قدمی به سمت در برداشتم.

از صندلی بلند شد و با قدمهای بلند خودشو به در رسوند.
- بهم حق بدین، اینجا، بین این زنا...

از صداش، مهدیار دوباره بیدار شد.
نِقی‌ زد، تکونش دادم تا آروم بگیره.

- راستِشو بخواین، از حرفاتون ناراحت شدم، از اینکه مردم زود قضاوتم میکنن به ستوه اومدم، شما همون روز اول همه رو شناختین و به قول نجمه خانم، آمار همه دستتون اومد.

مهدیار رو‌ باز تکون دادم تا آروم بگیره:
- ولی درمورد من زود قضاوت کردین... کاش از دیگران می‌پرسیدین و بعد به چشم یه زن بدکاره بهم نگاه میکردین.

شاید یکی مثل این احدی آمار منو داده باشه به رئیس.
ازم فاصله گرفت، میدونستم حرفام تونسته کمی قانعش‌ کنه.
- از جسارتی که بهتون کردم، عذرخواهی‌ میکنم.

باز چشم تو چشم شدیم. میشد پاکی روحش‌ رو تو زلالی چشماش دید.
- سرگذشت من شبیه یه زخمه، زخمی که ناخواسته سرباز کرد و دیگه هیچوقت خوب‌ نشد... درد داره و من دیگه‌ بُریدم.

@مامافندق1402 @کتایون۵۴@گلپری56 @nyusha7747 @ونون17

ممنونم عزیزدلم❤

خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته است🕊"تمام حواسم هست تا شما را نرنجانم چون من مسافر خاکم شما را نمیدانم" جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد...    {📚bibliophil} نام کاربریم "وُنون یکم"هفدهمین پادشاه سلسله اشکانیه

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

مهدخت عاشق اسماعیلی نشه صلوات، بازم از بوی عطر و صورت انکارد شده حرف زد بگو ذلیل مرده یکبار عاشق شدی ...

بنظرم اسماعیلی عاشقش میشه

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

کاش هیچ کس عاشق هیچ کس نشه، بره بیرون از کمپ ببینین اون سعید ذلیل مرده چیکار کرده، بعد اینکه شاه سقو ...

سعید یعنی واقعا فراموشش کرد ؟بنظر منکه الان داره همجارو میگرده اما پیداش نمیکنه شایدم هنوز فکر میکنه مهدخت پیش خانوادشه 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

سعید یعنی واقعا فراموشش کرد ؟بنظر منکه الان داره همجارو میگرده اما پیداش نمیکنه شایدم هنوز فکر میکنه ...

بنظرم اون سیب زمینی داره کشورش رو اداره می کنه مهدخت هم فراموش کرده لامصب شبیه عاشقا نیس 

بنظرم اون سیب زمینی داره کشورش رو اداره می کنه مهدخت هم فراموش کرده لامصب شبیه عاشقا نیس

اره خصوصا اونجایی ک بعد ۲روز رفت کلبه همه لباسای مهدخت و آتیش زد اونجا انقدر ازش بدم اومد

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته