2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88719 بازدید | 2268 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


پارت_594#  

لباش رو غنچه کرد و به گلدون پر از گل‌های طبیعی کنار آینه نگاهی انداخت، بوی اون گل‌ها هر کسی رو مست میکرد.

- دیگه نمی‌تونی قد راست کنی... اگر هم‌ برگردی اینجا من دیگه نمیتونم ساپورتِت کنم.

ساپورت!! اون بیشتر طرف پدر رو داشت تا من. این‌ طبیعی بود، دلش نمیخواد دخترش ازش دور بشه... حتی اگه اون دختر تا خرخره عاشق باشه.

دستشو روی دستم گذاشت، ناخن‌های لاک‌زده و انگشتای کشیده‌اش.. منم تو ظرافت و کشیدگی به مادر رفته بودم.

- پس حالا که به این نقطه از زندگیت رسیدی یه تصمیمِ درست بگیر؛ یاد بگیر خودت مرهمِ زخمات باشی.

با ناراحتی جواب دادم:

- تصمیمِ درست از نظر شما ازدواج با مردیِ که بویی از آدم بودن نبرده...

مادر با عصبانیت سری تکون داد:

- دیوونه نباش مهدخت، من جنازه‌یِ تو رو دست سلیمان نمیدم‌ چه برسه به اینکه...

دیگه اعصابِش نکشید تا ادامه بده.

هر دو تو همون حالت چند دقیقه‌ای نشسته و هر کدوم تو افکار خودمون غرق بودیم.

خیلی زود به این نتیجه رسیده بود، ولی من آدم پا پس کشیدن نیستم.

چرا آنقدر اصرار داره تا من نرم؟ نمیتونم‌ درکش کنم، مگه خودش عاشق نبود!

واردِ دوره‌یِ جدیدی از زندگیم میشدم که هیچ تصوری از سختی‌هایی که در آینده می‌کشیدم، نداشتم...

هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجایِ زندگیت هستی.

مادرم بهم نزدیک‌تر شد:

- عزیزم به عنوانِ کسی که چندین بار به آدما فرصت داده میگم، ذاتِ انسان‌ها تغییر نمیکنه؛ اگر هم تغییر کرد، منفعتِشون ایجاب کرده که موقتا تغییر کنه، می‌فهمی که چی میگم.

ولی مادرم اشتباه میکرد، سعیدی که من می‌شناسم ذاتِش اونقدر پاک و صادق و مقدس بود که کوچکترین شکی توش نبود.

سرمو رو شونه‌اش گذاشتم‌ و آروم لب زدم:

- مامان تو خواب دیدم بغلِ سعید تو کلبه‌یِ جنگلی خوابیدم، دمِ گوشم آروم ‌زمزمه کرد من دلم برات تنگ شده ولی تو برنگرد.

اشک از چشمام سُر خورد و رو لباسِش افتاد. با بُغض ادامه دادم:

- من دیشب دروغ گفتم که زن شرعی سعید هستم.

به حرفم سریع واکنش نشون داد و سرمو از رو شونه‌ش بلند کرد و تو صورتم زل زد و گفت:

- مگه نگفتی با سعید صیغه بودی تا سالگردِ دامادشون تموم بشه.

- آره... اما... دیروز مدتِ صیغه‌یِ سه‌ماهه‌ام تموم شد.
پارت_595#
مادرم نفساش به شماره افتاده بود، نگرانی تو تک‌تک حرکاتش دیده میشد. تندتند پلک میزد و دستاش، دستام رو محکم‌ گرفته بود.
دستِ‌شو رو دهنم گذاشت و به آرومی گفت:
- هیچکس نباید این موضوع رو بدونه، پدرت هم تا به حال به این خاطر که میدونه تو صیغه‌یِ سعید هستی دستِش بسته هست وگرنه نیازی به اجازه‌یِ تو نیست، راحت میتونست تو رو به سلیمان بده و به زور عقدِت کنه.
نگاهی به اطراف انداخت تا کسی صداشو نشنوه، نفسی تازه کرد و آروم زمزمه کرد:
- مهدخت با خوابی که برام تعریف کردی،  خودت به این نتیجه رسیدی که کسی اونوَرِ مرز منتظرت نیست، گرچه نمی‌تونی به عقب برگردی و شروعی دوباره داشته باشی.
- مادر با یه خواب که نمیشه زود تسلیم شد، شما که خرافی‌ نبودی!
مادر چه راحت در مورد فراموشی حرف میزنه. سعید رو به دنیا و آدماش ترجیح میدم، همونی که من‌و از نو بنا کرد.
چادر نماز رو چنگ زدم:
- مادر بدون اینکه ببینمش، عطرش رو از اون دور دورا حس میکنم. عشق سعید برام مقدسه. سعید از ذرات تنم‌ شده، انقدر عمیق... عشق ما اینجوریه مامان. بزرگترین هدیه‌ی اون به من، آرامش‌ بود.
بعض‌مو قورت دادم:
- ما به هم قول داده بودیم تا دیگه زندگیمون رو خراب نکنیم، ولی من رو قولم نموندم... هرچی‌ گریه میکنم، آروم نمی‌گیرم. این بغض لعنتی داره خفه‌ام میکنه.
ملکه بی‌توجه به حرفام، حرفای خودش رو میخواد به کرسی بنشونه.
-باشه... باشه، حرفات درست، اما تو و سعید دیگه هیچ رابطه‌ای ندارین، اونم میدونه که مدت مَحرمیت شما دو تا تموم‌ شده... با اون فیلم که گفتی‌ براش فرستادی، دیگه چی میتونه پابندش کنه دخترم؟
اون فیلم لعنتی که آقابزرگ به زور مجبورم کرد برای سعید ضبط کنم، گند زد به همه‌چی. اما سعید بهم گفت که هیچوقت سه چیز رو فراموش نمیکنه، چشام، خنده‌هام و بوی عطرم.
حتی اگه اون فیلم رو ببینه؟؟
-‌ تو میتونی از الان شروع کنی و یک تصمیم خوب بگیری و یه پایانِ عالی داشته باشی.
چرا برایِ انسان مقدر شده که عمیق‌ترین زخم‌هاش، همونایی باشه که با دستِ خودش حَفر میکنه.
- یعنی بود و نبودم زندگیِ سعید رو تغییر نمیده!!
- اگه میداد، دست اَزت نمی‌کشید... پس بودنت، موندت هم بی‌فایده است.
مادر داشت تو میدون پدر بازی میکرد.
تنها بودم، تنهایی با مغز و قلب آدم کاری میکنه که کم‌کم به همه شک کنی.
حتی به نزدیک‌ترین فرد زندگیت، چراهای زیادی تو مغزم در جریان بود که برای اونا جوابی نداشتم.
به کسی عشق بورز که لایقِ عشقِ تو باشه نه تشنه‌یِ عشقِت، چون تشنه بالاخره روزی سیراب میشه.
شاید سعید هم تشنه‌ای بود که چندصباحی با من سیراب شد و دیگه بهم نیازی نداره.


پارت_596#  ‍ 

افکارِ منفی و نگران‌کننده لحظه‌ای رهایم نمیکرد. سری تکون دادم، چه خوش خیال بودم من، انگار با تکون سر، افکار منفی و مزاحم‌ غربال میشن و از سرم می‌ریزن زمین.

قرار چند بار به خاطر سعید جلویِ پدر و مادر و خانواده‌ام بمیرم و زنده بشم، درحالی که اون حتی برام تَب هم نمیکنه.

به خودم نهیب زدم: زود تسلیم نشو... با این فکر امیدوار باش که روزی سعید میاد دنبالت.

اولین دل باختن‌ها، اولین دل شکستن‌ها فراموش شدنی نیستن.

مادرم واقعا خسته بود، با اِصرار فرستادمش تا بره بخوابه.

- فردا برای سالگرد برادرات تو مسجد بزرگ مراسم گرفتیم، صبح ساعت ۱۰ آماده باش تا همگی بریم اونجا

- مامان... پدر، پدر حالش چطوره؟

به در نیمه‌باز‌ تکیه زد:

- نمیدونم، دیشب نتونستم به خلوتش برم... راهم نداد.

نفس عمیقی‌ کشید:

- یه چند نفری تا نیمه‌های‌ شب مهمونش بودن... نفهمیدم کیا بودن! بادیگاردشم نم پس‌ نداد.

نگران‌ از شب‌نشینی پدر و داستانی که داشت شروع میشد و مسلماً شعله‌هاش‌ دامن من یکی رو به آتیش‌ می‌کشید.

تو تخت طاق باز افتادم و از پنجره به آسمون که کم‌کم داشت روشن میشد نگاه کردم.

اگه قرار بود اینجا بمونم، هر‌چند مدت، نمی‌تونم بیکار تو کاخ و جلوی چشمای پدر بگردم باید تو بیمارستان بزرگ شهر کاری پیدا کنم تا فکر و خیال از پا نَندازَتَم.

به پدر میگم که چه تصمیمی برایِ آینده‌ام گرفتم. جلوی چشماش هم نباشم بهتره، ممکنه یکی مثل سلیمان یا بدتر از اونو برام تیکه بگیره. اگه بشنوه میخوام‌ برم‌ سر کار، شاید دست از سرم برداره... یا اینکه زندونیم کنه و کار شاهدخت رو کسر شان خاندانش بدونه.

اون میدونه تا استخون مبتلا به عشق سعید هستم، ان شاءالله که دلش به رحم بیاد.

صبح با صدایِ خنده‌ی نوه‌ها بیدار شدم، مثلِ مور و ملخ دورو برم رو گرفتن.

با کلی خنده و سرو صدا پایین اومدیم تا همه با هم صبحونه بخوریم. سروکله‌یِ اعضایِ خانواده پیدا شد و دورِ میزِ صبحونه نشستیم.

پدر و برادرام لباس رسمی پوشیده بودن و مادر و عروس‌ها هم پیراهن‌های مشکی و بلند... همگی موهاشون رو دم اسبی بسته و کمی‌ آرایش‌ داشتن.

من با مانتویی ساده که از کمدِ کلبه‌ی جنگلی برداشته‌ بودم و روسریِ مشکی به سر آماده بودم.

مجتبی آروم زیر گوشم لب زد:

- اونجام همین مدلی می‌گشتی؟ بیچاره سعید چی می‌کشیده!!
پارت_597#
تنها کسی که بهم نگاهی ننداخت، پدر بود.
با تکبر بالایِ میز نشسته و تو سکوت صبحانه میخورد. میز پُر بود از غذاهای رنگارنگ... دلم پنیر و گردو می‌خواست.
مادر رو بهم کرد:
- هر چی میتونی بخور عزیزم.
بعد از تموم شدن صبحونه، پدر رو به من کرد:
- تو نمیخواد بیای، لازم نکرده تو مراسمِ برادرات شرکت کنی درحالی که سعید خانِت اونا رو کشت.
همه جا رو سکوت گرفت، مادر و بقیه با ناراحتی بهم نگاهی انداختن... مصطفی چند قدمی به طرفِ پدر اومد.
- والا‌حضرت این چه حرفیه! اگه سعید  اجازه نمی‌داد که الان اونا قبر هم نداشتن، جنگه! تو جنگ که حلوا خیرات نمیکنن.
پدر قبول نکرد و با خشم لیوان‌و رو‌ میز کوبید:
- مردمِ شهر اگه تو رو کنارم ببینَن، تو صورتم‌ تُف نکنَن، بِهم بی‌غیرت میگن.
شدیم نقل دهن دوست و دشمن، به لطف جنابعالی.
سرها با تاسف به طرفم چرخید.
طناز و نسرین با حرکت چشم و ابروی ملکه بچه‌ها رو بیرون بردن و تو ماشین‌ منتظر نشستن.
در مقابل خشم‌ پدر، کسی توان ایستادن و اعتراض نداشت. پیپ لعنتی رو گوشه‌ی دهنش گذاشت و کراوات رو محکم‌تر کرد.
- میگن بی‌غیرت رو نگاه کن، دخترِ برگشت خورده‌اش رو برداشته دوره افتاده، همون دختری که با قاتل برادراش فرار کرد.
صِداشو بالا برد، طوری که خدمتکارا هم تو سالن سرک کشیدن ببینن چه خبره.
- این حرفا یه کوه رو خُرد میکنه، چه برسه به من که با مرگِ برادرات و کارایِ تو کمرم شکست.
وساطتِ مادر هم فایده نداشت.
با ناراحتی فقط تونستم بدرقَه‌شون کنم، همگی با اِسکورت گاردِ شاهنشاهی راهی محلِ مراسم شدن. اونقدر نگاهشون‌ کردم تا از نظرم ناپدید شدن.
رفتم تا سری به اتاق ترمه بزنم، طبقه‌ی پایین کاخ ته یه راهروی بلند، اتاق مستخدمان و کارمندای کاخ قرار داشت، اتاق‌های کوچیک و جمع و جور.
تنها اتاق بزرگ اونجا، متعلق به ترمه بود.
دستم به دستگیره رفت. با دیدن مستخدم مخصوص مادر، که دستمال به سر بسته و روی تخت ترمه دراز کشیده جا خوردم.
به محض ورودم، با مکافات بلند شد و سلامی داد و تعظیم‌ کرد، پیرزنی مهربان و دوست داشتنی، کاربلد و همه چیز تمام.
- سلام همدم خانوم، خوبین؟
قدمی جلو اومد.
- منو ببخشید... فکر کردم کسی...
دستمال رو از دور سرش باز کرد، رو پیشونیش رد دستمال، خط قرمزی‌ زده بود.
- سلام شاهدخت خانم، خواهش میکنم ‌شرمنده نفرمایید.


پارت_598#  

نگاهی به اتاق قبلی ترمه انداختم، دکوراسیون و وسایل تغییر چندانی نکرده بود.

- امروز میگرن زودتر از من بیدار شد... شرمنده‌ی ملکه شدم، باید کنارشون باشم ولی اینجا کپه‌ی مرگم رو گذاشتم.

دستی به بازوش کشیدم:

- شما استراحت کن، مادر تنها نیست.

نگاهم سمت عسلی کنار تخت کشیده شد، پر بود از عکس‌های من و مادر و نوه‌ها و همدم. همه‌ی عکس‌های ترمه رو برداشته بود.

- بعد رفتن‌ شما، ملکه صلاح دونستن که بیام به این اتاق بزرگه.

- خوب کاری کردین،‌ اینجا برا‌ی شما مناسبتره. راستی عکس‌های ترمه رو کجا‌ گذاشتین؟

نگاهی با چشمای سرخ بهم انداخت:

- گذاشتم‌ تو کشوی اتاق قبلی خودم، وسایلش هم اونجاست.

کمی‌ مکث کرد و روی تخت نشست، سرش گیج می‌رفت:

- عکسای ترمه رو میخواین چیکار؟

انگار‌ جواب رو تو دهنم‌ گذاشته باشن:

- قرارِ چند روز دیگه برگردم پیشش، براش می‌برم‌.

پیرزن میانسال و مومن لبخندی زد:

- هر چی خدا بخواد.

به اتاق برگشتم. پدر با کینه‌ای که از سعید داره، نمیتونه کنار بیاد و برای اینکه خودش رو آروم‌ کنه بهم‌ متلک میندازه، اگه بتونه کتکم میزنه و پیش‌ بقیه بی‌حرمت و تحقیرم میکنه.

چمدان‌‌مو باز کردم و لباس‌هامو تو کمد چیدم. با دیدنِ عکس‌ها تو صورتِ تک‌تکشون نگاه کردم. با خودم تکرار کردم: هر آنکه از دیده برفت از دل نیز برود... چند روزی که نباشی نبودنت عادت میشه، حتی برایِ خاص‌ترین آدمایِ زندگیت.

به پدرش قول دادم به سعید متعهد باشم.

اونم‌ بهم‌ قول داد... تو خلوت، وقتی سینه‌اش جایگاه سرم بود، وقتی منو بوسید و به آغوش کشید.

عکس‌ها رو انداختم رو میز، لباسامو از تنم کَندم و وان حموم‌ رو پُرِ آب کرده و رفتم توش... این جور مواقع ترمه اطرافِ وان، شمع روشن میکرد و موزیکِ ملایمی میذاشت تا کمی تو آب آروم بگیرم و تَمَدُدِ اعصاب کنم ولی الان به غیر از چند خدمتکار کسی تو قصر نبود.

ترمه اونقدر سروصدا میکرد که صدا به صدا نمی‌رسید. با خنده و دستی رو‌ی شکم میگفت: مهدخت فلانی این مدلی میرقصه، فلانی این مدلی تو مهمونیا راه میره....

آخرش صدایِ مادر بلند میشد که بس کنید، سَرِمون رفت، چه خبره؟

این اواخر دیگه قرار شد، کاخ کوچکی که انتهای باغِ و متعلق به عمه‌ی بزرگم بود و بعد از مرگش بلااستفاده مونده رو بدن به ما دو تا، تا دیگه صدایی ازمون نشنون.

حالا دیگه نه از ترمه خبری بود و نه از دلِ خوشی که بی‌غل و غش بخنده.

اما چه میشه کرد؟ تقدیر این چنین‌ رقم خورد که اون دو هفته‌ای عاشق بشه و به عشقش برسه و من دو سال عاشق و  آخرش نتونم با عشقم بمونم.



پارت_599#  

باید موهایِ بلندم‌ رو سشوار بکشم، واقعاً خسته‌کننده و وقت‌گیر بود. تو سالن دنبال کسی گشتم که این کار رو برام انجام بده.

صفورا داشت با پرِ شترمرغ‌هایی که مرتب  رو یه چوبِ بلند بسته شده بودن، وسایل سالن رو گردگیری میکرد...

- بله خانوم حتما، شما بفرمائید اتاقتون میرسم خدمتتون.

بعد از چند دقیقه اومد و شروع کرد به سشوار کشیدنِ موهام.

با حجم زیاد اونا بلد نبود چه جوری سشوار بکشه. بهش اشاره کردم سشوار رو خاموش کرد.

- صفورا تو خودت چطوری موهات رو سشوار میکشی؟

با دقت به موهام دقیق شد، چشماشو ریز کرد و با گونه‌های سرخ گفت:

- ببخشید اگه موهاتون اذیت شد خانوم.

با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.

دست‌شو گرفتم، از این کار متعجب و تو خودش مچاله شد.

- نه اصلا اذیت نشدم، واقعاً میگم، میخوام بدونم چطوری موهاتو خشک میکنی!

وقتی اطمینان رو‌ تو صورتم دید، چشماش خندید و نفسِ راحتی کشید.

- شاهدخت خانم من از فرقِ سرم اونا رو باز میکنم، اول یه طرف رو سشوار میکشم، بعدش طرفِ دیگه رو.

- پس موهای منو همونطوری سشوار بکش.

با تموم شدن کارش، اجازه خواست بره. بعدِ رفتن صفورا، گرسنه‌م‌ شد، رفتم‌ سالن جلویِ شومینه نشستم، به یکی از خدمه دستور دادم برام کیک و شیر بیاره. کیک رو خوردم ولی از بویِ شیر حالم بد شد و نتونستم لب بزنم.

کمی تو محوطه‌یِ قصر قدم زدم و قدم‌زنان تو گلهایِ رنگارنگِ باغ گم شدم.

بین گل‌ها رو زمین نشستم، تو اون حالت کسی منو نمیدید. چشمامو بستم...

صدایِ زنبورها رو می‌شنیدم که رو گلها می‌نشستن، صدای پرندگان مادر.

هرازگاهی صدای مکالمه‌ی چند مرد و گاهی‌ صدای نگهبانان جلوی کاخ.

بعد مدتی سایه‌یِ کسی رو چشمام افتاده، لایِ چشمام‌ رو باز کردم و به کسی که بالایِ سرم بود نگاهی انداختم.

یکی از خدمتکارایِ مخصوصِ شاه بود. نیم‌خیز شدم.

- ببخشید شاهدخت خانم مزاحمِ خلوتتون شدم. جناب کاشف با شما کار دارن.

با تعجب و چشمانی تنگ نگاش کردم:

- اشکال نداره، کجاست؟- سالن منتظرتون هستن.


با رفتن خدمتکار باز هم‌ دراز کشیدم، کاشف باید بیشتر از اینا منتظرم بمونه.

چی‌کارم داره؟ چرا تو مراسم‌ یادبود شرکت نکرده؟

بعد از نیم ساعت که مغزم زمین و زمان رو بهم دوخت و نتیجه‌ای به دست نیاورد، بلند شده و به آرامی به سمتِ قصر حرکت کردم.
پارت_600#
وارد سالن که شدم، بوی سیگار‌برگ و قهوه قاطی شده بود.
کاشف تو سالن، کنارِ پنجره ایستاده و فنجان به دست قهوه میخورد و البته از دستِ منم حِرص...
با ورودم، خدمتکاری جلو اومد و تعظیم کرد. کاشف متوجه شد، نیم‌نگاهی بهم انداخت و هیکل چاق‌شو تکونی داد و خودش رو انداخت روی مبل و سلامی از سرِ اجبار داد.
جوابی نشنید. بی‌توجه به کاشف رو یکی از مبل‌ها نشستم. زیرچشمی بهم نگاه کرد. خدمتکار برام قهوه‌یِ تلخ آورد، جرعه‌ای نوشیدم و به اطراف دقیق شدم.
تندیس‌هایی از پدر و مادر و عکسی از کل خانواده، روی دیوار رو‌به‌روی در‌ ورودی.
هر کی وارد سالن میشد، سر بلند میکرد و با صورت خندان اعضای خانواده‌ی سلطنتی برخورد میکرد. بهترین نقاشِ کشور این نقاشی رو از روی عکس‌های فردی کشیده بود و با مهارت خاصی همه رو کنار هم چیده بود. انگار برای نقاشی اون تابلو، واقعا ما چند روزی همونطور سر پا بودیم.
با گوشه چشمی، نگاهم رفت‌ سمت کاشف، کت و شلوار سفیدی به تن داشت، با دیدنش یاد فیلمای کُمدی افتادم.
خلافکار اعظم...
گوشه‌ی لبم به خنده جمع شد، موهامو زیر روسری دادم و به زور خنده‌ام رو جمع کردم.
- آقا فرمودن چمدونتون رو ببندید.
فنجان تو دستم خشک شد...
چشمام‌ ریز و به دسته‌ی مبل چنگ زدم و خودم رو جلو کشیدم.
- چمدون!! قرارِ... قرارِ کجا برم؟
نیشخندی به تعجبم زد:
- همون جایی که لیاقتش رو دارین... پیشِ گدا و گشنه‌ها.
دلم از شادی پُر شد‌... به توهینی که کرد جوابی ندادم. خنده رو لبام نقش بست، خون تو رگام‌ سرعت گرفت، مثل نفس‌هام.
نتونستم جلویِ خنده‌یِ بلندم رو بگیرم. تو مبل نیم‌خیز شدم تا بهتر بشنوم کاشف چی میگه.
کاشف قهوه رو سر کشید:
- آقا تو مراسم هستن. ملکه رو مزار شاهزاده‌ها انقدر گریه و زاری‌ کردن که حالشون بد شد و آقا برای تسکین‌شون، قول دادن تا هر چه سریع‌تر برسونمتون فرودگاه تا برگردین
نفسش رو با پوفی بیرون داد:
- امان از دست شما زن‌ها، با اون چند قطزه اشک دل سنگ رو هم آب میکنید.... ملکه وقتی شنیدن که شاه راضی به بازگشتت شده، پیش همه قول داد که دیگه آه و ناله رو تموم کنه و‌ برای خوشایند شاه، سراغ دخترش رو‌ نگیره.
آره البته که مادر میتونه... از دستش‌ برمیاد که اینکارو بکنه.. قربونت بشم‌ من.


پارت_601#  

بدون توجه به ادامه‌یِ حرفاش، پله‌ها رو یکی دو تا کرده و به اتاقم رسیدم.

رو پاهام‌ بند نبودم، انگار تو هوا بودم.

خدا رو زیر لب شکر کرده و چنگ‌ زدم‌ به چادر نماز... از ته دل بو کشیدم.

- دارم‌ برمی‌گردم سعید، حلما مامان قربونت بره، میام تا تنها نباشی.

با خودم حرف میزدم و خوشحال و خندون سری تکون داده و باز حرف‌ زدم.

زیر لب آهنگ شادی زمزمه کرده و با خوشحالی چند دست لباس تو چمدون انداختم، عکس‌ها رو از رو میز برداشتم.

- چه بخواین چه نخواین من دارم میام... بهت قول میدم سعید که دوباره عاشقت کنم.

بوسه‌ای به عکسش زدم. با عجله جانماز و چادر رو تو چمدون جا دادم.

تو حال و هوایِ خودم بودم که صفورا در نزده اومد تو و با نگرانی در رو بست. جلو اومد و دستام رو گرفت. خوشحالیم تبدیل به تعجب شد و با بُهت بهش زل زدم.

- شاهدخت خانوم ببخشید که بدن اجازه اومدم تو... خیلی نگرانتون هستم.

تو صورتش دقیق شدم و پرسیدم:

- چی شده؟

- خانوم بعدِ اومدن شما به اتاقتون، تو سالن داشتم از جناب کاشف پذیرایی میکردم که ناخواسته شنیدم...

نگاه نگران‌شو به در دوخت، موقع نگرانی گونه‌های دون دون قرمز میشد:

- انگار داشتن با پدرتون حرف میزدن... شنیدم که گفتن باشه آقا نگران‌ نباشید، حتماً... حتماً، می‌فرستم جایی که بهش بد بگذره.

دستامو رو شونه‌هاش گذاشتم تا آروم بگیره و بهش دلداری دادم:

- نگران نباش عزیزم من میرم جایی که عاشقشم، جایی که دوست دارم تا آخر عمر اونجا باشم.

چشمای خوشگلش، خندید. نفسِ راحتی کشید و فاصله رو رعایت کرد.

- اینا‌ فکر میکنن اونجا بدترین جای دنیاست، ولی اونجا برام‌ با بهشت فرقی نداره.

بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.

-‌ صفورا،‌ لطفاً به ملکه بگو، حواسش به شاه باشه، خیالش از بابت من راحت باشه، من برسم اونجا دیگه تو زندگی مشکلی ندارم.

دستام ‌رو بازوهاش، محکم‌تر قفل شد:

- بهشون بگو خودم وقت کنم‌ نامه میدم یا تماس‌ می‌گیرم.

بعد رفتن صفورا، نگران از فراموشی حرفام، نامه‌ای برای مادر نوشته و همه چی رو توضیح دادم. ازش خواستم‌ تا باهام در تماس نباشه تا به قولش عمل کرده باشه، تا باز بهونه دست پدر نده... صد در صد پدر جاسوسانی داشت که جیک و پیک کارای ملکه رو بهش اطلاع میدادن.
پارت_602#
براش‌ نوشتم، تو این مدت خودم بهش زنگ میزنم و جویایِ احوالش میشم.
نمیخوام این امید نیم‌بندی که پدر، با اشک و آه مادر نصیبم کرده، از بین بره.
بهش قول دادم با چنگ و دندون از زندگیم و عشقم نگهداری کنم.
نوشتم که من خوشبخت‌ترین زن دنیام.
صفورا رو صدا زدم و نامه رو متذکر شده و چمدون‌مو دستش دادم.
همه چی‌ مثل خواب بود، یه خوابی که دلم می‌خواست تا چشم‌ باز‌ میکنم،‌ تو باغ باشم... روی ایوان کلبه، پشت میز و کنار خانواده‌ام.
مانتویِ زیبا و بهاری با روسریِ سبز که گل‌های ریز و سفیدی داشت، پوشیدم. به اطراف نگاهی انداختم، دیگه به اون وسایل لوکس و لباس‌های گرون‌قیمتی که مادر کمدها رو باهاشون پر کرده بود، احتیاجی ندارم.
مثل دخترکان‌ سرخوش، از پله‌ها سرازیر شدم.
صفورا با راننده‌ی کاشف درمورد چمدانم حرف میزد. یاد همدم و عکس‌های ترمه افتادم. ترمه اون عکس‌ها رو مثل جونش دوست داشت، حتماً با دیدنشون خوشحال میشد.
نمیدونم‌ چرا این مدت، حتی یکی از اون عکس‌ها رو با خودش نبرده بود!!
همدم که حالش‌ بهتر شده و آماده‌ی رفتن‌ به مراسم‌ بود، با دیدن صورت خندان و گونه‌ها‌ی گل انداخته‌م،‌ به‌ پهنای‌ صورت خندید.
- ان شاءالله همیشه خندون باشی عزیز دلم، چشمات هم دارن میخندن شاهدخت جان.
محکم‌ بغلم‌ کرد و همدیگه رو بوسیدیم.
داستان رو براش‌ تعریف کردم، بهش‌ یادآور شدم مواظب مادر باشه و تا یه مدت پیش‌ پدر اسمی ازم نبره.
شاه رو میشناسم؛ تو منگنه، این تصمیم رو گرفته و ممکنه در کسری از ثانیه دستورشو برگردونه.
نباید با کاشف و سلیمان تنها باشه. بعد یه مدت به مجتبی زنگ میزنم و بهش میگم چطوری پای این موجودات کثیف رو از زندگی پدر قطع کنه. وجود اون دو تا در کنار پدر، یعنی شر مطلق.
عکس‌ها و وسایل ترمه رو برام آورد، دست صفورا دادم تا تو چمدانم بذاره. ازشون خداحافظی کرده و مادر رو بهش سپردم.
کاشف تو ماشین منتظر نشسته بود.  
راننده در رو برام باز کرد و نشستم کنارِ کاشف، مجبور بودم. تا فرودگاه راه زیادی نیست و باید تحمل کنم. مردک طوری نشسته که جایِ کمی برام مونده، جمع و جور نشستم تا کمترین تماس رو با اون حـروم‌لقمه داشته باشم.
عمداً ماشینِ کوچیکی رو برای بردن من انتخاب کرده بود.
- لیموزین رو دادم اوراق کنن.
می‌خواست این دم آخری حالم‌ رو بگیره، اما کورخونده... من رو ابرا سیر میکردم و کاشف رو زمین.
لیموزین به چه کارم میاد وقتی تو ماشین ساده کنار سعید هر روز راه باغ تا بیمارستان رو با بگو و بخند طی میکردم

پارت_599# باید موهایِ بلندم‌ رو سشوار بکشم، واقعاً خسته‌کننده و وقت‌گیر بود. تو سالن دنبال کسی گشتم ...

واااا باورم نمبشه یهویی

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بیمه راهنمایی

lmnzahra | 10 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز