#پارت_409
با کشیدهشدن دستم، ترسیده هینی کشیدم و کیف از رو دوشم زمین افتاد.
- مگه با تو نیستم!! بـرگرد کلبــه.
کیفمو برداشتم و تو چشماش نگاه کردم.
- تو هنوز مَحرم منی، سر خود هر کاری دوست داری میکنی ها؟
لبخند نیشداری زدم و سری تکون دادم.
- آره راست میگی یادم رفته بود یه آقا بالاسر هم دارم.
به راهم ادامه دادم.
- منو دیوونه نکن بیا برگرد کلبه.
- فعلا که تو منو دیوونه کردی.
با عصبانیت هُلش دادم عقب:
- کجا برگردم؟ خودت منو از کلبه انداختی بیرون.
این بار از بند کیفم کشید، نتونستم تعادلمو حفظ کنم و زمین افتادم. زانوم به تنهی درختی خورد و زخمی شد، آخی گفتم و زانوم تو بغلم جمع کردم.
نشست کنارم و سراسیمه گفت:
- چی شد؟؟!
با عصبانیت دستشو پس زدم:
- بسه دیگه دیوونه، وِلم کن به درد خودم بمیرم. دلم به حالت میسوزه... خیلی بدبختی.
کیفو از رو زمین چنگ زدم:
- حیف اون دخترا که خدا بهت داده... لیاقتشون رو نداری، برای همین بود که فاطمه رو....
ادامه ندادم و نفسزنان کمی ازش دور شدم. صدام آنقدر پر بغض بود که دلم به حال خودم سوخت. به تنهی درختی تکیه دادم و روسریمو مرتب و کیفو رو دوشم انداختم.
- آنقدر خودت رو درگیر کار کردی که برای قلبتم وقت نداری... تو سینهات به جای قلب، یه تیکه گوشت گندیده است.
نفسام به خسخس افتاد. قدمی به طرفم برداشت، دندون قروچهای کرد و زیرلب چیز نامفهومی تکرار کرد.
قدمهای محکمی که زیر پام رو لرزوند.
بیشتر از اون نمیتونستم تو درخت حل بشم.
- بیا... بیا بزن تو گوشم... آنقدر بزن تا دلت خنک بشه، ولی من از حرفم برنمیگردم... عقدهای.
- اینجا پر گرگه... تا شب چیزی نمونده، باشه هرچی تو میگی درسته، من عقدهای، من بدبخت، من بیلیاقت، ولی نرو... ماشین تو راهه.
لَنگان به راهم ادامه دادم، دیگه حرفاش حالم رو به هم میزد.
- من دیگه برنمیگردم پیش تو.
لنگلنگان و غرغر زیر لب از اون و کلبه دور شدم. به اُلدرم بُلدرمش توجه نکردم، نایی برای راه رفتن و دنبالم اومدن، نداشت. با این حال، تا از جلوی چشمام محو شه، هرازگاهی برگشته و نگاهش کردم.
به درخت تکیه داده و نگاهم میکرد و گاهی صِدام میزد. فکر نمیکرد مهدخت از دستش عاصی بشه و سر به جنگل بذاره.
چند ساعتی بود که پیادهروی میکردم.
هوا به شدت گرم بود و فکر کنم گُم شده بودم. چون این درختا رو یادمه یه بار رَد کردم... خدایا خودت کمکم کن.