2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88552 بازدید | 2268 پست


#پارت_389




ترمه با سر و صدای ما، می‌خواست بیاد بالا که با اشاره‌ی سر بهش فهموندم نیاد.

راه اومده رو برگشت، پایین پله‌ها موند و سری تکون داد. نگاه ازش گرفتم و تو همون حالت، دستامو به نرده گرفتم و به تخت و ملافه‌ی سفید، چشم دوختم.


باز روی تخت نشست، ملافه رو دور خودش پیچید... شاید لرز هم داره!!

مَحَل سِرُم خونریزی داشت... ملافه به خون نشست. دلم به حالش سوخت.

از نرده‌ها کنده شدم، یا هُلم دادن؟ نمیدونم! قدمای مُرده‌ای به سمتش برداشته و مردد کنارش نشستم... دستمو رو پیشونیش گذاشتم، تبش زیاد بود.

تو ملافه مچاله شد و به حالت قهر، ازم فاصله گرفت.


یه کمد گوشه‌ی اتاقش بود... بدون حرفی سمت کمد رفتم و  بازش کردم. پر بود از لباس‌های رنگارنگ... بوی معطر و خوشی تو اتاق پخش شد. یه تیشرت آبی براش انتخاب کردم، لباس تنش خیس عرق بود.


- بیا اینو بپوش.

توجهی نکرد، روبه‌روش ایستادم.

- باشه خودم تنت می‌کنم.


زانو زدم و دستم رو بردم به پهلوش تا لباس رو بالا ببرم، با حرص تیشرت رو از دستم کشید و گوشه‌ای انداخت.

کلافه تیشرت و از زمین برداشتم.

- چرا اینجوری می‌کنی سعید؟ بچه شدی؟


قطره خونی رو زمین افتاد. تکه‌ای پنبه برداشتم‌، روی زخم گذاشتم و فشار دادم.

با صدایی که گرفته و بغض داشت.

- مگه نگفتی دیگه دوستم نداری!! مگه دلت نمی‌خواست زودتر برگردی باغ تا وسایلت رو جَمع کنی و بری؟


چشمامون به هم نیاز داشت ولی نگاه ازش دزدیدم.

- پاشو برو دیگه.


تیله‌های سیاه چشماش غرق خون، گونه‌هاش از تب گلگون و لباش خشک بودن. من این حالش رو تا حالا ندیدم... دلم گرفت، غلط کردم که گفتم تنهاش میذارم.

جوابشو ندادم، رو پنبه چسب زدم و سِرُم دیگه‌ای آماده کردم. بی‌حال رو پاهاش خم شده بود و نفس‌نفس میزد.


- دراز بکش باید یه سِرم دیگه بزنم تا تَبِت پایین بیاد.


وضعیت صداش بدتر شد، سرفه امون نمی‌داد تا حرف بزنه.

- نمی‌خوام تبم بیاد پایین، دلم میخواد بمیرم.


بلند شد، قدمی برنداشته سرش گیج رفت و دوباره روی تخت افتاد. نشستم و سرش رو تو بغلم گرفتم. هیجان بی‌پروایی تمام وجودم رو گرفت.

نفسای عمیقی می‌کشید.

موهاش رو بی‌اراده بو کشیدم.

- تورو خدا سعید اذیتم نکن!! بخواب تا بهت سِرم بزنم.


#پارت_390




اشکم جاری شد. چرا اینطوری شدم؟ مگه من اون پایین نمی‌گفتم که، اِل میکنم و بِل میکنم!!

با لرزش شونه‌های سعید، حواسم جمع شد، گریه می‌کرد. چند دقیقه همین‌طور موندیم. باید آروم بشه و چیزی بهتر از گریه و خالی کردن بغض گیر کرده تو گلو، نیست.


دیگه حرکتی نداشت، سرشو آروم‌ روی بالش گذاشتم. رو تخت خوابوندمش و سریع دست به کار شدم.

تیشرت رو تنش کردم، بلند کردن اون بدن، برای من، واقعاً سخت بود.


سِرُم رو وصل کردم و کنارش نشستم تا مطمئن شم تبش پایین میاد.


همه چیز دردناک بود، دردناک و سخت.

زندگی تا کی میخواد، بهمون‌ سیلی بزنه!! چرا بی‌خیال من و سعید نمیشه؟


دستامون تو هم‌گره خورده و نایی برای رهایی نداشتم. کم‌کم تب سوزان بدنش، فروکش کرد.

نگاهی شیطانی به پله‌ها و نرده انداختم.

از ترمه خبری نبود، کمی‌ بدنم‌رو جابه‌جا کرده و صورتمو رو سینه‌اش گذاشتم. صدای آروم قلبش، بی‌تابم کرد.

خوشحال از حال خوب سعید، نفس عمیقی‌ کشیدم تا خودمم آروم بشم.


خیلی بده، خیلی بد... تکلیفم چرا با خودم و سعید مشخص نیست؟ دارم به کجا میرم؟ چرا دل نِمی‌کنم و نمیرم؟

سر بلند کردم، دستم‌ رفت سمت بازوهاش. دستشو گذاشتم رو سینه‌اش و عقب نشستم. راضی به نگاه بودم و بس...


سرم به شدت درد میکرد و بدنم کرخت از بی‌خوابی... چشمم به در کنار تخت افتاد، بازش کردم، سرویس بهداشتی کوچکی بود با یه دوش. نگاه گردوندم، همه چی برای یه دوش آب سرد و شستن خستگی، تو اون حموم یه وجبی فراهم بود.

سعید که خوب بود و حالا‌حالا‌ها بیدار نمیشد و ترمه هم تو آشپزخونه مشغول بود.


لباسامو گوشه‌ای گذاشتم و موهامو از پشت جمع کردم تا خیس نشه. زیر دوش، باریکه‌های خنک آب، روی پوستم‌ سُر خورده و درد و خستگی رو شست و محو کردن.

بعد بستن آب، تازه یادم افتاد حوله نیاوردم. در رو آروم‌ باز کردم.

سعید به پهلو برگشته و خواب بود. باز گونه‌هاش‌ سرخ بودن، نکنه تب داره!!


سمت کمد رفتم، کمی لباسا رو جابه‌جا کردم. حوله‌ی بلند و سفیدی، حتماً مال سعید هست. خودمو خشک کردم و بنداش رو شکمم گره زدم.

کنار سعید نشستم‌. خدا رو شکر، حالش رو‌به‌راه بود. به تاج تخت تکیه زدم و زانوهام‌و به آغوش کشیدم.


با دیدن عکس‌هام سمتشون رفتم. بعضی از عکسا مچاله شده بود. اصلاً چرا باید عکس‌های من روی دیوار باشه؟ این‌کار مگه چیزی‌ غیر از علاقه رو فریاد میزنه! پس چرا بهم نمیگه؟ نمیگه که دوسم داره تا منم‌ براش‌ جوون بدم.


نور خورشید تا وسطای اتاق اومده بود، روی زمین نشستم و پاهامو روی کف چوبی اتاق دراز کردم. گرمای مطبوعی به کف و ساق‌ پام میخورد.

خمیازه و پشت‌بندش... خماری.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_391




بخاطر بی‌خوابی دیشب، خواب مهمون چشمام شد، می‌تونستم رو مبل راحتی بخوابم‌ ولی جاذبه‌ی تختی که سعید روش خوابیده، کشش بیشتری داشت.


کنارش روی تخت نشستم و دستشو گرفتم، آروم نفس میکشید.

به نیم‌رخش خیره شدم، پیشانی بلند، لبای به خون نشسته، ریش و سبیل خوش‌فرم روی چونه‌َش و چند تار موی سفید توی موهاش دیده میشد. بینی زیبا و متناسبش با موهایی که اغلب یه طرف سرش می‌ریخت.


مگه قرار نبود وقتی بهش رسیدم، کنارش آروم بگیرم و چنین کنم و چنان کنم... حالا کنارشم ولی چه فایده!! هر دو دل‌شکسته بودیم. من از کارای اون ناراحت بودم و اونم از حرفای من.


خیلی بده که آدم هیچوقت تکلیفش با خودش مشخص نباشه. یه روزی به سعید می‌گفتم با دست پس میزنه با پا پیش میکشه، ولی حالا خودم بدتر از اون بودم. وقتی عاشقش باشی؛ مهم نیست در حقت چی‌کار کرده؟ باهات چطوری رفتار کرده؟ مهم اینه که بین این همه ناراحتی... دیدنش دلت‌و باز می‌لرزونه... هر چند ویبره‌ی قلبت مثل سابق نباشه.


مطمئن بودم به این زودیا بیدار نمیشه. کم‌کم کنارش، خوابم برد. چه مرگم بود؟

خدا میدونه....

با تکون دستای ترمه بیدار شدم، چشماش عصبی بود، آروم لب زد:

- پاشو خودتو جَمع کن! این چه وضعشه؟


حق داشت عصبانی باشه، گِره حوله باز شده بود و... حوله‌رو مرتب کردم.

موهای پخش شده روی صورتمو کنار زده و

با صدای خفه‌ای پرسیدم:

- لباسام.


نذاشت حرفم تموم بشه:

- همه رو شُستم و خشک کردم، پایین رو میز گذاشتم.

رفت سمت پله‌ها:

- بَردار بپوش تا آقاسعید بیدار نشده!!


با حرص به وضعیتم نگاه کرد و زیر لب غرید:

- معلومه چه مرگته؟ اون پایین میگی، میخوام برم. این بالا که میای با این وضعیت کنارش می‌خوابی!!


کنار‌ تخت چمباتمه زدم، چشمام سوخت.

- ساعت چنده؟


- ۳ ساعته که خوابیدی....


عصبانی بود، باید هم باشه... با دست سرتا‌پامو نشون داد و با وُلوم پایینی گفت:

- کِرم از خودته، وگرنه دو تا اتاق پایین افتاده، اون موقع خانوم....


حرف حق جواب نداشت.

ترمه با غر و اخم پایین رفت.


تب سعید کامل قطع شده بود.

از تخت پایین اومدم، کش و قوسی به بدنم داده و موهام‌رو بستم. لباسامو پوشیدم که از تو آینه نگاهم به سعید افتاد.

صورت‌شو سمتم گرفته بود و آروم نفس می‌کشید. نگاهش، تنم‌رو سوزوند.


#پارت_392




همیشه دوستم داشته باش، آخه من به جز دوست داشتن تو، چیز دیگه‌ای ندارم.


به روی خودم نیاوردم که دیدمش. خودمو مشغول تماشای اطراف کردم و ترمه رو صدا کردم.

- ترمه، آقا سعید بیدار شدن؛ براشون سوپ بیار.


جلوی پنجره، روی مبل نشستم و اَلکی با قوطی داروها وَر رفتم.‌ ‌تپش قلبم، گوش فلک رو کر کرده بود.

ترمه با سینی بالا اومد.

هنوز به خاطر تن‌پوش، اخمو بود.

با دیدن سعید، اخمش به خنده تبدیل شد.


- سلام آقا، خدا رو شکر امروز حالتون بهتره.

سعید، همیشه برای ترمه احترام قائل بود.

ترمه زیر لب سلام کم‌جونی، شنید.


سینی به دست کنار تخت ایستاد:

- این‌ سوپم بخورین، دیگه سرحال میشید به امید خدا.


بدون‌ حرفی‌ کمی خودش رو بالا کشید. ترمه بالش رو به تاج تخت تکیه داد و کمکش کرد تا بشینه.

- خانم، شما بهشون سوپ رو بدین تا من برم ظرفا رو بشورم.

و چشمکی حواله‌َم کرد.


با تعجب به ترمه نگاه کردم. سینی رو بدون هیچ حرفی روی میز گذاشت و زود فلنگ رو بست. من موندم و سعید که سرش پایین بود.

با تردید، لبه‌ی تخت نشستم. بشقاب‌و رو زانوم گذاشتم، سوپ‌رو چند بار هم‌ زدم.

یه قاشق دهن خودم گذاشتم وِلَرم بود و خوشمزه.


بدون هیچ حرفی قاشق رو پر کردم و سمت دهنش گرفتم. به روبه‌رو خیره شده بود و حرکتی نداشت.

- من از قبل آدم غمگینی بودم، بهتره برای غمگین کردن، آدم دیگه‌ای رو انتخاب کنی.


گل سرخ کنار بشقاب، زیر دستم بود، ناخن کشیدم روش. قاشق‌و تو بشقاب برگردوندم.

- معلومه چی میگی؟ مشخصه بازم تب داری.


با حرص بشقاب‌و رو میز کوبیدم.

- اگه قرارِ ته قصه‌مون اینقدر تلخ باشه،

اشکال نداره آقاسعید... فقط اینو بدون،

بازنده‌ی این بازی ما بودیم، هر دومون.


دستمو رو پیشونی گذاشتم و نفسی آزاد کردم:

- من برای غمگین کردنت نیومده بودم، هر دومون لیاقت خوشبختی رو داشتیم ولی... ولی نمی‌دونم چرا آخر داستانمون این شد.


موهای‌ اطراف گردنم رو با خشم، پس‌ زدم.

بخار سوپ محو میشد و من و سعید ساکت... باز بدون توجه به حرفاش، بشقاب رو برداشتم‌ و قاشقی سمت دهنش‌ گرفتم.


- باشه... تو راست میگی،‌ وجود من تو زندگیت، عایدی جز غم برات نداشت، بخور تا خوب بشی، منم بتونم‌ زودتر برگردم.


دسته‌ی فلزی قاشق، اگه‌ چوبی بود، زیر فشاری که تو مشتم بود حتمی می‌شکست.

صداش از ته گلو اومد:

- میل ندارم.


- حتماً باید بخوری.

خودمو کمی نزدیک‌تر کشیدم و چند قاشق زوری خورد مثل یه بچه با توپ و تشرم، رام شده بود.


#پارت_393




- دیگه میل ندارم...بسه، یه کم حالت تهوع دارم.

صداش‌ طوری دورگه و پربغض بود که منم، نگرانی به گلوم چنگ زد. دلم‌ برای هر دومون سوخت...


با دستمال دهن‌شو تمیز کرد.

بشقاب نیمه رو تو سینی گذاشتم و ازش رو گرفتم:

- چند روزه خودت رو اینجا زندونی کردی، که چی بشه؟


کلافه نفس‌شو بیرون داد. دستمال میون انگشتاش وول میخورد.


- مثل دختر بچه‌ها قهر کردی و همه رو نگران... ببین‌ تو چه وضعیتی هستی؟ بَدنت ضعیف شده... باید به خودت برسی.


مثل مادری که نگرانش باشه، دستم‌و زیر چونه‌َش برده و سرش رو بلند کردم.

تو چشمای هم خیره شدیم.

- آنفولانزای بدی گرفتی... خیلی بد، همه نگرانت شدن.


دستم از زیر چونه‌‌ش سمت بالا رفت... گردی صورتش وسط دستم بود.

- به آقابزرگ و خانم‌بزرگ بگم اینجایی؟


سرشو عقب برد و به تخت تکیه زد:

- زحمت نکش.. الان حسام همه عالم رو خبر کرده.

پاهاش رو دراز کرد:

- به راننده زنگ بزن بگو آقابزرگ و خانم‌بزرگ رو بیاره اینجا، شمارو برگردونه.


سرش رو باز پایین انداخت.

از این حرفش ناراحت شدم... جوابش رو ندادم. بی‌توجه، قاشقی پر کردم و سمتش گرفتم.

- دیگه بسه، نمیخورم.


با عصبانیت قاشق رو تو بشقاب نیمه‌پُر گذاشتم و ترمه رو صدا زدم.

ترمه سینی چای به دست بالا اومد. سینی رو میز پاتختی گذاشت، گل‌سرخ و نبات و نقل، دو تا چای‌دبش و خوش‌رنگ.

انگار‌ برای خواستگاری‌ سینی‌ چیده بود!

رو به سعید کرد:

- آقا شما که چیزی نخوردین!! یه کم بخورین تا جون بگیرین.


سعید زیر لب تشکری کرد و ساکت شد.


- تو جیب مانتوم شماره راننده هست، بهش زنگ بزن بگو بابا و مامان آقارو بیاره و ما رو برگردونه!!


ترمه گره‌ریزی به ابروهای پرپشتش داد و نگران، نگاهش بین من و سعید چرخید و  چشمی گفت و رفت.


نگاهِ سعید به حوله‌ی روی مبل افتاد.


- خواب بودی، دلم‌ نیومد بیدارت کنم. مجبور شدم حوله‌ی تو رو بردارم.


کمد رو نشون داد:

- یکی هم برای تو گرفته بودم... خوب نگاه نکردی.


با تعجب نگاهم‌ سمت کمد رفت.

- واقعا!! حوله برای من!!


درهای کمد رو کامل باز کردم. از چیزی که دیدم شُوکه شدم... لباسای شیک و رنگارنگ‌، روسری‌های عالی، تاب و شلورکای زیبا... پیراهنای بلند تابستونی خوش‌رنگ و لباس خوابای توری.


#پارت_394




بوی عطری آشنا... عطری که اکثراً ازش استفاده می‌کردم، حالا بین این لباسا..!!


- اینا برای کیه؟

دلم می‌خواست بدونم، با اینکه شک داشتم.


- برای تو گرفته بودم... فکر کردم برای ماه عسل بیایم اینجا.


با دست کشیدن روی لباس‌ها خودمو مشغول کردم...نمی‌خواستم‌ سعید بدونه حالم عوض شده و با حرف دیگه‌ای زار میزنم، به تلنگری‌ بند بودم، اون حتی لباسای ماه عسلمون رو هم انتخاب کرده بود، کجای کار رو اشتباه رفتیم که حالا باید با حسرت به اون لباسا دست بزنم و تو دلم غوغا بشه.


- دیگه فایده‌ای نداره سعید!! برای این حرفا خیلی دیر شده.


در کمد رو بستم. به سرعت اشک چشماش‌و گرفت و زیر ملافه خزید.


- یه نفر، یه حرف قشنگی‌ زده!! میگه با کسی باش که گوش‌های خدا رو از اسم تو پر کرده.


روبه‌روی تخت ایستادم. همچنان سرش زیر ملافه و تو خودش مچاله بود.

- تو منو میخواستی، ولی هیچوقت این حرف‌و بهم نگفتی.


دستم رو ملافه رفت، دست رو شونه‌اش گذاشتم.

- من تشنه‌ی شنیدن یه جمله‌ی عاشقانه از تو بودم، ولی افسوس که منو لایق اون جمله ندونستی.


سری به تاسف تکون دادم:

- البته من احمقم، نتونستم از وضعیت آشفته‌ی حس و حالم بهت بگم، نگفتم و این‌ شد که داریم می‌بینیم.


برای اینکه راحت باشه، خواستم‌ برم‌ پایین که صِدام کرد:

- مهدخت... منو ببخش، خیلی اذیتت کردم.


رو پاشنه چرخیدم، اشک چشمام رو کنترل  کردم تا روون نشه:

- شما مردا چرا انقد...؟ خیلی راحت دل آدم رو می‌شکنین و بعدش میگین ببخشید، فقط همین!!


با صدای من، ترمه سراسیمه خودشو بالا رسوند. گره روسری‌شو محکم کرد:

- یا خدا باز چی شده؟ من نمی‌تونم شما رو دو دقیقه تنها بذارم.


چشم غره‌ای به من بیچاره نثار کرد:

- خُب مثل دو تا آدم، حرفاتون‌ رو بزنید و سنگاتون رو وا بِکنید، این دیگه بالا رفتن‌ صدا نمی‌خواد.

بعدم رو کرد به من، منی که دستام رو شکم غلاف شده و عصبی بودم.

- آقا حسام اومده ملاقات، خانم مانتوت رو آوردم بپوشی.


نگاه غضبناکی به سمت سعید حواله کردم، مانتو رو گرفته و پوشیدم و کنار پنجره رفتم. به لبه‌ی پهن پنجره تکیه دادم.

روسریم روی مبل بود، سرم انداختم و جلوش رو گره نزدم.


#پارت_395





حسام با یا اللهی بالابالا اومد‌.

خستگی چهار ساعت رانندگی تو صورتش هویدا بود. سلامی داد که با تکون سر جوابش رو دادم.


- سلام سعید جان خوبی؟

لبه‌ی تخت نشست و پیشونی سعید رو بوسید.


سعید کمی جابه‌جا شد. از قیافه‌ی درهم ما متوجه شد که هر دو ناراحت هستیم.

- خب خانم دکتر، چه خبر از مریض ما؟


سمت من اومد و کنارم‌ ایستاد.

هر دارویی که اون دو روز به سعید تزریق کرده بودم رو براش توضیح دادم.

حسام تک‌تک اجزای صورتمو زیر نگاه تیزبینش گرفت و به چشمام‌ رسید.

فهمید گریه کردم.


- حالا چرا گریه کردین؟ نگران نباشید!! یه سرماخوردگی ساده است، چیزی نیست که...


حسام با منظور حرفش رو ادامه داد:

- خوب گناه از خودتونه، چرا باید بذارید کار به اینجا بکشه؟


سعید هم سرش رو پایین انداخته بود...

با اخم نگاه‌مو از داروها گرفته، به بالا و روی صورت خندون حسام ثابت موندم.


- خوب شد اومدی، مهدخت و ترمه خانم رو هم با خودت ببر.


رفلاکس برگشته‌ی معده‌ام رو قورت دادم، ته حلقم‌ سوخت... تلخ و زهر.


حسام استکان خالی چای رو تو سینی گذاشت و رو به من کرد و با چشمانی گرد جواب داد:

- ببرم؟! کجا ببرم؟ تو هنوز حالت خوب نشده... باید یه دکتر بالا سرت باشه.


میخواد تنها باشه، بهتره باشه...

پیش دستی کردم :

- شما هستین پس لازم نیست من اینجا باشم، میرم آماده شم.


از نیمه‌راه برگشتم :

- راستی ترمه با راننده تماس گرفته، شما زحمت نکشید ما با ایشون می‌ریم.


ترمه برگشت سمتم و سینی چای رو همزمان برداشت:

- نه خانم هنوز زنگ نزدم.


با عصبانیت نگاهی، به نگاه مظلوم و بی‌گناهش انداختم.

حسام از سعید رو گرفت، بلند شد و ذکری زیر لب گفت و سری تکون داد. گوشی تو دست، باهاش ور رفت، انگار‌ میخواست به کسی زنگ‌ بزنه.


- کجا خانم دکتر!!



#پارت_396




از کنارش رد شدم و پا تند کردم‌ سمت پله‌ها، باز هوای اونجا برام کم بود، نفس کم آورده بودم... سعید پیش‌ همه منو پس‌ زده بود، حالا هم‌ پیش حسام.

به اولین پله که رسیدم، با شنیدن صدایی تو جا میخکوب شدم:

- حسام من هروقت مهدخت رو می‌بینم‌ قلبم مثل برف‌ روی شاخه‌های بید مجنون پیر ته باغ، هُری پایین می ریزه.


صدای خنده‌ی حسام اومد:

- وای... وای پسر تو عاشق‌ شدی رفت.


صدای نفسای‌ سعید از پشت گوشی، با خنده‌ای تو گلو:

-  سعید خان بالاخره عاشق شد... تو عاشق شاهدخت شدی، خودت خبر نداری!!


- آره میدونم، هروقت می‌بینمش، حرفی رو که می‌خواستم‌ بهش بگم یا کاری رو که میخواستم انجام بدم یادم میره.


صدای کف‌زدن حسام، گوشام رو آزار داد... بی‌تاب منتظر شنیدن بقیه‌ی حرفاش بودم.

برای اینکه نیفتم، دست انداختم به نرده... ترمه خودش رو کنارم رسوند و ستون بدنم‌ شد. بدنِ سِری که هر لحظه با شنیدن اون حرفا، که آرزوی چند ساله‌ام بود، شل میشد و توان و تحملی نداشت.


- شاهدخت... اون یه شاهدختِ حسام... حیفِ، نباید پاسوز من و دخترام بشه، لیاقتش یکی مثل من نیست.


خنده‌ی تلخ و بغض‌دار سعید:

- دختر شاه پریون که میگن، یعنی مهدخت... وقتی می‌بینمش سر سفره‌ی محقر ما بدون هیچ اعتراضی می‌شینه... تهمت‌ها و حرف‌های زشت فتانه رو می‌شنوه، ولی دَم نمی‌زنه، بهش مشکوک میشم. نکنه بعرا کاری اومده و ازدواج و صلح بهونه است!! نمی‌دونم تو یه برزخی هستم که نگو.


صدای نفس‌نفس‌زدن سعید و پشت بندش خنده‌های‌ هیستریکش:

- کسی از قلبم خبر نداره... دیگه تحمل دوریش رو ندارم، هر وقت می‌بینمش، نفس کم میارم. همه میگن، باید تا سال عماد صبر کنیم ولی از دل بی‌صاحاب من خبر ندارن. نمیدونی چه حال بدیه؟ وقتی داریش و نمیتونی کنارش باشی... یا... یا... نمیدونی واقعاً برای چی اومده تو زندگیت؟


حسام میون حرفش‌ پرید:

- خوب امتحانش‌ کن...


- کردم... چند بار، شاید آنقدر زرنگه که دم به تله نمیده، شاید هم واقعاً خودش رو فدا کرده تا دو کشور با هم دوست باشن.


دست به پیشونیم بردم، داغ بودم.

سمت پذیرایی برگشتم تا کسی صورت به عرق نشسته‌ام‌رو نبینه.

ترمه بازوم‌رو چنگ‌زده بود و با هر جمله‌ی احساسی و بغض‌دار سعید، اشک چشماش روون بود و گره انگشتاش رو دور بازوم محکم‌تر میکرد.


- شبا خواب ندارم، روزا خوراک... سر کارم که میرم بابا بهم طعنه میزنه که پسر حواست کجاست؟ رو اَبرا سیر میکنی. فکر کنم بابا هم فهمیده، انتظار نداشت ولیعهدش به این زودی وا بده... از خجالت نمی‌تونم تو روشون نگاه کنم.


#پارت_397




صدای خنده‌ی حسام و آبی که تو استکان‌ ریخته میشه:

- از دست رفتی سعید خان...


- تصمیمم رو گرفتم حسام. فردا میرم بهش پیشنهاد میدم تا سال عماد ۳ ماه بیشتر نمونده،‌ اگه قبول کنه‌ با هم مَحرَم بشیم... دیگه نمی‌خوام شبا تنها بخوابه


خنده‌ی حسام و صدا قطع شد.

حسام این مکالمه رو از گوشی که دستش بود و ضبط کرده بود، پخش میکرد.


حالتی بین غم و شادی داشتم، ما چقدر مظلوم بودیم... چرا به هم نگفتیم‌ که برای هم میمیریم؟ جون میدیم؟


ترمه هاج‌و‌واج با دهن‌باز و فین‌فین دماغ و به دست گرفتن‌ سِلاح گریه... به سعید خیره مونده بود. هیچ حرفی برای گفتن نمونده بود.


سعید انگار دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت، شونه‌هاش مثل سرش پایین افتاده بود. شاید انتظار این حرکت حسام رو نداشت، فکر نمیکرد وقتی داره مکنونات قلبی‌شو برای دوست چندین ساله‌اش، بازگو میکنه... حسام‌ دست به این کار بزنه.


حسام سمتم اومد. از گوشه‌ی چشم، دیدمش... پشتم به همه بود، ترمه چسبیده بهم زار میزد.


- خانم دکتر به همون قرآنی که همه بهش اعتقاد داریم، سعید نمی‌دونست دارم صداش رو ضبط می‌کنم.


به سعید اشاره کرد، سعیدی که حالا گونه‌هاش گل انداخته بود، کمی عصبی بود و نفس‌نفس میزد. خسته و درمونده، با نفس‌های عمیق... نمی‌تونست از اون وضعیت نجات پیدا کنه.


- می‌شناسمش، انقدر مغرور هست که عمراً بهتون بگه دلباخته‌تون شده... برای همین این‌کارو کردم... مطمئن بودم یه جایی به درد می‌خوره. البته با این وضعیت عاشقیش، یه روزی پیشت وا میداد... امروز که با گوشی شما تماس گرفتم، ترمه خانم جواب داد، گفت که شما تصمیم گرفتین تا برگردین.


رفت و به لبه‌ی پنجره تکیه زد:

- برای همین خودمو رسوندم تا به هر دوتاتون بگم شما به هم علاقه دارین.


دستام میله‌ی آهنی‌رو محکم‌ گرفته بود، ‌کاش حسام‌ یه لطفی میکرد و داستان رو تموم‌ میکرد.

قبلا فکر میکردم تحمل این حرفا رو دارم، سعید به عشق اعتراف‌ کنه و من غرقش بشم... ولی حالا، نفس کم آورده بودم و تن بی‌حسم، جوابگوی اون همه عشق نبود.


- به این عشقتون غبطه می‌خورم. ولی هر دو مغرور هستین.. بهش اعتراف نکردین و هر روز از هم فاصله گرفتین. این وسط یه سِری اتفاقایی افتاد که به این جدایی‌ها دامن زد.


سعید چه حالی داشت؟ می‌خواستم ببینمش... ولی نمی‌تونستم برگردم.


- مهدخت خانم، آقا سعید، خواهش می‌کنم هر دو قبل از هر تصمیمی بشینید با هم حرف بزنید.


با شنیدن حرفایی که روز و شب آرزوی شنیدنش رو داشتم، دیگه نای ایستادن نداشتم.


#پارت_398




از جلوی پنجره کنار اومد و کُت‌شو از روی مبل برداشت. حالا که حرفاش رو زده بود، خوشحال رو به ترمه کرد.

- خوب ترمه خانم یه چایی نمیدین دست من!!

خندان به ترمه‌ی گریون گفت:

- راستی کلی غذا و وسیله آوردم بیاین کمک کنید تا اونا رو بیاریم آشپزخونه.


ترمه بازوم‌‌و رها کرد و بدون حرفی از پله‌ها سرازیر شد پایین... انگار داشت از اونجا، از اون فضای خصوصی دونفره فرار میکرد.


حسام هم با اکره، از کنارم رد شد و رو دومین پله برگشت و نگاهمون کرد...

خندید، پیروزمندانه...


ناگهان پر از غمی شدم که از تحملم خارج بود. چقدر بد... همدیگه رو دوست داشتیم و.... نمی‌دونستم چی بهش بگم.

احساسی که دارم، نه قابل بیان هست نه قابل درک..‌ تو یه مه غلیظ غوطه‌ور بودم... همه‌چیز خاکستری بود.

یه حس ملس و دوست‌داشتنی، حسی از خجالت...


تقصیر من هم بود.

به خودم جرئت دادم، از نرده فاصله گرفته و سمتش برگشتم. مثل من بود، به خدا حس هر دومون، عین هم بود.


کاش میشد برم سمتش، در آغوشش بگیرم تا آروم بگیره. سکوت بینمون، با بگو و بخند ترمه و حسام شکست.

ترمه درحال تعریف کردن موضوعی بود و حسام گاهی بلند می‌خندید و نه بابایی می‌گفت.

چی تعریف میکرد؟ تا یادم میاد این چند وقت اخیر، اتفاق خنده‌داری برای من و اون نیفتاده!


- میشه سِرُم‌ رو دربیاری!! باید برم دستشویی.


از‌ فکر و خیال و نرده‌ها کنده شدم. سمتشرفتم و روی لبه‌ی تخت نشستم.

شوک حرفای سعید، بغضی تو گلوم جمع کرده بود، توده‌ای که پایین نمی‌رفت و می‌خواست صاحبش رسوا بشه.


سِرم تموم شده بود، اصلا نگاهم نمی‌کرد... از کنارش بلند شدم.

خواستم کمکش کنم ولی حالش بهتر شده بود و خودش بدون سرگیجه بلند شد.

دست‌پاچه، انگار برای اولین بار کنارش نشستم. آرنج رو زانوهام، به حرفایی که چند دقیقه‌ی پیش شنیدم، فکر کردم.


کاش سعید فقط یکی از اون جملات رو بهم می‌گفت. دریغ که عاشق بودیم و این عشق رو از هم قایم‌ کردیم... شاید اون موقع سعید دست رو من بلند نمی‌کرد؟ شاید قلبم ازش نمی‌شکست؟ و از دیدن هیبت مردانه‌َش نمی‌ترسیدم!!


شاید همه می‌فهمیدن که عاشقیم و کم بهمون گیر می‌دادن، به پرو پای عشق تازه جوونه زده‌ی من و سعید گیر میدادن... شاید فتانه.....

خودم چی؟ چرا نگفتم؟

ترسیدم، ترسیدم، دروغگو و جاسوس خطاب بگیرم. شرم پس‌زده شدنم، حیا از این کار که عیب تلقی می‌شد.

خلاصه که من و سعید، تشنه کنار دریایی از عشق بودیم و..


پارت_399#  




صدای دوش آب اومد، وای چرا... رفتم تا نذارم دوش بگیره ولی صدای آب نذاشت صدای در زدنم رو بشنوه.

- سعید... کاش...


هنوز حالش خوب نشده! حوله‌َش رو آماده کردم... رو مبل منتظرش موندم.

اصلا به چیزی فکر نمی‌کردم... زیر لب یه آهنگ معروف رو زمزمه کردم تا فکرای مزاحم‌رو از خودم دور کنم.


تن‌پوش حموم دستم بود. بهتر بگم تو بغلم، محکم نگهش داشته بودم.

در حموم رو باز کرد، به سرعت کنار در رفتم.

- بیا سعید!


خودشو پشت در پنهون کرد، انتظار نداشت من رو ببینه!!

صورت و بدنش تو بخارای حموم محو شد.

- ممنون.


- چی میخوای بپوشی تا از کمد بیارم؟


موهای خیسش رو پیشونی، جلوی تن‌پوش رو گره زده بود و بیرون اومد:

- زحمت نکش، خودم‌ برمیدارم.


سمت پله‌ها رفتم، برگشتم و نگاهش کردم. کنار تخت وایساده و نگاهم میکرد.


از حسام و ترمه خبری نبود... تعجب کردم، کجا می‌تونستن رفته باشن؟

خودم رو کنار اسکله دیدم... اینجا رو دوست داشتم. چند نفس عمیق لازم بود تا کمی حالم جا بیاد.

به اطراف دریاچه‌ی آبی و کناره‌های سبزش چشم‌ گردوندم، عجیب که حسام و ترمه اونجا هم نبودن.

دستام رو تو سینه بغل کردم، فکرم رفت به آینده... آینده‌ای که معلوم نبود... تاریک.


صدای پرنده‌ها لحظه‌ای قطع نمیشد.

با گوشی ترمه تماس گرفتم:

- اَلو... کجایین شماها؟

با چشمانی گشاد از تعحب سر بلند کردم.

- چی؟ با حسام برگشتی باغ!!


با عصبانیت و تعجب رو صندلی اسکله وِلو شدم.

- چـــرا؟؟؟ پس من چی!؟


موهایم را پشت گوشم سُراندم و با خشم غریدم:

- واقعا که ترمه!! چی‌چی رو ببخشم؟ منو اینجا تنها گذاشتی و رفتی بعدش میگی ببخشمت.


صدام‌ بیش از حد بالا رفت... پس‌ بگو برای چی‌ قهقهه میزدن!!

با مشت رو زانوم کوبیدم و صِدام کم‌جون شد:

- حسام بیخود گفت، من نمی‌خوام باهاش تنها باشم!! بابا چرا نمی‌فهمین همه چی بین ما تموم شده! اون رو من دست بلند کرده و بینمون دیگه حُرمتی نسیت.


از صندلی بلند شدم و سمت کلبه برگشتم. ترمه یک ریز حرف میزد و غیبتش رو توجیه می‌کرد.

با حرص چند شاخه گل داوودی رو که اطراف کلبه رشد کرده و قد کشیدن، کشیده و زیر پا لگدکوب کردم. زورم به این بی‌زبونا رسید. همیشه همین بود، اونی که نمی‌تونه از خودش محافظت کنه، از حقش دفاع کنه، باید بمیره...


#پارت_400




- من نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم‌ چی به صلاحم هست!! حسام چی کاره‌ی منه که بخواد برام تصمیم بگیره.


صدایِ خفه‌ی ترمه از پشت گوشی، نشون می‌داد، حرفام رو حسام هم شنیده.

- باشه... باشه، ما نصف راه رو اومدیم... حالا چی کار کنیم؟


- همین الان برمی‌گردین، یا راننده رو می‌فرستی دنبالم وگرنه خودت می‌دونی چی کارت می‌کنم!


با عصبانیت گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم. زیر لب غُر زدم:

- فکر میکنه من اینجا بمونم دیگه کار تمومه!!


داشتم لِه شدن خودم رو تماشا می‌کردم.

چشمام‌ سوخت، از نور خورشید بود که چشمام رو هدف گرفته بود یا از شانس و اقبالم.

برگشتم و دوباره رو اسکله نشستم، به پله‌ای که آب روش رو گرفته بود، نگاهی انداختم. اشک چشمام روون شد، به چه روزی افتادم که همه باید برام تصمیم بگیرن، چون خودم، خوب و بدم‌و نمیدونم.


بوی خوش طبیعت، چمنای اطراف دریاچه، زیادی فضا رو دلنشین کرده بود.

گرمای دلچسب رو موهام، نمیدونم با احساسات متناقض وجودم چطور کنار بیام.

بعد از کلی گریه، مثل همیشه... مثل هر بار... با تنی خسته به سختی بلند شدم.


صدای تبری از دور میومد، تبری از جنس خود درخت که بهش خیانت کرده بود.

موقع اومدن یادمه اون پایینا، تو تاریکی، چندتایی چراغ دیدم، انگار یه روستا نزدیک دریاچه بود.


دستم به دستگیره‌ی در نمی‌رفت، برگشتم و روی پله نشستم. دستمو رو لبام گذاشته و باهاشون وَر رفتم. از دست ترمه و حسام و نقشه‌هاشون، خیلی عصبانی بودم.


به کلبه برگشتم، بی‌هدف شروع به قدم‌زدن کردم. ترمه آشپزخونه و کلبه رو مثل دسته‌ی گل ترو تمیز کرده بود.

اگه سعید بفهمه تنها موندیم، چی میگه؟


در یخچال و فریزرو باز کردم.

پر بود از میوه و غذای آماده تو قابلمه‌های کوچیک و بزرگ.

با چه سرعت عملی، سمانه این همه غذا و خوردنی آماده کرده بود!


با یادآوری دوباره‌ی قیافه‌ی ترمه، موقع نقشه ریختن با حسام، باز عصبانیت فرونشسته‌م... به پا خواست.


رو صندلی نشستم و فکرم مشغول بود که با صدای افتادن چیزی رو زمین از جا پریدم.

از پله‌ها بالا رفتم، سعید رو زمین افتاده بود. به سرعت برق رسیدم پیشش.

سرشو بلند کردم و روی پام گذاشتم.

چی شد؟ باز رنگش‌ مثل گچ‌ شده بود.


- سرم گیج رفت.


- سعید تو نباید میرفتی حموم!! مثلا مریضی‌ها!!

تو همون حالت چند دقیقه‌ای موندیم.

بلوز و شلوار راحتی و گشادی تنش بود.

هرچی بپوشه بهش میاد... به قد و بالای کشیده و عضلانیش.

منم اینجا آدمم ها 😂رمان داشتی منم در لیست تگ شدگانت قرار بده بانو ❤️

ندیده بودمت توکامنتهای قبلیم😂😂😂

چشم حتما♥

اگه کسی بشناسی رمان نیخونه اینجاتگش کن😊


#پارت_401




بلندش کردم:

- بیا بهم تکیه بده تا ببرمت رو تخت، سر گیجه که نداری؟


- نه الان خوبم.


- بهم تکیه بده، نترس وِلِت نمی‌کنم بیوفتی زمین.


آروم با هم بلند شدیم و رو تخت بردمش:

- دراز بکش.


- نه، میخوام کمی بشینم.


بوی شامپویی که به موهاش زده، تو مشامم‌ به پرواز دراومد.

- چایی بیارم؟ مایعات داغ برات خوبه.


بی‌توجه به خواسته‌َش، به سرعت از پله‌ها پایین رفتم. دیگه حال و هوای چند دقیقه‌ی پیشم یادم رفته بود، یعنی با دیدن رنگ و روی سفیدش، نگرانش شدم.

دستپاچه، چای تو قوری و آب داغ رو قاطی کردم و نباتی توش انداختم.


ترمه راست میگه!! اون حالا‌حالاها به پرستاری نیاز داره.

لیوان بزرگ چای به همراهِ عسل و لیمو تو سینی گذاشتم و بالا بردم‌.


روی تخت نشسته بود و آرنجاشو روی زانوهاش گذاشته و به نقطه‌ی خیره مونده بود.

سینی‌و روی میز گذاشتم.

پلکاش رو هم افتاده بود، انگار خوابیده باشه. روتختی رو روی دوشش انداختم.

نگاهم کرد و خودشو تو روتختی قایم کرد.


- سردته؟


از غمی که تو نگاهش بود، دلم‌ گرفت.

خسته و غم‌زده.

نگاهمو ازش دزدیدم و مشغول هم‌زدن چای شدم.

- سعید آماده شد بیا بخور.


استکان تو دستاش می‌لرزید، ناخودآگاه دستش رو گرفتم.

مثل یخ شده بود، دلشوره پیچید تو دلم.

- چرا انقدر بدنت سرده؟


چرا این داروهای لعنتی جواب نمیده؟

انگار همه‌چی دست به دست هم دادن و دارن دیونه‌ام میکنن.

نگران دستامو دور بدنش پیچیدم:

- کاش حموم نمی‌رفتی!! چایی رو بخور بدنت گرم بشه.


چایی رو نفس‌نفس‌ نوشید. نگاهش کردم، نمی‌تونم خودم رو گول بزنم، من برای این مرد می‌میرم. پس چرا باید ناراحتش کنم؟


- سعید یه کم حالت بهتر شد؟


لیوان رو تو سینی گذاشت:

- یه جوریم مهدخت!!


به سرعت بلند شد و رفت دستشویی، دنبالش رفتم. تو توالت فرنگی خم شد و بالا آورد.

خیلی ترسیدم، دستمو روی پیشونیش گرفتم و موهاش رو نگه داشتم، بلند شد و چند نفس عمیق کشید و صورت‌شو شُست.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792