پارت_599#
باید موهایِ بلندم رو سشوار بکشم، واقعاً خستهکننده و وقتگیر بود. تو سالن دنبال کسی گشتم که این کار رو برام انجام بده.
صفورا داشت با پرِ شترمرغهایی که مرتب رو یه چوبِ بلند بسته شده بودن، وسایل سالن رو گردگیری میکرد...
- بله خانوم حتما، شما بفرمائید اتاقتون میرسم خدمتتون.
بعد از چند دقیقه اومد و شروع کرد به سشوار کشیدنِ موهام.
با حجم زیاد اونا بلد نبود چه جوری سشوار بکشه. بهش اشاره کردم سشوار رو خاموش کرد.
- صفورا تو خودت چطوری موهات رو سشوار میکشی؟
با دقت به موهام دقیق شد، چشماشو ریز کرد و با گونههای سرخ گفت:
- ببخشید اگه موهاتون اذیت شد خانوم.
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.
دستشو گرفتم، از این کار متعجب و تو خودش مچاله شد.
- نه اصلا اذیت نشدم، واقعاً میگم، میخوام بدونم چطوری موهاتو خشک میکنی!
وقتی اطمینان رو تو صورتم دید، چشماش خندید و نفسِ راحتی کشید.
- شاهدخت خانم من از فرقِ سرم اونا رو باز میکنم، اول یه طرف رو سشوار میکشم، بعدش طرفِ دیگه رو.
- پس موهای منو همونطوری سشوار بکش.
با تموم شدن کارش، اجازه خواست بره. بعدِ رفتن صفورا، گرسنهم شد، رفتم سالن جلویِ شومینه نشستم، به یکی از خدمه دستور دادم برام کیک و شیر بیاره. کیک رو خوردم ولی از بویِ شیر حالم بد شد و نتونستم لب بزنم.
کمی تو محوطهیِ قصر قدم زدم و قدمزنان تو گلهایِ رنگارنگِ باغ گم شدم.
بین گلها رو زمین نشستم، تو اون حالت کسی منو نمیدید. چشمامو بستم...
صدایِ زنبورها رو میشنیدم که رو گلها مینشستن، صدای پرندگان مادر.
هرازگاهی صدای مکالمهی چند مرد و گاهی صدای نگهبانان جلوی کاخ.
بعد مدتی سایهیِ کسی رو چشمام افتاده، لایِ چشمام رو باز کردم و به کسی که بالایِ سرم بود نگاهی انداختم.
یکی از خدمتکارایِ مخصوصِ شاه بود. نیمخیز شدم.
- ببخشید شاهدخت خانم مزاحمِ خلوتتون شدم. جناب کاشف با شما کار دارن.
با تعجب و چشمانی تنگ نگاش کردم:
- اشکال نداره، کجاست؟- سالن منتظرتون هستن.
با رفتن خدمتکار باز هم دراز کشیدم، کاشف باید بیشتر از اینا منتظرم بمونه.
چیکارم داره؟ چرا تو مراسم یادبود شرکت نکرده؟
بعد از نیم ساعت که مغزم زمین و زمان رو بهم دوخت و نتیجهای به دست نیاورد، بلند شده و به آرامی به سمتِ قصر حرکت کردم.
پارت_600#
وارد سالن که شدم، بوی سیگاربرگ و قهوه قاطی شده بود.
کاشف تو سالن، کنارِ پنجره ایستاده و فنجان به دست قهوه میخورد و البته از دستِ منم حِرص...
با ورودم، خدمتکاری جلو اومد و تعظیم کرد. کاشف متوجه شد، نیمنگاهی بهم انداخت و هیکل چاقشو تکونی داد و خودش رو انداخت روی مبل و سلامی از سرِ اجبار داد.
جوابی نشنید. بیتوجه به کاشف رو یکی از مبلها نشستم. زیرچشمی بهم نگاه کرد. خدمتکار برام قهوهیِ تلخ آورد، جرعهای نوشیدم و به اطراف دقیق شدم.
تندیسهایی از پدر و مادر و عکسی از کل خانواده، روی دیوار روبهروی در ورودی.
هر کی وارد سالن میشد، سر بلند میکرد و با صورت خندان اعضای خانوادهی سلطنتی برخورد میکرد. بهترین نقاشِ کشور این نقاشی رو از روی عکسهای فردی کشیده بود و با مهارت خاصی همه رو کنار هم چیده بود. انگار برای نقاشی اون تابلو، واقعا ما چند روزی همونطور سر پا بودیم.
با گوشه چشمی، نگاهم رفت سمت کاشف، کت و شلوار سفیدی به تن داشت، با دیدنش یاد فیلمای کُمدی افتادم.
خلافکار اعظم...
گوشهی لبم به خنده جمع شد، موهامو زیر روسری دادم و به زور خندهام رو جمع کردم.
- آقا فرمودن چمدونتون رو ببندید.
فنجان تو دستم خشک شد...
چشمام ریز و به دستهی مبل چنگ زدم و خودم رو جلو کشیدم.
- چمدون!! قرارِ... قرارِ کجا برم؟
نیشخندی به تعجبم زد:
- همون جایی که لیاقتش رو دارین... پیشِ گدا و گشنهها.
دلم از شادی پُر شد... به توهینی که کرد جوابی ندادم. خنده رو لبام نقش بست، خون تو رگام سرعت گرفت، مثل نفسهام.
نتونستم جلویِ خندهیِ بلندم رو بگیرم. تو مبل نیمخیز شدم تا بهتر بشنوم کاشف چی میگه.
کاشف قهوه رو سر کشید:
- آقا تو مراسم هستن. ملکه رو مزار شاهزادهها انقدر گریه و زاری کردن که حالشون بد شد و آقا برای تسکینشون، قول دادن تا هر چه سریعتر برسونمتون فرودگاه تا برگردین
نفسش رو با پوفی بیرون داد:
- امان از دست شما زنها، با اون چند قطزه اشک دل سنگ رو هم آب میکنید.... ملکه وقتی شنیدن که شاه راضی به بازگشتت شده، پیش همه قول داد که دیگه آه و ناله رو تموم کنه و برای خوشایند شاه، سراغ دخترش رو نگیره.
آره البته که مادر میتونه... از دستش برمیاد که اینکارو بکنه.. قربونت بشم من.