2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88525 بازدید | 2268 پست


#پارت_402




کنار تخت برگشتیم.

- دراز بکش تا بهت یه آمپول بزنم.


اصلاً تعادل نداشت و می‌لرزید.

آمپولی بهش تزریق کردم و روتختی رو کشیدم روی بدن‌ لرزونش.


- بذار برم از اتاقای پایین برات پتو بیارم.


دستپاچه و نگران بودم، این حالت اصلا خوب نیست. من مثلاً دکترم، باید به مریض روحیه بدم.

رفتم پایین و دو تا پتو از کمد یکی از اتاقا برداشته و بالا برگشتم. پتوها رو انداختم‌ رو بدنی که مثل بید می‌لرزید.

میون صدای به‌هم خوردن دندوناش، نامفهوم‌ حرف میزد. هذیون می‌گفت و گاهی سکوت کرده و می‌خندید.


کنارش رو زمین نشستم و دستاشو گرفتم.

باز دلم هوای دستای مردونه‌َش رو کرده بود. خدای من مثل دست یه مُرده بود! سرد و بی‌حرکت.


- کیسه‌ی آب گرم داری؟


زیر پتو صداشو به زور شنیدم:

- آره... تو ... تو کابینت... ه...ست.


کابینتا رو گشتم، وسایل رو زمین پخش شده بود... بالاخره پیداش کردم.

آب کتری رو که داغ بود ریختم توش و بالا بردم. رو بلوزش و شکمش گذاشتم و دستاشم رو کیسه بند کردم تا دستاش هم گرم بشه.


پایین تخت نشستم، لباسمو بالا دادم و کف پاهاشو به شکمم چسبوندم.

سردی کف پاهاش، بدنم رو لرزوند.

پاهاش رو بغل کرده و با دستام سریع مالش می‌دادم تا گرم بشن...

می‌دونستم فشارش خیلی پایینِ.


- برات آب قند آوردم... تو رو خدا بلند شو بخور.


- نمی....تونم بازم بالا... میارم.


- اشکال نداره یه ظرف آوردم، توش بالا بیاری. بیا بخور،حتماً باید بخوری.


حس مادرانه... حسی که خیلی وقت پیش با بوسیدن مهنا پیدا کرده بودم.

آب قند رو جرعه‌جرعه خورد.

انقدر بیحال بود که نمی‌تونست، آب تو دهنشو قورت بده.

با دستمال دور دهن‌شو تمیز کردم.


- حالا چشات رو ببند تا بخوابی. به هیچی‌ فکر نکن سعید، بخواب تا بالا نیاری...


سراسیمه و نگران مچ دستمو گرفت:

- نمی‌خوام بخوابم، می‌ترسم بری و تنهام بذاری.


داشت هذیون میگفت یا...

- نه سعید بهت قول میدم تنهات نذارم.

ندیده بودمت توکامنتهای قبلیم😂😂😂چشم حتما♥اگه کسی بشناسی رمان نیخونه اینجاتگش کن😊

چشم حتما عزیزم تو اون رمان قبلیت بودم 😁

خدایا تو بساز تو بسازی قشنگتره 🥰                              زود بود برای رفتنت دلبر مامان 🖤

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_403




حالش بد بود و این باعث شد به گریه بیفتم... آخه چرا امروز همه ما رو تنها گذاشتن؟

برای اینکه حالت تهوعش زیاد نشه کیسه‌ی آب گرم رو پاهاش گذاشته و خودمم گوشه‌ی تخت دراز کشیدم. اصلا برام مهم نبود که شاید رو من بالا بیاره!!

به تاج تخت تکیه زدم و سرشو تو بغلم گذاشتم و دستاشو تو دستم گرفتم تا گرم بمونه.


نفس‌نفس زدناش، حالا تبدیل به نفسای آروم و گرم شده بودو  کم‌کم خوابش برد.

بدنش کمی گرم شد... سرشو رو پاهام گذاشته و دستاشو زیر پتو گرفته بودم.

مثل یه مادر که بچه‌َشو به آغوش بکشه، تو بغلم خوابیده بود.

آروم مشغول نوازش موهای سیاه و براقش‌ شدم. موهایی که چند تار موی سفید، هر چند کم بینشون دیده میشد.

دلم راضی به دیدن اون تار موها نبود، پس چطوری می‌خوام‌ ترکش کنم؟ منی که تحمل موهای سفیدش رو نداشتم.


صدای قاروقور شکمم بلند شد.

آروم ‌سرشو رو بالش گذاشتم و خودم رو از تخت بیرون کشیدم. کمی کنارش نشستم، وقتی مطمئن شدم که خوابه و همه‌چی خوبه، پایین رفتم و یخچال رو باز کردم.

در یکی از اون قابلمه‌های کوچیک و بزرگ رو باز کردم‌‌... سوپ سفید.


گرمش کردم و یه بشقاب خوردم، کاش سعید بیدار میشد و اونم می‌خورد.

زود برگشتم پیشش... احساس گرما کردم و تازه متوجه مانتو و روسریم شدم‌. درشون آوردم و رو مبل انداختم.


رو تخت با فاصله ازش دراز کشیدم، خدارو شکر حرارت بدنش داشت به حالت عادی برمی‌گشت. عطر تنش همه‌ی دلتنگیام رو یادم آورد. اگه ترمه اینجا بود و این صحنه رو میدید!!


از این فکر خنده‌ام گرفت. شقیقه‌اش رو محکم بوسیدم. حتی تصور جدایی از اون، منو به جنون می‌رسوند. کم‌کم چشمام‌ گرم شد و به خواب رفتم.

با صدای پرنده‌ها بیدار شدم.

سعید سمت من برگشته بود، خدا رو شکر تب نداشت. به صورتش چشم دوختم... دلم غنج رفت براش.

تبسمی رو لبام‌ نشست، آنقدر شیرین که برای فرار از آن حس سمج تو وجودم، آروم از تخت پایین اومدم. نگاهش کردم، رنگ و روش بهتر شده بود خدایا شکری زیر لب گفتم و پایین رفتم.


یه سرویس بهداشتی هم پایین بود، مسواک زدم، موهامو مرتب کردم و از پشت بستم. به آشپزخونه رفتم کمی شیر، داغ کردم. نون، پنیر، مربا و خرما براش تو سینی گذاشتم.


به اپن تکیه زده و چند نفس جوون‌دار کشیدم. حسی که آزارم میداد و نمی‌تونستم جوابی براش پیدا کنم، وقتی دید محلش نمیذارم... رفت پی کارش.

برای این چیزا دیگه دیر شده بود... من و اون قرار نبود یکی بشیم.

ببخش عزیزمشایدازفرداهمزمان این رمان ورمان قمصوربزارم🙂😁

نه قربونت برم خودت رو خسته نکن 

ابن رمان ام خیلی قشنگه 

تو رو خدا به خاطر من خودت رو خسته نکن هر موقع این رمان تموم شد قمصور رو بزار 

ممنونم ازت زینب جون رمان هات خیلی قشنگه 

ان شاءالله حاجت روا بشید به حق صاحب الزمان 

میشه یه صلوات برای شادی روح داداش جوونم بفرستی 🥲💔اگه فرستادی بگو تا منم برای حاجت دلت یه سوره توحید بخونم 🌹در طول روز دلت برا امام زمانت تنگ میشه؟😢چند بار در روز به یاده امامت میوفتی ؟؟برای بی کسی و غربت و صحرا نشینی امامت دلت میسوزه ؟؟😔 اگه دلت گرفت برای تنهاییش یه صلوات برای تعجیل درظهورش بفرست 🙏🌹مطمئن باش امام هم برای خوشبختی تو دعا می‌کنه 😍🥰 ای مردم دنیا مژده که سوار کاری می‌آید با هیبتی چون حیدر کرار 😍💞أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪُ ألْـفَـرَج🤲


#پارت_404




سینی‌رو برداشته و بالا بردم.

هنوز ملافه‌پیچ و آروم خواب بود. سینی‌رو گذاشتم روی میز و سمت پنجره رفتم، بازش کردم. صدای طبیعت، پر رنگ‌تر شد.

صدای آب، بوی گلای وحشی و صدای عجیب حیوانات... بوی زندگی میومد. به نظرم هرکی تو اون محیط زندگی‌ میکرد، دیگه پیری به سراغش نمیومد.


کنارش نشستم. دستمو رو سینه‌ش  گذاشتم و صداش زدم:

- سعید، سعید جان بلندشو دیگه، صبح شده!! پاشو یه چیزی بخور جون بگیری.


نفس عمیقی کشید و چشمای بی‌رَمقِش رو آروم باز و با چشمای قرمز و خسته، نگاهم کرد. لبخند کمرنگ و گذرایی زد و نیم‌خیز شد.


- سلام‌ صبح به خیر خوابالو... البته ساعت ۱۲ شده دیگه نزدیکای ظهرِ.


تو خودش بود و نگاه ازم می‌دزدید. ملافه رو کنار زدم، کمکش کردم تا از تخت پایین بیاد.

-سرگیجه نداری؟


دستی به موهای دختر کُشِش کشید:

- نه ندارم.


- دیگه نری باز دوش بگیریا!!


دستاش رو به علامت تسلیم بالا گرفت.


- تا یه آبی به صورتت بزنی، صبحونه، روی میز آماده است.


با رفتن سعید به سمت دستشویی، نگاهی به خودم تو آینه انداختم و کمی لباسمو مرتب کردم. لبام‌ رو هم‌ سابیدم تا رژ لب کم‌رنگم، جوون تازه بگیره.

نمی‌دونم چرا احساس خجالت داشتم!!

تا حالا با هم انقدر تنها نبودیم...


اومد و روی مبل نشست.

- خودت صبحونه خوردی؟؟

صداش گرفته بود. آنقدر که باید گوشات رو تیز می‌کردی تا بشنوی چی داره میگه.


تبسمی چاشنی جواب کردم:

- نه.. میرم پایین یه چیزی می‌خورم.


لیوان شیر رو تو سینی گذاشت:

- پس منم میام اونجا با هم بخوریم.


غرق چشمای زیبا و مهربونش شدم.

- نه‌... نه این کار رو نکن!! باید بعد صبحونه بازم سِرُم و دارو بزنم.

رو زمین، روبه‌روش نشستم:

- باشه... باشه منم یه کم نون و مربا می‌خورم.


انگار رو آتیش نشسته بودم. لیوان شیر رو دستش دادم.


- اونجا سرده...

- خیلی هم خوبه، شروع کن. یه کم بخور، بیا اینم لقمه‌ی نون و پنیر و گردو. میخوای برات مربا هم بذارم؟


سرش پایین بود و نگاهم نمی‌کرد.

- زحمت نکش، خودم بَلدم لقمه بگیرم.


#پارت_405




باز تیکه انداخت. آب دهنمو قورت داده و نگران نگاهش کردم ولی جوابش رو ندادم.

لقمه‌ی کوچیکی برای خودم گرفتم و مشغول خوردن شدم انگار‌ سنگ گوشه‌ی لپم بود... هیچ مزه‌ای نداشت.


به طرف نرده نگاهی انداخت و پرسید:

- ترمه خانم کجاست؟


- دیروز با حسام هماهنگ کردن برگشتن باغ.


یک‌ ضرب سر بلند کرد و با اخم تو چشمام نگاهی انداخت، با عصبانیت کارد پنیر رو کوبید تو بشقاب:

- تو چرا نرفتی؟


می‌دونستم که دنبال بهونه است، حالت کسی رو داشت که می‌خواست به همه‌چی گیر بده، تا تنها بمونه.

آه از ته دل و بی‌صدایی کشیدم:

- به من نگفته بودن که میرن، در ضمن یکی باید باشه تا ازت مواظبت کنه یا نه!


لقمه‌ی مربا رو دهنم گذاشتم.

برای اینکه بحث عوض بشه:

- دیشب حالت خیلی بد بود... خدارو شکر الان بهتری.


آرنجاشو رو زانو زد:

- کاش نبودی تا همون دیشب می‌مُردم و راحت می‌شدم.


تو چشمای هم زُل زدیم. بغض عجیبی تو چشماش جا خوش کرده بود.

- تو اگه طوریت بشه، من می‌میرم.


پوزخند مسخره‌ای زد، سرش رو سریع تکون داد.

- ولی من‌ با تو فرق دارم، تو اگه نباشی من راحت‌ترم.


لقمه تو دهنم ماسید... خودمو عقب کشیدم و به دیوار سفت و سخت تکیه زدم. صِدام‌ رو کمی بالا بردم:

- چرا راحتی؟ یعنی انقدر کنار من بودن برات سخته که به مرگت راضی هستی؟ چرا یکی به نعل میزنی یکی به میخ؟


به تخت آشفته اشاره کردم و زانوهامو بغل گرفتم:

- دیشب که حالت بد بود، از ترس اینکه تنهات بذارم خوابت نمی‌برد!! الان که حالت خوب شده و بهم احتیاج نداری میگی بِرَم. تکلیف منو مشخص کن سعید؟


لیوان شیر رو تو سینی گذاشت و گفت:

- برو.

بلند شد. روتختی رو روی دوشش انداخت و از پله‌ها پایین رفت. همون‌ سعید شق‌ورق سابق شده بود، دیگه بهم احتیاجی نداشت.


- هنوز حالت خوب نشده، بازم سِرم داری.


با تعجب نگاش کردم. به خودم اومدم و دنبالش رفتم. وسط پله‌ها آرنج‌شو گرفتم و کشیدم.

- منو مسخره کردی؟ اون حرفای توی گوشی حسام، اون عکسای روی دیوار، اون حرفا که دیشب بهم گفتی!! همش اَلکی بود؟ چرا یه کاری میکنی که فکر کنم دوسم نداری؟ من دیگه گول نمی‌خورم، من و تو عاشق همیم...


ازم‌ رو گرفت تا نگاهم نکنه. تو نگاهش حسی نبود، مثل یه کویر... خشک و خالی.

دستش رو برد سمت دهنش و سبیلاش رو مرتب کرد.

آرنجشو وِل کردم، از پله‌ها پایین رفت


پارت_406#  




- بازم جواب نمیدی ترسو؟ تو برای همه سردار باشی برای من نیستی.... آنقدر ترسویی که نمیتونی تو چشم کسی که دوسش داری نگاه کنی و بگی که عاشقشی.


به نرده تکیه زدم، ناخنامو تو پوست دستم فرو کردم، انقدر که بندبند انگشتام درد گرفت. ولی چه فایده!!


- من مرد ترسویی مثل تو رو نمی‌خوام. مردی ‌که حتی جرئت اعتراف به عشقش رو هم نداره.


وسط راه ایستاد و کمی مکث کرد. با احتمال اینکه حرفام‌ روش اثر گذاشته،

با سرعت رفتم و روبه‌روش ایستادم.

- تو چشمام نگاه کن و بگو که منو نمی‌خوای، باشه میرم... طوری میرم که حتی اثر و نشونی از من نباشه.


دستمو سمت صورتش بردم:

- طوری میرم که انگار نه انگار یه دخترِ عاشقی هم تو زندگیت اومد و دل‌شکسته رفت.


باز سرش رو برگردوند یه طرف دیگه. نمی‌خواست دستای سرگردونم رو صورتش آروم بگیره. از این کارش عصبانی شدم:

- سعید خواهش‌‌ میکنم... بذار...

هق زدم، عجیب بود!! چرا به گریه افتادم؟


بی‌رحم، دستمو پس زد:

- ولم کن دیگه...


حس خشم تو وجودم‌ پیچید، دستمو بالا بردم و سیلی محکمی تو صورتش زدم. یه لحظه فقط صدای سیلی بود که تو گوشم پژواک شد، من چی کار کردم؟

هر دو ساکت شدیم. صورتش قرمز شد.

بغض گرفتار تو گلوم رو رها کردم، تونستم نفس بکشم. از چشمام اشک، روون شد. اونام دلشون به حال صاحبشون سوخت.


با انگشت شصت، زیر چشمام‌ کشید و اشک‌هامو گرفت:

- مهدخت من که بهت گفتم.

ازم کمی دور شد:

- باشه، بازم با صدای بلند میگم که دیگه نمی‌خوامت، دوستت ندارم.


رو کاناپه‌ی زیر پنجره نشست و بدون اینکه نگاهم کنه، تیر آخر رو رها کرد:

- فهمیدنش خیلی سخت نیست، دوستت ندارم. بفهم!


خُرد شدم. صدای شکستن غرورم رو می‌تونستم به وضوح بشنوم... غروری که برای چندمین‌بار توسط این ربات شکسته شده.


با دست اتاق بالا رو نشون داد:

- اون عکسا مال اوایل اومدنت بود، جسمم تو رو می‌خواست ولی قلبم نه.

روتختی رو دور خودش پیچید:

- اون حرفای توی گوشی حسام همه‌ش از رو هوس بود نه عشق. هوسی که هیچوقت آرومش نکردی... پس من و تو فرق چندانی با هم نداریم.


#پارت_407




دستم‌ مشت شد و بغض تا پشت پلک‌هام بالا اومد. وقتی مات صورتش‌ شدم، فوتی کرد. از کاناپه جدا شد و با قدم‌های بلندی به طرفم اومد، چانه‌ام رو گرفت، بالا برد و تو چشمام‌ زل زد. خوب که بهم نگاه کرد چونه‌ای که می‌لرزید رو ول کرد.

دستاشو رو سینه‌َم گذاشت و هُلم داد عقب:

- از زندگی من و دخترام برو، دیگه نمی‌خوامت.


قدمی‌ عقب رفتم. ابروهام بالا پرید و قصد پایین اومدن نداشت. چشمام دو دو میزد، فکر می‌کردم بعد اون شب سختی که گذشت، صبح با بگو و بخند و عشق آغاز میشه!!

فکر می‌کردم حالش که خوب شد، دستمو می‌گیره و عشق‌شو تو گوشم نجوا میکنه!

خلاصه انتظار هر حرف و کاری رو داشتم جز این که... هلم بده و بگه از زندگیم‌ برو بیرون.


گیج و دلشکسته قدمی جلو گذاشتم.

لعنت به روزی که تو قلبم خونه ساختی...

پلک‌ زدم، از تعجب... اشک‌هام‌ بارید:

- با... باشه... میرم.


هق زدم و دستمو جلو دهنم گرفتم تا گریه‌ام خفه شه... تا بتونم حرفام‌ رو بزنم.

- سعید اینو بدون، عشق حُرمت داره. دوست داشتن، چیزی شبیه به گُم شدن توی یه آدمِ دیگه است. هر کی رو بیشتر دوست داشته باشی، عَمیق‌تر گم میشی، من تا آخرین روز زندگیم هم نمی‌تونم خودمو پیدا کنم.


فَکم منقبض شد و نمی‌تونستم راحت حرف بزنم.

- از... از یه جایی به بعد... نمی‌دونستم برای خودم دارم زندگی می‌کنم یا برای تو!!


لبام‌ رو گزیدم تا اشک سمج فکر فضولی نباشه:

- اما تو دروغ میگی... دوستم داری نه از روی هوس بلکه از ته قلبت، نمی‌دونم چه دردی داری که نمیگی؟


بالا رو نشون دادم.

- اون لباسای توی کمد اینو میگه، اگه این طوری نبود تا صبح اسم‌مو چند بار تو خواب صدا نمیزدی!! اگه دوستم نداشتی عطر محبوبم رو با خودت نمیاوردی اینجا و به لباس‌ها بزنی.


نزدیکش شدم.

- میدونم‌ شب‌هایی که اینجا بودی، به جای من لباس‌هایی که بوی منو میدادن تو بغل می‌گرفتی... مطمئنـم... ما هر دو، جونمون رو برای هم می‌دیم... تو جون منی و دوری از تو برام آسون نیست.


نذاشت ادامه بدم باز هُلم داد.

- هلم نده سعید... باشه... باشه، حالا که خودت می‌خوای... دیگه آویزونت نمیشم.


چشمای وق زده‌ام رو بستم:

- هرموقع ترمه بهم می‌گفت کاش برمی‌گشتیم کشورمون... بهش میگفتم تو این سرزمین چیزی هست که ارزش زندگی کردن و موندن رو داره ترمه ولی....


#پارت_408




ازش رو گرفتم و به طرف آشپزخونه پا تند کردم:

- اشتباه کردم! برگشت و دیپورت شدنم پیش شاه، اَرزِشِش بیشتر از اینه که پیش یکی مثل تو بمونم که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست!


رفتم تو آشپزخونه، کنار ظرفشویی ایستادم و نفس‌های عمیق کشیدم. نمی‌خواستم هق بزنم که صدام رو بشنوه.

چند مشت آب به صورتم زدم. نگاهم‌ رو داروهاش ثابت موند.


از تو کیفم که رو کابینت بود خودکاری برداشتم،  دلم‌ گرفته بود و چشمام جایی رو نمی‌دید... به زور روی داروها زمان و نحوه‌ی استفاده‌اش رو نوشتم.


رو مبل راحتی نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه‌ها رو بالا و پایین می‌کرد.

داروها رو تو سینی گذاشتم و بُردم رو میز، نزدیکش گذاشتم.


بالا رفتم، مانتو و روسری‌مو برداشتم و پایین اومدم. همه‌چی خیلی سریع اتفاق افتاد.

کیف‌مو برداشتم، در رو باز کردم برم بیرون که صِدام کرد:

- مهدخت کجا میری؟


جوابی ندادم، نداشتم که بدم. شاید جهنم...

کنترل‌و روی میز انداخت.


- خودت گفتی برو، منم دارم میرم.


رو مبل جابه جا شد.

- صبر کن زنگ بزنم راننده بیاد.


با پوزخندی جواب دادم:

-نمی‌خواد زحمت بکشی سردار، خودم پیاده میرم تا جاده‌ی اصلی، اونجا ماشین زیاده.


گره روسری‌مو محکم‌ کردم:

- راستی قرص‌ها رو سر وقت بخوری، اونجا رو میز گذاشتم.


بیرون اومدم و در رو بستم. دلم‌ می‌خواست روی پله‌ها بشینم و زار بزنم.

انگار هزاران سوزن تو سینه‌ام میزدن.

گره روسری رو شل کردم تا بتونم‌ نفس بکشم... بتونم دور بشم، از هر چی که به سعید تعلق داره.


نسیم‌ خنکی به صورتم وزید و اشک چشمام سریع جاری شد. کمی از کلبه دور شده بودم که باز صِدام کرد.

اشک‌هام رو گرفتم، برگشتم و نگاهش کردم تو چهارچوب در با صورتی اخمو و چشمانی عصبانی ایستاده بود.


- تو اینجا رو نمیشناسی! گُم میشی.

این جنگل بزرگه، توش پر حیوون وحشی و جونِوَره، بیا تو... بیا دیگه، زنگ زدم راننده داره میاد.


برای آخرین‌بار نگاهش کردم. برگشتم و به راهم ادامه دادم. رِدِ ماشین رو چمن‌ها مونده بود، همون رو دنبال کردم.

نمی‌دونستم داره دنبالم میاد، صدای پرنده‌ها و حیوونای جنگل آنقدر زیاد بود که صدای قدم‌هاشو نشنیدم


#پارت_409




با کشیده‌شدن دستم، ترسیده هینی کشیدم و کیف از رو دوشم زمین افتاد.

- مگه با تو نیستم!! بـرگرد کلبــه.


کیف‌مو برداشتم و تو چشماش نگاه کردم.


- تو هنوز مَحرم منی، سر خود هر کاری دوست داری میکنی ها؟


لبخند نیشداری زدم و سری تکون دادم.

- آره راست میگی یادم رفته بود یه آقا بالاسر هم دارم.


به راهم ادامه دادم.

- منو دیوونه نکن بیا برگرد کلبه.


- فعلا که تو منو دیوونه کردی.

با عصبانیت هُلش دادم عقب:

- کجا برگردم؟ خودت منو از کلبه انداختی بیرون.


این بار از بند کیفم کشید، نتونستم تعادلمو حفظ کنم و زمین افتادم. زانوم به تنه‌ی درختی خورد و زخمی شد، آخی گفتم و زانوم تو بغلم جمع کردم.

نشست کنارم و سراسیمه گفت:

- چی شد؟؟!


با عصبانیت دست‌شو پس زدم:

- بسه دیگه دیوونه، وِلم کن به درد خودم بمیرم. دلم به حالت میسوزه... خیلی بدبختی.

کیف‌و از رو زمین چنگ زدم:

- حیف اون دخترا که خدا بهت داده... لیاقتشون رو نداری، برای همین بود که فاطمه رو....


ادامه ندادم و نفس‌زنان کمی ازش دور شدم. صدام آنقدر پر بغض بود که دلم به حال خودم سوخت. به تنه‌ی درختی تکیه دادم و روسری‌مو مرتب و کیف‌و رو دوشم انداختم.

- آنقدر خودت رو درگیر کار کردی که برای قلبتم وقت نداری... تو سینه‌ات به جای قلب، یه تیکه گوشت گندیده است.


نفسام به خس‌خس افتاد. قدمی به طرفم برداشت، دندون قروچه‌ای کرد و زیرلب چیز نامفهومی تکرار کرد.

قدم‌های محکمی که زیر پام رو لرزوند.

بیشتر از اون نمی‌تونستم تو درخت حل بشم.

- بیا... بیا بزن تو گوشم... آنقدر بزن تا دلت خنک بشه، ولی من از حرفم برنمیگردم... عقده‌ای.


- اینجا پر گرگه... تا شب چیزی نمونده، باشه هرچی تو میگی درسته، من عقده‌ای، من بدبخت، من بی‌لیاقت، ولی نرو... ماشین تو راهه.


لَنگان به راهم ادامه دادم، دیگه حرفاش حالم رو به هم میزد.

- من دیگه برنمی‌گردم پیش تو.


لنگ‌لنگان و غرغر زیر لب از اون و کلبه دور شدم. به اُلدرم بُلدرمش توجه نکردم، نایی برای راه رفتن و دنبالم اومدن، نداشت. با این حال، تا از جلوی چشمام محو شه، هرازگاهی برگشته و نگاهش کردم.


به درخت تکیه داده و نگاهم میکرد و گاهی صِدام میزد. فکر نمیکرد مهدخت از دستش عاصی بشه و سر به جنگل بذاره.

چند ساعتی بود که پیاده‌روی می‌کردم.

هوا به شدت گرم بود و فکر کنم گُم شده بودم. چون این درختا رو یادمه یه بار رَد کردم... خدایا خودت کمکم کن.


پارت_410#  




بَندایِ روسری رو از پشت‌ گردنم آویزون کرده بودم تا کمی خُنک بشم.

اون رابطه‌ی فوق رمانتیکی که فکر می‌کردم با سعید خواهم داشت، با چه ذلتی تموم شد.

زانوم درد داشت و زخمش زُق‌زُق می‌کرد، همین باعث شد آرومتر ‌راه برم.

ظهر شده بود و قاروقور شکمم بیداد کرد. صبحونه فقط یه لقمه خورده بودم که اونم به لطف سعید خان زهرمارم شد.

رو چمن‌ها، زیر سایه‌ی درختی نشستم.

نفسام بالا نمیومد، دل درد داشتم.. چشمام‌ رو بستم و به صداها گوش دادم.


گوشیم‌ زنگ‌ خورد. سعید بود، رد تماس دادم. اولین باری که بهم پیام داد رو، یادم اومد. تو تخت بودم که بهم پیام‌ داد...


گوشی‌و خاموش کردم و تو کیف انداختم. سعید با حرفایی که زد آب پاکی رو ریخت رو دستم...

چرا نمی‌تونست بهم بگه دوستم داره؟ نکنه واقعاً از رو هوس بوده اون کارها و حرفاش..‌؟ نه نه اگه از رو هوس بود حتماً تا حالا باهام رابطه ولو به زور برقرار می‌کرد.


طول می‌کشه تا بتونم از تو هزار تویِ عشق سعید خارج بشم. درد داره، دلتنگی داره... داره، خیلی داره، ولی سعیم رو می‌کنم تا خودِ گم شده‌ام رو پیدا کنم.


سرم رو تکون دادم و بازم چشمام رو بستم. صدای پرنده‌ها برام مثل لالایی بود.

با صدای زوزه‌یِ گرگا از خواب بیدار شدم، خورشید غروب کرده بود.

از ترس تو خودم جمع شدم... چشمم به سختی می‌تونست اطراف رو ببینه، یه ترس عجیبی که تا حالا تجربه نکردم تو وجودم پیچید.


دلتنگ‌ شدم، دلتنگ خورشیدی که تا چند دقیقه‌ی پیش بالا سرم بود. دلهره و اضطراب... کجا برم؟


گوشی رو از کیفم در آوردم. روشنش کردم، ساعت ۱۹ رو نشون میداد.

- وای خدایا الان چی کار کنم؟


با صدای گرگا از ترس واقعاً داشتم می‌لرزیدم. سعید چندبار تماس گرفته بود.

بهش زنگ‌ نزدم.

این‌ زندگیِ نِکبت من چی داشت که به خاطرش به سعید زنگ‌ بزنم تا بیاد نجاتم بده؟!


از زیر درخت بیرون اومدم، تکه‌چوب بزرگی رو پیدا کردم و بعنوان چوب‌دستی باهاش راهمو ادامه دادم.

اصلا نمی‌دونستم دارم کجا میرم؟

هرازگاهی صداهایی می‌شنیدم، از ترس فقط چشمام و می‌بستم و با صدای بلند صلوات می‌فرستادم. کم‌کم به گریه افتادم.

دلم نمی‌خواست آخر زندگیم اینجوری بشه!! یعنی قسمت من این بوده که گرگا بخورنَمُ و تیکه‌تیکه بشم.


نیرویی برای راه رفتن برام نمونده بود. گوشیم بازم زنگ خورد، با دیدن اسم زیبای خفته که خودش این اسمو تو گوشیم سیو کرده بود پوزخندی زدم. الان فکر میکنه دارم با سعید عشق و حال می‌کنم، داریم دل می‌دیم و قلوه می‌گیریم، نمی‌دونه که...

اوووه مهدخت سر به جنگل گذاشت 🙊

بازم بهتر از سر به بیابان گذاشتنه 😉😄

اینم ازپارتهای امشب ازدویست پارت بیشترگذاشتم

قدرموبدونین چه اسی خوبی دارین😁🙄

نه قربونت برم خودت رو خسته نکن ابن رمان ام خیلی قشنگه تو رو خدا به خاطر من خودت رو خسته نکن هر موقع ...

خدانکنه قشنگم 

عزیزمی

یاامام زمان انشاءالله همه حاجت روابشن منم انشاءالله بشم🤲🏻😓

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز