#پارت_377
چشمم به دنبال ترمه بود، پیش یکی از خانوما نشسته و بشقابی پر از شیرینی و کیک تو دست داشت. خوش به حالش، محدودیتی نداشت و همیشه در حال بگو و بخند و خوردن بود.
با حرکت سر، حالیش کردم بیاد پیشم.
- چرا باز اخمات تو همه؟
- ترمه کاش نمیومدم، اصلا حس خوبی به این مهمونی ندارم.
سالن بزرگ ویلا تزیین شده و میزهای زیادی بین درختها و گلای آویزون از سقف گذاشته بودن. بهترین میز رو برای من و طحان درنظر گرفته بودن.
میزی کوچک با رومیزی حریری که تا چند متر جلوی میز رو زمین پهن شده و روش پر از گلبرگهای قرمز و رنگارنگ بود.
با دیدن اون همه زیبایی، سمت ترمه برگشتم.
ابرویی بالا داد:
- خودش رو کشته تا بهش جواب مثبت بدی... خدا شانس بده...
لبم به خنده باز شد، ولی به خاطر ظرفیت نداشتهی طحان، در نطفه خفه کردم.
کنار هم نشستیم. کمی صندلیم رو کنار کشیدم تا با بدنش تماس نداشته نباشم.
ترمه باز یه میز گیر آورد و کنار مردی چاق نشست و مشغول شد.
صدای موزیک غوغا میکرد... چراغا رو خاموش کرده بودن و رقص نور زیبایی همهجا به چشم میاومد.
زن و مرد، پیر و جوون تو هم میلولیدن... بیغم و به دور از هر فکری.
بعضی هم تو تاریکترین گوشههای سالن، خلوت کرده بودن... حالم از دیدن این صحنههای خصوصی که تو انظار انجام میگرفت، بهم میخورد. حرمت هیچکس و هیچچیز رو نداشتن.
اما من، فکرم در پی نگاهی بود که صبح زود، منو اسیر خودش کرد.
گاهی بعضی نگاهها چشم دل رو به سوی خدا باز میکنند و چشمای اون من رو یاد خدا انداخت... خدایی که سالها پیش اون رو در پستوی ذهنم فراموش کرده بودم.
جسمم اونجا، کنار طحان بود ولی روحم تو اَبرا سیر میکرد.
با صدای طحان به خودم اومدم:
- شاهدخت خانم افتخار میدین؟
دستشو دراز کرد و مجبور شدم همراهیش کنم. چراغای سالن خاموش شد و فقط چراغای لوستر بزرگ وسط سالن روشن موند و همه کنار ایستادن تا من و طحان رو تماشا کنند. نوازندهها موزیک آرومی مینواختن.
از خودم بدم اومد، من کنار این مرد چی کار میکنم؟
نمیتونستم تو چشمای طحان نگاه کنم... سرم پایین بود که چند قدم ازم فاصله گرفت.
خدمتکاری تو سینی تزئین شده، قفتان طلایی رنگی رو آورد و کنار طحان ایستاد.
قفطان زیر نور چراغ، برق میزد و چشمان همه خیره این منظره شده بود.
قفطان طلایی رو برداشت و سمتم گرفت.
- تقدیم با عشق.
نگاهی به آویزان طلای قفطان، انداختم... واقعاً زیبا و برازنده بود. چفت تن خودم...
با لبخندی اجباری، از دستش گرفتم و تشکر کردم.
ترمه کنارم بود، قفطان رو بهش دادم.
سنگین بود و ترمه به زور، تعادلش رو حفظ کرد.
موزیک قطع شد... جلوم زانو زد، جعبهی کوچیکی از تو جیبش بیرون آورد و بالا گرفت و بازش کرد. یه انگشتر الماس نشان فوقالعاده زیبا و شکیل.
دست و هورای حضار بالا رفت... اصلا خوشحال نشدم.
دستشو بالا برد و همه ساکت شدن:
- شاهدخت خانم من با این انگشتر و در حضور همه، از شما خواستگاری میکنم.