#پارت_417
- سعید... تو داری... یه چیزی رو ازم پنهون میکنی... درسته!
- بخواب... داری هذیون میگی.
زخمم سوزش عجیبی داشت، انگار میخواست از زیر پانسمان بزنه بیرون.
گرسنه هم بودم ولی خواب غلبه کرد و چشمام داشت بسته میشد که با صدای وحشتناک زوزهی گرگها از خواب پریدم.
دست سعید رو محکم گرفته و فقط جیغ زدم.
- نترس مهدخت چیزی نیست!! حتماً بوی خون رو فهمیدن.
چنگ انداخته بودم رو بازوش و ول نمیکردم.
- الان یه تیر هوایی میزنم تا دَر بِرن.
مثل بید، زیر پتو میلرزیدم.
- سعید... سعید تو رو خدا من میترسم، تنهام نذار.
دوباره جیغ کشیدم و گریه کردم، به سرفه افتادم.
سعید از اتاق بیرون رفت.
نگاه به شدت نگرانم رو دوخته بودم به در اتاق، خدا کنه در رو محکم بسته باشه... اگه حمله کنن و بیان تو چی؟
سایهی سعید با تفنگی که در دست داشت، کنار در افتاد. پنجره رو باز کرد و نشونه رفت، با صدای شلیک هوایی زوزهی گرگها هم قطع شد. باز با تفنگ قدیمی لای بوتهها شلیک کرد. صدای سوت تفنگ تو گوشم پیچید.
بدنش رو از پنجره بیرون کشید و نگاهی به اطراف انداخت، به جز سوت گلوله، چیز دیگهای تو هوا نبود.
اومد کنارم نشست.
- دیگه نترس، جرئت نمیکنن بیان این وَرا.
پتو رو کنار زد:
- داری گریه میکنی؟
اشک چشمام و پاک کردم:
- به یکی زنگ بزن تا بیاد دنبالم؛ دیگه نمیخوام حتی یه ساعت تو این خراب شده بمونم.
آروم دستشو رو دستم گذاشت:
- دیروز زنگ زدم راننده بیاد؛ چند ساعت هم منتظرش نشستم. خودش دوباره بهم زنگ زد و گفت که سیل جاده رو شُسته و برده، درختهای زیادی هم تو راه شکسته و راه و بند آورده.
به جنگل کنار پنجره چشم دوخت:
- تا یه هفته، نمیتونن جاده رو تعمیر کنن.
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون، با صدای گرفتهی مسخرهای پرسیدم:
- تو بازم تب داری؟
- نه یه کم گَلوم درد میکنه، مهم نیست.
داشت دروغ میگفت.
تو تخت چمباتمه زدم و پتو رو کشیدم رو پام:
- لباسام رو میخوام، خشک شدن؟
لبخند بیرمقی زد، چشمای زیباش گود افتاده بود.
چشمایی که روزی به خاطر اونا، تو حریم عشق سعید قدم گذاشتم و کیشِ چشماش شدم.
- اینی که تنت هست، مگه ایرادی داره؟
با حرص نگاهی به بلوز خوشرنگ که حالا بدنم رو پوشونده بود، انداختم.
- من اینا رو نمیخوام، لباسای خودم رو میخوام.
برگشت و به لباسای خونی و خیس و مچاله شدهی کنار تخت، نگاهی انداخت.
- چه فرقی میکنه حالا، اینا نشد یکی دیگه.