2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88503 بازدید | 2268 پست


#پارت_415




-  کمی درد داره... یه کم تحمل کن.


تا انگشتاش‌ به کفش‌ خورد، جیغ بلندی کشیدم‌و سرم رو محکم به در کوبیدم و داد کشیدم.. دردش خیلی زیاد بود.

صدام گرفته بود و گلوم می‌سوخت. دلم می‌خواست زودتر بخوابم.


سعید به صورتم‌ نگاه کرد:

- نخواب مهدخت، الان وقت خواب نیست!


تا اون کفش لعنتی اسپورت از پام کنده شه، جون به لب شدم.

جوراب ساق کوتاه سوراخ سوراخ رو از پام با احتیاط درآورد، با دیدن زخم، حالم به هم خورد.


- نگاه نکن، روت‌و بگیر اونور.


فشارم افتاد و دلم ضعف رفت.

- درد...ش‌و چی کار ...کنم...پس.


سعید سمت آشپزخونه رفت. سرم‌و به دیوار گذاشتم و پاشنه‌ی پام‌و انقد محکم رو زمین فشار دادم که استخونش درد گرفت.


با یه پارچ آب و لَگن و صابون و جعبه‌ی کمک‌های اولیه اومد.

- باید زخم‌تو بشورم، ممکنه گرگه هار باشه.


پام رو با احتیاط تو لگن گذاشت.

با دستای لرزونم، مچ پام رو گرفتم و تا میتونستم‌ فشار دادم تا از درد وحشتناکش  کم بشه... روش کمی آب ریخت.

ناله‌ای کردم:

- آاای ی ی خیلی میسوزه!!


صابون رو وقتی به زخمای پام زد. از شدت سوزشِ زخمم، باز به گریه افتادم.

- سعید تو رو خدا تمومش کن، مُردم از درد.


ضجه زدم و سرم رو به در کوبیدم.... از موهام آب می‌چکید و با اشک چشمام‌ قاطی میشد. وضعیت رقت‌انگیزی داشتم.


تو دریایی از درد قدم گذاشته بودم که پایانی براش نبود. کف سفید صابون به رنگ قرمز در اومده بود و سوزش اون زخم وحشتناک به حدی بود که دلم می‌خواست بمیرم ولی دیگه اون درد رو تجربه نکنم.


دست‌های سعید یخ کرده و می‌لرزید.

اونم ترسیده بود. اگه روش میشد، شاید سرم داد می‌زد و حتی یه سیلی زیر گوشم می‌خوابوند.


بالاخره تمومش کرد و آروم پام‌و رو حوله‌ی تمیزی گذاشت. جای سه زخم عمیق که جای دندون‌های گرگ‌ بودن، روی پام کاملاً دهن باز کرده و دردش به آسمون رسید.

چشمام‌ رو بستم تا زخم‌ها رو نبینم. زخمی که حالا خونابه ازش بیرون میزد.


کم‌کم چشمام‌ بسته و دلم ریش شد و بیحال کنار در افتادم.

صدای سعید رو می‌شنیدم ولی نمی‌تونستم چشمام رو وا کنم.


- مهدخت... مهدخت، نخواب، کارم تموم شد، الان می‌برمت رو تخت

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


پارت_416#  




سرم انداره‌ی کوه سنگین بود و نمی‌تونستم رو گردنم نگهش دارم.


شنل رو از دور بدنم جدا کرد. گرمای نفساش به صورتم می‌خورد، حتی نمی‌تونستم لای چشمام رو باز کنم.

حواسم نبود کجام!!

دستش رو زیر کمر و زیر زانوهام برد و بلندم کرد.


صدای نفس‌های خش‌دارش زیر گوشم بود.

اونم‌ مثل من، اصلا حالش خوب نبود.

دست‌هام‌ رو هوا، مونده بود. باز‌ معلق بودم و صدای باز شدن در و بعدش با احتیاط منو رو تخت گذاشت.


شقیقه‌ام رو عمیق بوسید‌.

- باید لباسات رو عوض کنم‌.


داشت با خودش حرف میزد، دلم نمی‌خواست لباسام رو عوض کنه، یاد اون شب کذایی افتادم که به زور می‌خواست ازش تمکین کنم.

جونی نداشتم که بهش بگم، دست به لباسام نزنه، انگار رو دهنم مُهر زده بودن.

تمام نیروی مونده تو بدنم رو ریختم تو پلک‌هام و تونستم کمی لای چشمام رو باز کنم.


تصویر تیره و تار از کسی که داشت مانتوی خیس رو از تنم در می‌آورد.

دست بردم و به یقه‌ش چنگ زدم.


- کاریت ندارم... می‌گم کاریت ندارم، دستت رو بکش...


ولی گوشی نداشتم که بشنوم، رو صورتش چنگ انداختم. مچ دستمو رو هوا گرفت و ول نکرد.

صداش نزدیک‌تر شد:

- مهدخت، من دیگه هیچ‌وقت نمیذارم خاطره‌ی اون شب لعنتی برات زنده بشه.


مچ دستم‌ رو ول کرد:

- فقط می‌خوام لباسات رو عوض کنم، کاری باهات ندارم.


ملافه رو کشید روم.

- بیا، ملافه هم کشیدم، آروم بگیر تا لباس تنت کنم.


لای چشمام بسته شد، ولی هنوز نیمچه قدرتی تو دستم بود. چنگ انداختم به ملافه و محکم نگهش داشتم.

سرم رو از یقه‌ی لباس رد کرد و از زیر ملافه به سختی، تنم رو پوشوند.

صدای سشوار تو اتاق پیچید، موهامو خشک کرد.


آب خنکی که با قاشق به گلوم ریخت، باعث شد نفس عمیقی بکشم و جونی تازه بگیرم...

خدایا بزرگیت رو شکر، بازم نجاتم دادی...


ملافه رو مرتب کرد.

- آروم بگیر بخواب، همه‌چی تموم شد!


#پارت_417




- سعید... تو داری... یه چیزی رو ازم پنهون می‌کنی... درسته!


- بخواب... داری هذیون میگی.


زخمم سوزش عجیبی داشت، انگار میخواست از زیر پانسمان بزنه بیرون.

گرسنه هم بودم‌ ولی خواب غلبه کرد و چشمام داشت بسته میشد که  با صدای وحشتناک زوزه‌ی گرگ‌ها از خواب پریدم.

دست سعید رو محکم‌ گرفته و فقط جیغ زدم.


- نترس مهدخت چیزی نیست!! حتماً بوی خون رو فهمیدن.


چنگ انداخته بودم رو بازوش و ول نمی‌کردم.


- الان یه تیر هوایی می‌زنم تا دَر بِرن.


مثل بید، زیر پتو می‌لرزیدم.

- سعید... سعید  تو رو خدا من میترسم، تنهام نذار.


دوباره جیغ کشیدم و گریه کردم، به سرفه افتادم.

سعید از اتاق بیرون رفت.

نگاه به شدت نگرانم رو دوخته بودم به در اتاق، خدا کنه در رو محکم‌ بسته باشه... اگه حمله کنن و بیان تو چی؟


سایه‌ی سعید با تفنگی که در دست داشت، کنار در افتاد. پنجره رو باز کرد و نشونه رفت، با صدای شلیک هوایی زوزه‌ی گرگ‌ها هم قطع شد.  باز با تفنگ قدیمی لای بوته‌ها شلیک کرد‌. صدای سوت تفنگ تو گوشم پیچید.

بدنش رو از پنجره بیرون کشید و نگاهی به اطراف انداخت، به جز سوت گلوله، چیز دیگه‌ای تو هوا نبود.


اومد کنارم نشست.

- دیگه نترس، جرئت نمی‌کنن بیان این وَرا.

پتو رو کنار زد:

- داری گریه میکنی؟


اشک چشمام و پاک کردم:

- به یکی زنگ بزن تا بیاد دنبالم؛ دیگه نمی‌خوام حتی یه ساعت تو این خراب شده بمونم.


آروم دست‌شو رو دستم گذاشت:

- دیروز زنگ زدم راننده بیاد؛ چند ساعت هم منتظرش نشستم. خودش دوباره بهم زنگ زد و گفت که سیل جاده رو شُسته و برده، درخت‌های زیادی هم تو راه شکسته و راه و بند آورده.


به جنگل کنار پنجره چشم دوخت:

- تا یه هفته، نمی‌تونن جاده رو تعمیر کنن.


دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون، با صدای گرفته‌ی مسخره‌ای پرسیدم:

- تو بازم تب داری؟


- نه یه کم‌ گَلوم درد می‌کنه، مهم نیست.


داشت دروغ میگفت.

تو تخت چمباتمه زدم و پتو رو کشیدم رو پام:

- لباسام رو می‌خوام، خشک شدن؟


لبخند بی‌رمقی زد، چشمای زیباش گود افتاده بود.

چشمایی که روزی به خاطر اونا، تو حریم عشق سعید قدم گذاشتم و کیشِ چشماش شدم.


- اینی که تنت هست، مگه ایرادی داره؟


با حرص نگاهی به بلوز خوش‌رنگ که حالا بدنم رو پوشونده بود، انداختم.

- من اینا رو نمی‌خوام، لباسای خودم رو می‌خوام.


برگشت و به لباسای خونی و خیس و مچاله‌ شده‌ی کنار تخت، نگاهی انداخت.

- چه فرقی میکنه حالا، اینا نشد یکی دیگه.


#پارت_418




آستین بلوز رو بین انگشتام گرفته و کمی جلو کشیدم:

- اینا معلوم نیست مال کیه؟ معلوم نیست تا حالا چند تا دختر احمق رو کشوندی به این کلبه و اینا رو تنشون....


به صورتش نگاه کردم، دیگه ابروهاش جایی برای بالا رفتن نداشت. چند ثانیه مات صورتم شد و نفسی آزاد کرد.


- واقعاً که مهدخت، بس کن دیگه! من هر چی نمیگم....


از صدای بلندش، تنم لرزید.

مثل سکته‌ای‌ها بهش خیره شدم.

لباس‌های پایین تخت رو چنگ زد:

- باشه، من اینا رو آب می‌کشم و پهنش می‌کنم کنار شومینه، تا خانوووم لباس نجس تنش نکنه...


بدون‌ نگاهی، با چهره‌ای سرخ و عصبانی سمت در رفت:

- تا یه ساعت دیگه خشک میشه.


کلافه سر چرخوندم. ناراحت، زانوم رو در آغوش کشیدم. کاش لال می‌شدم و این حرف رو نمی‌زدم، اون پاک‌تر از آب دریاچه بود، پس چرا این حرف‌و زدم؟!!


تب داشت. منم با این پای چلاق، نمی‌تونستم دنبالش برم. سرمو گذاشتم رو بالشت و به سقف چوبی اتاق خیره موندم‌.

انگار افتاده بودیم رو دنده‌ی لج... دور دور لج و لجبازی بود.


نمی‌دونم چقدر طول کشید که سعید تَقی به در زد و پا به اتاق‌ گذاشت. گونه‌هاش‌ قرمز و صورتش کلافه بود.

لباس‌ها رو پایین تخت گذاشت.


بدون حرف و نگاهی گفتم:

- من... من.


سریع برگشت و به صورتم‌ دقیق شد، فکر کرد خواسته‌ای دارم.

- من بابت اون حرفا معذرت می‌خوام.


دست به کناره‌ی تخت برد. کم‌کم داشتم‌ میزدم‌ زیر گریه.


- من بیرونَم، اگه کاری داشتی صِدام کن.


حق داشت عصبانی باشه... اَنگی بدتر از این، برای سعیدی که شهره بود به نجابت و پاکی...


رفت و تنها موندم. حتی لباس زیرمم شسته و خشک کرده بود. اونا رو تنم کردم و لباس جدیدا رو تا کرده و برگشتم بذارم تو کمد، که اِتیکت لباس‌ها رو تو کمد دیدم. اون راست میگفت، همه‌ی اون لباسا جدید بودن...


باید دارو میخورد. سرخی گونه‌هاش، داد می‌زد که تب داره. نباید میذاشتم اوضاع وخیم‌تر از این بشه‌.


- سعید... سعید.

سراسیمه اومد تو اتاق.

- اون پلاستیک داروها رو با یه لیوان آب برام بیار.


تا برگرده به زور شلوار رو پام کردم، از زخمم، باز خون میومد. زیر ملافه قایِمِش کردم تا نبینه. ‌دردی که انگار خیال، بی‌خیالی نداشت


#پارت_419




قرص‌ها و آب رو آورد. باهاش قهر بودم یا ناراحت... به هر حال صحبت با سعید برام‌ سخت بود.

- سعید چیزی خوردی یا گرسنه‌ای؟


با تعجب نگاهم کرد.

- نه چیزی نخوردم، میل ندارم فعلاً.


سرم پایین بود و با قرص‌ها وَر می‌رفتم.

- برو یه چیزی بخور، این قرص‌ها مِعده‌ی خالی رو اذیت میکنه.


با چشمای‌ گرد نگاهم کرد و سری تکون داد:

- این قرص‌ها برا منه؟!!


-آره.. تب داری، گلوت هم عفونت کرده.


سری تکون داد :

- نه چرک‌خشک‌کن‌ها رو برای زخم پای خودت بخور، ممکنه زخمت عفونت کنه، معلوم نیست گرگِ هار بود یا...


- باشه می‌خورم، فعلاً تو واجبی.


نفسی آزاد کرد.

- پس بهتره با هم‌ بخوریم... میرم غذا رو گرم کنم، اگه غذا نخوری، منم نمی‌خورم... نه دارو نه غذا.


اتمام حجتِ شیرینی بود.

دلم می‌خواست یه غذای گرم بخورم.

- ساعت چنده؟


لبخند معناداری زد:

- ۳ صبح.


با حرص پتو رو کنار زدم:

- هیچی‌مون شبیه آدم نیست.


باز لبخند بی‌رنگ و رویی بود که سعید نثار اخمام کرد. خدا رو شکر تلخی تهمتی که بهش زده بودم، زیاد تو دلش نمونده.


- اشکال نداره پاشو غذا رو گرم کن بعدش باید قرصامون رو بخوریم.


مشخص بود تبش زیاده... احتمالاً دیشب تو بارون، بازم تب کرده.


- بیا کمکت کنم.


- نه... تو برو خودم میام.


چرا هیچ چیز ما شبیه دیگر آدما نیست؟ نه عشقمون، نه دوست داشتنمون، نه قَهرِمون، نه ناز کشیدنِمون.


پامو زمین گذاشتم تا برم آشپزخونه، ولی خیلی درد داشتم. نیمه‌تاریک بودن اتاق نمیذاشت خون پام به چشم بیاد.

تا به آشپزخونه برسم صد بار خودم رو فحش دادم.

چرا تنها رفتم جنگل؟ چرا دیوونه بازی درآوردم؟ چرا اون حرفای احمقانه رو به سعید گفتم؟.... این تهمت چی بود دیگه؟

‌ ‌

رو صندلی پشت اُپن نشستم.

داشت برنج رو تو دیس می‌ریخت و خورشتی که بخار لذیذی ازش بلند بود.

تنها تو کارگاه موندناش و اینکه اجازه نمیداد نوکر و کلفتی براش کار کنه، اینطور تو کارهای خونه استادش کرده بود.


#پارت_420




بوی غذا مَستَم کرد. کمی از خورشت قورمه سبزی رو با قاشق برداشتم و دهنم گذاشتم. چشمام رو بستم و با تموم وجود حس زندگی رو زیر دندونام مزه کردم.


دست پخت هر کی هست، واقعاً حرف نداشت. تا سعید حواسش نبود و داشت برنج تو دیس می‌کشید، قاشق رو پر از خورشت کردم و دهنم‌ گذاشتم.


همون موقع سمتم برگشت‌. دیس برنج تو دستش بود... سرم رو انداختم‌ پایین تا باهاش چشم تو چشم نشم.

دیس رو وسط سفره گذاشت و بشقاب من رو برداشت...تا برنج بکشه..

- یه کم بکش.. لطفاً.


کمی خورشت کشیدم، سرم رو پایین انداختم و مشغول خوردن شدم.


یکی دو قاشق بیشتر نخورده بود که ورق قرص رو برداشتم، یه آمپول و سرنگ هم برداشتم:

- وسط غذا اینا رو بخور... آمپول رو هم بعدا بهت میزنم.


صدای ورقه‌ی قرص و دارو، تو ذوق میزد ولی چه میشد کرد.

قرص‌ها رو از بشقاب برداشت و خورد. برای منم تو لیوان آب ریخت:

- تو هم بخور.


یکی از قرص‌ها رو برداشت و قورت دادم.

تو سکوت، بقیه غذامون رو خوردیم... دلم می‌خواست بازم غذا بخورم، برای خودم‌ کمی برنج کشیدم.


- بزار من برات برنج بریزم مهدخت.


بشقاب رو عقب کشیدم:

- نه لازم نکرده، خودم بَلَدم.


وقتی داشت صبحونه میخورد، همین جمله رو تو صورتم کوبید.


غذاش تموم شد، کمی مکث کرد و به بشقاب پر من نگاهی انداخت و بلند شد.

بشقاب‌شو برداشت و تو سینک گذاشت،  پشت به من مشغول شستن ظرفها شد.


باورم نمیشد که از دست گرگ‌ها نجات پیدا کردم! خدایا چه برنامه‌ای برام داری که نجاتم دادی؟


هرازگاهی نگاهش می‌کردم. بلوز و شلوار خاکستری به تن داشت. حتماً از کمد لباسای مشترکمون برداشته پوشیده‌. با یادآوری کمد لباس‌ها لبخندی روی لبام نشست و سرم‌و به علامت تاسف تکون دادم.


غذام تموم شده بود.

- ظرفِت‌و بردارم؟

ظرف رو هل دادم طرفش و آمپول رو برداشتم:

- بیا رو کاناپه دراز بکش تا این‌و بِهِت تزریق کنم.


بشقاب‌و تو سینک گذاشت. دستاش رو با حوله خشک کرد و رو کاناپه دراز کشید.

آروم و با احتیاط بلند شدم و با پاشنه‌ی پا لنگ‌لنگان سمت کاناپه رفتم.

کنار کشید تا بتونم بشینم، منم کنارش نشستم. با اون انگشت پانسمان شده و درد ناخن، به سختی آمپول رو تزریق کردم:

- یه نیم ساعت دراز بکش تا اثر کنه. تا اون موقع باید برات دستمال خیس بذارم یا پاشویه‌ات کنم.


برگشت و به پهلو خوابید:

- نه نمی‌خواد، خسته‌ام، بخوابم خوب میشم.


موقع حرف زدن تو چشمای هم نگاه نمی‌کردیم.

- هر طور راحتی.


#پارت_421




بلند شدم که با دیدن خون روی زمین، هینی کشیدم:

- وای باز خونریزی کرده.


نیم‌خیز شد و پام رو نگاه کرد. رَدِ خون از اُپن تا کنار مبل بود. سریع بلند شد و نشست. تو چشماش نگرانی رو دیدم که دوست داشتم.

- بیا ببرمت تو تخت، زود راه افتادی واسه همونه، باید پانسمان رو عوض کنم.


منتظر جواب من نموند، زود دستاشو از زیر زانو و کمرم رد کرد، منو مثل پر کاهی از رو زمین بلند کرد.


- تو خودت تب داری! منو بذار زمین‌، برو استراحت کُن. خودم دکترم می‌دونم چه جوری پانسمانش کنم.


انگار با دیوار حرف میزدم.


-  برم وسایل بیارم.

اصلاً به حرفم گوش نداد.


صدای باز و بسته شدن در ورودی کلبه رو شنیدم. چرا بیرون رفت؟

بعد چند دقیقه با وسایل پانسمان و چند برگ داخل شد.

برگ‌هارو نشونم داد:

- این‌ برگ‌ها داروهای گیاهی هستن، برای محل زخم خوبه، خونریزی رو بند میاره، نمی‌ذاره زخم عفونت کنه.


دو سه تاشو گذاشت دهنش و جَوید. پانسمان کهنه و خونی رو باز کرد. زخم ظاهر مشمئزکننده‌ای داشت. زخم رو تمیز کرد، درد تو کل بدنم پیچید. انگار داشتن رو جیگرم خنجر میزدن.


دلم نمِیومد پام‌و نگاه کنم... آخ بلندی گفتم.

- سعید یواش درد داره ها.


یه چیز گرم‌ روی زخمم احساس کردم. چشمامو باز کردم، برگ‌های جَویده شده رو، روی زخم گذاشته بود.

- آی خیلی میسوزه، این چیه آخه!!


با انگشت داشت برگای جویده شده رو، روی زخمم پخش می‌کرد.

- باید تحمل کنی.


عصبانی شدم:

- از روزی که با تو به این کشور اومدم فقط گفتی تحمل کن مهدخت، تحمل کن...


سرش پایین بود و کارش رو می‌کرد.

الان‌ چه وقت خُرده گرفتن بود آخه!

پانسمان که تموم شد پامو رو تخت گذاشتم. خواست ملافه رو بکشه روی پام که دید ملافه خونی شده.

- این کثیفه بذار برات عوضش کنم.


درد پام عصبانیم کرده بود. مثل مین جنگی منفجر شدم:

- وِلم کن دیگه، ا‌َههههه...

ملافه رو از دستش با حرص کشیدم بیرون:

- هر کی ندونه فکر میکنه عاشقمی که اینطوری تو هم وول می‌خوریم.


ایستاده فقط نگاهم کرد. با حرص ادامه دادم:

- یه روز می‌ندازیم بیرون، یه روز مهربون میشی، زخمم رو پانسمان میکنی، برام غذا میکشی.


#پارت_422




پوزخندی زدم و با حرص دستشو پس زدم:

- تو هم مثل ماهی قرمز شدی سعید، دامنه‌ی حافظه‌َت خیلی کمه، دیشب باهام طوری رفتار کردی که ترجیح دادم بمیرم ولی پیش تو برنگردم.


سرش رو پایین انداخت و گوشه‌ی تخت نشست. نفسی عمیق کشید. دلم به حالش سوخت، کمی تند رفته بودم.

یه دردم رو درمون میکنی و یه درد بزرگتر پیداش میشه.


- دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شده، خسته شدم، از رفتن و نرسیدن، از جنگیدن و شکست خوردن، از برطرف کردن سوءتفاهم‌ها، از درک نشدن...


خواست بلند بشه.

- فـرار... کِی راه چاره بوده سعید؟ سعید چرا باهام‌ حرف نمیزنی؟ از بابت کار فتانه و عکس‌العمل تو، من باید ناراحت باشم نه تو!!


مردد و سربه‌زیر مانده بود، ادامه دادم:

- رابطه‌ی خرابمون شاید با حرف زدن درست میشد.. شاید من و تو به جای اینکه اینجا میون این جنگل و کلبه از درد و تب بهم بپیچیم، تو خونه‌مون پیش دخترا داشتیم زندگیمون‌و می‌کردیم.


عقل بیهوده سَرِ طرح معما دارد

بازیِ عشق مگر شاید و اما دارد؟


بندبند وجودم داشت از هم می‌پاشید.

- دیروز بهم گفتی دوستم نداری، یادته بلند گفتی تا من کور و کَر از عِشقت، بشنوم... باشه قبول دوستَم نداری، ولی تو رو خدا باهام حرف بزن... میدونم، از چشمات میخونم که دلت پُر از حرفه، لطفاً تو خودت نریز، منو لایق همسری ندونستی، لااقل یه شنونده‌ی خوب بِدون.


اشک‌هام جاری شد، قطره‌های عرق رو تیغه‌ی کمرم سُر خورد و پایین اومد.

سرش پایین بود، تُند پلک میزد تا اشک‌هاش بیرون‌ نیاد.


- همیشه منو منتظر گذاشتی، چه تو اون دوسال که عاشقت بودم و دلم پَر می‌کشید یه بار دیگه ببینمت.


فکرم پر کشید، به جایی که دیدمش، اولین ثانیه... اون روز لعنتی و زیبا، اون حس لعنتی و دلچسب.


- اون دو سال رو با عکسات تو گوشی سر کردم... الان هم که پیشِتَم وضعیتم همچین تعریفی نداره.


سرفه‌های بلندش، دلم رو خون کرد. آب دماغم رو بالا کشیدم.

- باشه من دیگه عشق رو ازت گدایی نمیکنم، چون منم ‌غرور دارم... غروری که تو این چند ماه، چندین بار خُردش کردی.


تو تاریک و روشن اتاق هر دو اشک می‌ریختیم، من هق میزدم و او بی‌صدا.


- ولی بازم دوستِ دارم... طول میکشه تا عشقت از قلبم که نه از تک‌تک سلولهای بدنم خارج بشه... پس به خاطر احترام عشقم به تو، باهام حرف بزن... نذار حرف‌های نگفته تو دلت تَلَنبار بشه.


#پارت_423




دست‌شو گرفتم... از اشک چشماش خیس بود. سعید انقدر دور و دست‌نیافتنی شده که با حرص نفسش رو بیرون فوت کرد.


- من تو رو پاره‌ای از تَنِ خودم میدونم،

اگه آسیبی به تو برسه مثل اینِ که به من رسیده.. این همه حرف نگفته، غمباد میشه تو دلت، به قلبت فشار میاره سعید.


آرنجاشو رو زانوهاش گذاشته بود و آروم زمین رو نگاه میکرد... خودمو کِشیدم کنارش... دستمو دور بازوش انداختم.


- مادرم همیشه میگه محبت مثل سکه میمونه، اگه تو قُلکِ دلِ کسی بندازیش، دیگه نمی‌تونی دَرِش بیاری! مَگه اینکه دلش رو بشکونی... باشه قبول، دلم رو شکستی.


خنده‌ی تلخی رو لبام اومد:

- دلم رو شکستی و سکه‌ای رو بدون اینکه بدونی کِی تو دلم انداخته بودی رو برداشتی.. ولی هنوز هم بهت تعلق خاطر دارم. از زندگیت میرم بیرون، ولی اون روزی میرم که حرفای دِلِت رو بهم بزنی، خودت رو خالی کنی... میرم، میرم و دیگه پشت سرمو هم نگاه نمیکنم.


دستمو رو صورتش گذاشتم، با انگشتام ریش‌های زبر و زیباشو لمس کردم:

- میرم اونجایی که دِلی، برای دِلی تب داره، سعید عشق زیباست، تو حُرمت عشق منو نگه نداشتی.


اصلاً نِگاهم نمیکرد. بلند شد، بازوش رو کشید و به چشمام نگاه کرد:

- بخواب، بعداً حرف میزنیم.


دل سوزانم، دوباره شعله کشید.

داد زدم:

- سعید این بعداً پس کی میرسه لعنتی؟!


ما بزرگترین عذرخواهی رو به خودمون بدهکاریم چون چیزایی رو تحمل کردیم که حقمون نبود. این جدایی حقمون نبود...


با گریه تو تخت به این فکر کردم که شاید چون دلِ پدرم رو شکستم، اون از خدا خواسته هیچوقت عشق و زندگی که دنبالش بودم رو پیدا نکنم. همیشه تشنه‌ی عشق باشم، هیچوقت در کنار سعید به آرامش نرسم... با این فکرا خوابم برد.


دستشویی داشتم که بیدار شدم... در رو که باز کردم یه چوب‌دستی کنار در دیدم که از شاخه‌ی درخت درست شده بود.

خیلی به این چوب‌دستی نیاز داشتم، کار دستِ سعید باید باشه... با کمکش به دستشویی کنارِ اتاق رفتم.


با سرویس بالا فرق داشت، تو حمومش یه وان بزرگ بود. آبی به صورتم زدم، موهام خیلی آشفته شده بود، تو آینه با تصویر دختری با صورت زخمی و موهای بهم ریخته و خسته روبه‌رو شدم.

ببین از کجا به کجا رسیدی!


از دستشویی بیرون اومدم و کمی آب از یخچال ریختم و خوردم... صدای نماز خوندن سعید از بالا میومد.

ساعت روی دیوار پذیرایی ۵ صبح رو نشون میداد... آروم با کمک نرده‌ها چند پله بالا رفتم تا ببینم سعید تو چه حالیه.


جلوی پنجره رو زمین نشسته بود و تسبیح دستش بود... جانماز سبز تیره‌ای هم رو زمین پهن کرده بود.


#پارت_424




با دقت که نگاه کردم، شونه‌هاش می‌لرزید. اون داشت گریه میکرد، قرآن دستش بود و محکم اونو بین دستاش گرفته بود.


عکس‌هام رو از دیوار کنده بود... نتونستم تحمل کنم و رو پله‌ها نشستم. دیگه نمی‌دیدَمِش ولی صداش میومد.


خدایا چی تو ذهن و قلب این مرد هست!

چرا نمیگه چه مرگشه؟ تو این فکرا بودم که از پله‌ها پایین اومد.

از دیدنم جا خورد:

- از کِی اینجایی؟


دستم‌ رو به نرده گرفتم و بلند شدم...

چشماش قرمز شده بود.

- پس اینطوریه آقا سعید... درد و دِل‌هات رو با خدا میکنی و عصبانیتِت رو سر من بیچاره خالی میکنی... باشه منم از این به بعد فقط با خدا حرف میزنم.


به پایین پله‌ها رسیدم، سمتش برگشتم:

- بیا یه قراری با هم بذاریم، حالا که محکوم به زندانی شدن تو این کلبه هستیم و دلت نمی‌خواد باهام حرف بزنی، باشه ایرادی نداره.


با تعجب نگاهم کرد، دستش رو به نرده برد و بهم خیره شد.

- به منم یاد بده چطوری با خدا حرف بزنم... هر دو با خدا حرف می‌زنیم، شاید خدا این وسط واسطه شد تا بفهمم چه مرگِتِ!


به چوب‌دستی تکیه زدم:

- سعید، خدا مثل بنده‌هاش نامهربان نیست، به همه حرفامون گوش میده و قضاوت هم نمیکنه، چه درست چه غلط...! فهمیدی یا نه؟ باید نماز خوندن رو یادم‌ بدی!!


لنگ‌لنگان به اتاقم برگشتم..

تا صبح، تو تخت نشسته و به آینده‌ی بدون سعید فکر کردم. البته گذشته‌ی چندانی هم باهاش نداشتم.

خسته و عاصی تو تخت نشسته و واسه بدبختی‌هام، شماره میزدم. مرگ‌ آرزوهام رو به چشم خودم می‌دیدم.


کمی‌ صبحونه خوردم و تو مبل کنار پنجره مچاله شدم. کم‌کم نگران سعید شدم، هیچ صدایی نمیومد.

دو تا پله بالا رفتم و با تردید ایستادم ولی باز صدایی نیومد، دو تا پله بالاتر رفتم تا ببینم چه خبره؟


سعید رو تخت خوابیده بود و آروم نفس می‌کشید. ملافه رو به خودش پیچیده و هرازگاهی سرفه می‌کرد.

نگرانش شدم نکنه تب داره؟


دستمو به نرده‌ها گرفتم و با زحمت خودمو بالای سرش رسوندم. نوک انگشتامو رو پیشونیش گذاشتم، خدا رو شکر تب نداشت.

راه رفته رو برگشتم. تو پذیرایی جلوی پنجره نشستم و به طبیعت زیبای بیرون نگاه کردم. به سنگدلی روزگار و مظلومیت خودمون فکر کردم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز