#پارت_392
همیشه دوستم داشته باش، آخه من به جز دوست داشتن تو، چیز دیگهای ندارم.
به روی خودم نیاوردم که دیدمش. خودمو مشغول تماشای اطراف کردم و ترمه رو صدا کردم.
- ترمه، آقا سعید بیدار شدن؛ براشون سوپ بیار.
جلوی پنجره، روی مبل نشستم و اَلکی با قوطی داروها وَر رفتم. تپش قلبم، گوش فلک رو کر کرده بود.
ترمه با سینی بالا اومد.
هنوز به خاطر تنپوش، اخمو بود.
با دیدن سعید، اخمش به خنده تبدیل شد.
- سلام آقا، خدا رو شکر امروز حالتون بهتره.
سعید، همیشه برای ترمه احترام قائل بود.
ترمه زیر لب سلام کمجونی، شنید.
سینی به دست کنار تخت ایستاد:
- این سوپم بخورین، دیگه سرحال میشید به امید خدا.
بدون حرفی کمی خودش رو بالا کشید. ترمه بالش رو به تاج تخت تکیه داد و کمکش کرد تا بشینه.
- خانم، شما بهشون سوپ رو بدین تا من برم ظرفا رو بشورم.
و چشمکی حوالهَم کرد.
با تعجب به ترمه نگاه کردم. سینی رو بدون هیچ حرفی روی میز گذاشت و زود فلنگ رو بست. من موندم و سعید که سرش پایین بود.
با تردید، لبهی تخت نشستم. بشقابو رو زانوم گذاشتم، سوپرو چند بار هم زدم.
یه قاشق دهن خودم گذاشتم وِلَرم بود و خوشمزه.
بدون هیچ حرفی قاشق رو پر کردم و سمت دهنش گرفتم. به روبهرو خیره شده بود و حرکتی نداشت.
- من از قبل آدم غمگینی بودم، بهتره برای غمگین کردن، آدم دیگهای رو انتخاب کنی.
گل سرخ کنار بشقاب، زیر دستم بود، ناخن کشیدم روش. قاشقو تو بشقاب برگردوندم.
- معلومه چی میگی؟ مشخصه بازم تب داری.
با حرص بشقابو رو میز کوبیدم.
- اگه قرارِ ته قصهمون اینقدر تلخ باشه،
اشکال نداره آقاسعید... فقط اینو بدون،
بازندهی این بازی ما بودیم، هر دومون.
دستمو رو پیشونی گذاشتم و نفسی آزاد کردم:
- من برای غمگین کردنت نیومده بودم، هر دومون لیاقت خوشبختی رو داشتیم ولی... ولی نمیدونم چرا آخر داستانمون این شد.
موهای اطراف گردنم رو با خشم، پس زدم.
بخار سوپ محو میشد و من و سعید ساکت... باز بدون توجه به حرفاش، بشقاب رو برداشتم و قاشقی سمت دهنش گرفتم.
- باشه... تو راست میگی، وجود من تو زندگیت، عایدی جز غم برات نداشت، بخور تا خوب بشی، منم بتونم زودتر برگردم.
دستهی فلزی قاشق، اگه چوبی بود، زیر فشاری که تو مشتم بود حتمی میشکست.
صداش از ته گلو اومد:
- میل ندارم.
- حتماً باید بخوری.
خودمو کمی نزدیکتر کشیدم و چند قاشق زوری خورد مثل یه بچه با توپ و تشرم، رام شده بود.